ناگهان نوری قرمز دور مرینت و نوری سبزآبی دور لوکا شروع به چرخیدن کرد و دو موجود کوچولو حدودا ده سانتی از میان ان نورها بیرون آمدند. یکی از انها شکل مار و دیگری شکل کفشدوزک بود. 
موجود کفشدوزک شکل شروع به صحبت کرد:سلام مرینت من تیکی هستم.کوامی کفشدوزک.
***
مرینت و لوکا خیلی زود روش کار را یادگرفتند.اما اینقدر سرگرم کوامی هایشان و قدرت جدیدشان بودند که یادشان رفت ادرین هم باید یک میراکلس بردارد!
کلوعی:این ها خیلی کیوت و گوگولی هستن*^*منم یکی می خوام
مرینت:می خوای از مال من استفاده کنید؟
کلوعی:نه.لازم نیست=)
ناگهان ادرین جیغ می کشد:نههههههههه با اون کاری نداشته باش هرکاری بخوای انجام می دم کاری بهش نداشته باش اون تمام زندگیه منه اون عشقمه توروخدا باهاش کاری نداشته باش...
مرینت:نه بابا مگه ادرین عاشق شده^~^
لوکا:امممممم.......خب.....راستش......اون......خب....
مرینت در باطن داشت اتش می گرفت و می سوخت.حسادت را می شد از چشمانش دید.اما به جای نشان دادن نقطه ضعف پوزخند بدجنسی زد و گفت:یاح یاح یاح.چقدر که من به خاطر این موضوع اذیتش کنم^_^
ادرین  ادامه داد:نه نه نه نه نه نه ترکم نکن منو تنها نزار خواهش می کنم اون چشمای ابی رو ازم نگیر نمی خوای که مجبور بشم که با اون پرتوی افتاب مواجه بشم
مرینت:اوممممم.......اون کیه که ادرین اون رو میشناسه و چشمای ابی داره و موهاش طلاییه؟
لوکا:از کجا می گی چشماش ابیه و موهاش بوره؟
مرینت:چشمای ابی رو ازم نگیر؛اگه چشمای اون بسته بشه به عبارتی چشمای ابیش رو از ادرین گرفته.نمی خوای که مجبور بشم که با اون پرتوی افتاب مواجه بشم؛پروتوی افتاب مثل این می مونه که موهای یکی که موهای طلایی داره روی زمین پخش بشه.=)
لوکا:مرینت چنگ اگرست،بی خود بهت نمی گن مامور نخبه
مرینت:ما اینیم دیگه😎
کلوعی:بهتر نیست بیدارش کنیم؟اینکه بیدارش کنیم بهتر از اینه که کابوس ببینه
مرینت:اره بهتره بیدارش کنیم
مرینت به سمت ادرین رفت بالش را از زیر سرش کشید و سر ادرین به تشک خورد و از خواب پرید 
از انجایی که هنوز در حالت خلصه بود 
مرینت را انداخت زمین و او را روی زمین صفت نگه داشت و داد زد:مگه من چه بدی ای به تو کرده بودم که اینکار رو کردی؟هان؟!حرف بزن
مرینت:اد...اد...ادری.....ادرین؟......ت..تو خوبی؟
ادرین که تازه متوجه  شده بود چیکار می کرده مرینت را ول کرد و از روی تخت بلند شد و گفت:ببخشید.نمی دونستم تویی
و بعد هم بدون حرف رفت پشت پرده ی صورتی رنگ!
چراغی که روشن کرده بود باعث می شد سایه اش  کار هایی را که می کند نشان  دهد.از این طرف به ان طرف می رفت و چیزی می گفت و بعد با کف دست کوبید تو صورتش 
از بین همه ی حرف هایش فقط یکی را بقیه شنیدند:ای خدااااااااا این چه کاری بود کردم.اگه می کشتمش چی؟وای خداااااااااااا.اخه چرااااااااااا
مرینت لبخندی موزیانه زد و گفت:زمان ان رسیده است که او میراکلسش را بگیرد
سپس به سمت پرده رفت و گفت:ادرین
ادرین که انتظار نداشت کسی سراغش بیاید با ترس گفت:امممم.....چی هستی.........یعنی امممممم.......کی هستی......هه...هه...هه
مرینت:مسخره بازی در نیار پرده رو بزن کنار باید یه چیزی بهت بدم و بگم
***
کلوعی با حسرت به انها نگاه کرد
لوکا با چنگ اهنگ زیبایی می نواخت
مرینت یویو اش را به هوا پرتاب کرد و یویو محکم خورد تو سر ادرین
ادرین خواست با چوب دستی اش مثلا تلافی کند اما چوب دست دقیقا افتاد در دستان مرینت
مرینت:اووووو.......اون کیه که اینقدر دلت رو برده که حتی نمی تونی یه چوب دستی ساده رو پرت کنی
سپس لبخند موزیانه ای زد
ادرین هم از خجالت سرخ شد و جیغ کشید سر لوکا:تتتتتتتوووووک ببببببرررررراااااااییییی چچچچییییییییییی اااااااااایییییییییینننننننننن ررررررررررووووووووووو ببببببببهههههههههششششششششششش گگگگگفففففتتتتتیییییییی
لوکای طفلکی هم که این وسط هیچ کاره بود گفت:من بهش نگفتم  از تو فریاد های تو خوابت فهمیده.....همون موقع که داشتی استخوان هاش رو خورد می کردی=|
ادرین:تو خواب هم ادم رو راحت نمی زاری نه؟
مرینت:نچ^^
ادرین:نچ و...
کلوعی ارام گفت:بسه دیگه چقدر باهم دعوا می کنید؟خانواده ی خوب دارید پدر دارید مادر دارید خواهر و برادرید.ازش استفاده کنید دیگه.می دونید چند نفر تو حسرت داشتن مادر یا پدر یا بردار و خواه؟یکیش خود من:(
مرینت:مگه...تو....
کلوعی:مادر و پدرم به دست تروریست ها کشته شدن...
مرینت:خواهر یا برادر یا خاله.....
کلوعی:نه پدر و مادرم بی سرپرست بودن تو پرورشگاه با هم اشنا شدن بعد هم عروسی کردن.و من به دنیا امدم.خواهر و برادری هم ندارم.تنها کسایی که دارم دوستام هستن
مرینت:من....من نمی دونستم •~•
کلوعی:این ها رو نگفتم که تاراحتتون کنم گفتم که قدر همدیگه رو بدونید
مرینت:من و ادرین خواهر و برادر های خونی نیستیم.من بدون پدر بزرگ شدم
ادرین:من هم بدون مادر بزرگ شدم
مرینت:پدر و مادر هامون  مامور سازمان اطلاعات بودن.مادر ادرین و پدر من تو یه عملیات می میرن.بعد از چند سال مادر من و پدر ادرین دوباره عاشق می شن و با هم ازدواج می کنن و ما خواهر برادر می شیم.

لوکا:شما دوتا که یکی بوده جای کسی که نیست رو پر کنه.من و خواهرم بدون پدر  بزرگ شدیم
کلوعی به لوکا نگاه کرد و گفت:چه وهشتناک
لوکا گفت:فکر کنم نصیحت های خانم نخست وزیر همه باطل شد:)
کلوعی:همچنان من بیشتر از شما ها زجر کشیدم^^

لوکا:....

ادامه دارد


چطور بود؟

نطر نشه فراموش 

لامپ اضافی خاموش