♥قلب♥
نویسنده:Rihannah
پارت۸
فصل۱

🐾ادرین🐾
با تب از خواب بیدار شدم.همه جا سرد بود.دست و پاهام انرژی نداشتن.به کمک پایه تخت بلند شدم و رفتم روبروی آینه.وقتی خودم رو دیدم وحشت کردم.صورتم مرمری رنگ شده بود و رد خون مثل اشک روی صورتم بود.لب‌ هام انگار که پوستشون رو کنده باشم تیکه تیکه شده بودن و سرخ .همه چیز یادم اومد.ناگهان سوزشی رو توی قلبم حس کردم و بعدش...دیگه احساس سرما نمیکردم.قلبم هنوز درد میکرد.احوالم عوض شد و دیگه از صورت خودم وحشت نداشتم.به آینه نگاه کردم و خندیدم.آینه ترک خورد.پلگ از توی پیرهنم بیرون اومد.رنگش خاکستری شده بود.با صدای ضعیفی گفت:
+نه ادرین...اینکارو نکن
-نمیخوام به کسی صدمه بزنم.
درد قلبم تنها با انتقام آروم میگرفت.
-پنجه ها بیرون
تغییر کردم.تبدیل به کت نواری شدم که آرزوی مرگ کسی رو داشت که لیاقت عشقش رو نداره.چطور تونست این کار رو باهام بکنه؟
-کاری میکنم که قلبت نابود بشه لیدی باگ.
به انگشتر نگاه کردم.قرمز شده بود. از پنجره اتاقم بیرون رفتم و روی پشت بوم های پاریس،منتظر لیدی باگ موندم.کاری میکنم که به خاطر‌هدیه دادن هدیه‌م به یکی دیگه آرزوی مرگ کنه.هوای سرد نفسم به صورتم میخورد.سرد بود...
------------------------------------
🐞مرینت🐞
مادر لوکا بیرون وایساده بود.با دستم احترام گذاشتم و گفتم:
-سلاااام کاپیتان😁
+سلام مرینت.تو کشتی من نیاز نیست احترام بذاری...بذار کمکت کنم.
اومد سمتم و دوچرخه‌مو گرفت و گذاشت داخل عرشه.
+بیا داخل.هوا کم کم داره سرد میشه.
رفتم داخل خونه.لوکا روی تختش دراز کشیده بود و داشت گیتار کلاسیکشو کوک میکرد.جولیکا هم سرش توی لپ تاپ بود.
-هِـــی
توجهشون بهم جلب شد.
لوکا:سلام مرینت
جولیکا:سلام.منتظرت بودیم.
اومد و ژوتم رو اروم از بغلم گرفت.
جولیکا:ایییین چقدر نازههه😻
لوکا:واو. جولی‌بهم گفت گربه دار شدی.خیلی نازه.
من:ممنونم....عاممم
لوکا:کروسان؟؟؟
من:یپ...زدی تو خال😁✋
کیسه کاغذی رو جلوی جولیکا گرفتم.
من:یدونه رو برای مامانت ببر.
جولیکا:ممنون
لوکا هم یدونه کروسان برداشت و کاغذ دورش رو پایین کشید.خواستم مال خودمو بردارم که کروسان رو گرفت جلوم.
لوکا: بیا 😊
از دستش گرفتم
من:ممنون.
جولیکا اومد داخل اتاق
جولیکا: اوممممم...چقد تازه‌س
لوکا درحالی که اولین گاز از کروسان رو قورت میداد گفت:
لوکا: راستی....دیشب چجوری گذشت؟
با‌ دودلی یه گاز کوچولو از کروسان داغم خوردم و گفتم
من:شب‌جالبی‌نبود...راستش....
جولیکا: اگه نمیخواد بگه مجبورش نکن لوکا
لوکا: من مجبورش نکردم...مرینت اگه...
من:نه...مشکلی نیست.دیشب‌ که رفتم هتل بوژوا ...و...و ادرین رو دیدم. همه چیز خوب بود. اولین باری بود که دست و پامو گم نکردم... زیاد نگذشت که... فهمیدم منو با کاگامی اشتباه قوم گرفته..که اینقدر_باهام گرم گرفته.
صدای اوه از دهن هردوتاشون اومد بیرون.
جولیکا:اون مرینت..شاید اشتباه میکنی.
من:نه.خودش گفت
لوکا:,خودتو ناراحت نکن مرینت.
دستش رو گذاشت روی شونه‌م
لوکا: نابغه‌ی پیشی ها هنوز دوستت داره
جولیکا:و پرنسسشونم همینطور:)
لوکا:مرینت پرنسسه😑
جولیکا دستاشو به نشونه تسلیم بالا گرفت
لبخند زدم و دست لوکا رو گرفتم
من:ممنونم بچه ها.شما خیلی مهربونید..لوکا.تو مهربون ترین پسری هستی که تو عمرم دیدم.
لبخند زد
لوکا: گفتم که پیشت میمونم:)
جولیکا: اگه میومدی اینجا بهتر بود:(پیشیا منتظرت بودن.
من:متاسفم...ولی دیشب یه هدیه خوب گرفتم.
جولیکا:ژوتم رو میگه.
لوکا:اها.همونی که لیدی باگ بهت داد؟؟؟
من:اره.پیداش کرد و اون موقع من تو بالکن نشسته بودم.منو دید و ازم قول خواست که ازش مراقبت کنم
جولیکا:راستی...ادرین امروز حالش خوب نبود..دیدی؟؟
پوزخندی زدم و گفتم:حتمن کوکتل رو خورده
لوکا:چی؟
من:هیچی....لوکا...راستی....
به جولیکا نگاه کردم..اونم بهم نگاه کرد..
جولیکا:عاممم.....یعنی من الان.....باید برم😐
خوشم میاد زود میگیره😂از اتاق رفت بیرون
من:لوکا...چرا دیشب آکوماتایزر شدی؟
آب دهنش رو قورت داد و با چشمای درشت شده نگاهم کرد
لوکا:چی؟
من:خوب میدونی چی میگم
کمی من و من کرد و آروم انگشتاشو روی سیم های‌گیتار کشید.
لوکا:مرینت....من....من داشتم..
دست هام رو گرفت و توی چشم هام نگاه کرد
لوکا:مرینت...غمی که همیشه توی چشم های توعه آزارم میده...من...من میفهمم مرینت...از آهنگایی‌که وقتی بهت فکر میکنم توی دهنم میان میفهمم...چیزی که تورو خسته کرده آزارم میده.مسئولیتی که داری....به من بگو مرینت..شاید...شاید از بار روی دوشت برداره
نگاهم رو از چشم های آبیش گرفتم
من:متاسفم لوکا.
لوکا:دیشب اونقدر به این فکر بودم که...
من:نه لوکا...من تورو رنجوندم.میدونم که نیومدم..منو ببخش
لوکا:اما..
من:دلیل قدرتی که داشتی و همه رو وادار میکردی لباس بالماسکه بپوشن همینه لوکا....من...من از ته قلبم متاسفم.
واقعا متاسف بودم.چی فکر میکردم و چی شد..اونجوری که ادرین توی هتل نگاهم میکرد اومد جلوی چشمم.اون آهنگی که زد. اون جمله‌ی استاد فو...ولی بهترین هدیه ‌ زندگی خود زندگیه:) سعی کردم خودمو کنترل کنم
من:لوکا.بهم گیتار زدن یاد میدی؟
لوکا: البته مرینت. تو. گیتار الکتریک رو دوست داری یا کلاسیک؟
من:فکر میکنم کلاسیک بهتره:)
لبخند زد و دستش رو روی شونه‌م گذاشت.دلم نمیخواد دلم بخاطرش بلرزه..اما نگاهاش‌ باعث میشه تنم یخ کنه.
من:خخخخبببب..گیتارت کجاس؟
از کنار‌اتاقش گیتار کلاسیکش که آرم جگد استون رو داشت آورد و گرفت دستش.
لوکا:خب از اونجایی که تو نوت هارو میشناسی...
من:آره.فلوت میزدم😁
لوکا:مرینت فلوت رو با گیتار یکی‌میکنی؟😂
من:نه نه فقط خواستم بگم در اون حد توی موسیقی‌آماتور نیستم
لوکا:صحییح:/زیر و بمی سیم ها بستگی به ضخامتشون داره
جولیکا اومد داخل.اگه به کت نوار بگم گیتار بلدم کف میکنه😁بهش نمیاد از موسیقی‌چیزی بدونه(نه که من خودم گیتاریستم😐).مدت زیادی گذشت.از پنجره اتاقشون بیرون رو نگاه کردم.
من:داره تاریک میشه.باید برم
لوکا:هرروز بیا بهت گیتار یاد بدم:)
من: حتمن...البته اگه مشغله هام گذاشتن.
خندید و گفت: همونایی که روی دوشتن؟؟😂
من:ارع اره همونا😂✋
ژوتم رو از جولیکا گرفتم.
جولیکا: شیر سویا دوست داره
من: این شیطون فقط باید شیر و کورن فلکس مخصوص خودشو بخوره.
برگشتم خونه.بابا هنوز توی مغازه بود. بوی پای سیب میومد.یه حسی بهم میگفت خیلی زود باید برم پیش کت نوار.
تیکی: مرینت...بهم قول دادی که خبری از گفتن هویتت نباشه
_اوووو تیکی....من متوجهم.نگران نباش☺️
پشت میز خیاطیم نشستم و ژوتم رو گرفتم توی دستم.روی دماغش رو که میخارونم خرخر میکنه. گذاشتمش زمین و اونم شروع کرد به بازی کردن با تیکی. تیکه پارچه هام رو دراوردم.میخوام تا قبل شام برای کیتی یه چیزی درست کنم..نه...احمقانس..اون برام گربه خریده ومن برای با تیکه چرم دستبند درست کنم؟میذارمش برای بعدا.به آینه اتاقم نگاه کردم.لاکی چارمی که ادرین برام درست کرده بود رو کنار اون آویزون کرده بودم.برش داشتم و خواستم بذارمش توی جعبه عکسا.اما یادم اومد ادرین دستبندش کرده.منم بهتره همون کارو باهاش بکنم.بی‌معرفتیه هدیه« دوستت» رو بذاری یه گوشه.درصورتی که مال تو همیشه پیششه.بخاطر همین از داخل کشوی لوازم خیاطیم دوتا گیره برداشتم و لاکی چارمم رو تبدیل کردم به یه دستبند.وقتی دستم میکنمش اون پرنده کوچولو روی دستم میشینه

_______________
ها؟؟؟چیه؟؟؟؟حاجت آخر دیگ عه؟؟؟آقا آش تموم شد خدافس😂😂😂