♥قلب♥
نویسنده:Rihannah
پارت۱۱
فصل۱
🐞لیدی باگ🐞
_ادرین....ادرین پاشو....ادرین بند شو....خواهش میکنم،قسَمت میدم..
چشم هاش تکون خورد و آروم نیمه باز شد
+لِیـ..لیدی با..
_حرف نزن..داره ازت خون میاد..من...من نمیدونم چیکار کنم
دستام رو گذاشتم روی سرم.باید سریعا کاری میکردم.لباسش‌و پاره کردم.سینه‌ش انگار سوراخ شده بود و خون زیادی ازش رفته بود.دستم رو روی زخم فشار دادم.صورت بی جونش درهم پیچید..
_تو....تو ادرینی؟
+اونا راست بودن؟
چشمام رو فشار دادم تا اشکام از جلوشون بره کنار.چشمای سبزش پر از اشک بودن.
_چی؟
+تو واقعا.......از من.....متنفری؟
گریه‌م تشدید شد
_اوه البته که نه....من...من فقط میخواستم..
لبخند زد
+خوبه
حاضر بودم بمیرم و نبینم که ادرین اینجوری آسیب دیده.حاضر بودم تمام زندگیم رو بخاطرش از دست بدم.بدن بی جونش رو توی بغلم گرفتم و بلند شدم.
_باید برسونمت بیمارستان ادرین.
چشماش رو بست.صدایی از پشت سرم گفت
+برای بیمارستان خیلی دیره لیدی باگ.
صدای یه زن بود.برگشتم و بانوی جوونی با موهای نقرهای بلند رو دیدم.
+باید....بذارش زمین
_تو دیگه کی هستی؟بذار برم
+گوش کن دختر.من ژینا میزاکی هستم.صاحب میراکلس آفتاب پرست.
_ولی...
+من تو معبد یه راهبه بودم.به حرفام گوش کن
داد زدم
_چشماشو بستهههههه....من...من باید کمکش کنم.داره ازش خون میره
+با بیمارستان درست نمیشه.باید بخاطرش قدرت روحیت رواز دست بدی.
_چی؟
+وگرنه اون میمیره
خیلی رک بهم گفت.بهش نگاه کردم و اشک هام سرازیر‌شدن.
+بذارش زمین
تن غرق در خون ادرین رو روی زمین گذاشتم.
+این کاری‌که میکنی،باعث میشه که دیگه نتونی هولدر میراکلست باشی
حرفش از اون وضعیت بدتر نبود.
_حاضرم جونم رو هم بدم..فقد...فقد بگو باید چیکار‌کنم؟
+دیگه نمیتونی لیدی باگ باشی
تردیدی ته دلم بود.اگه لیدی باگ نباشم این شهر نابود میشه
_پس...پس‌کی‌لیدی باگ میشه؟
+کسی لیدی باگ نمیشه.
توی چشم هام زل زد
+گربه میتونه قدرت های تورو داشته باشه.اما فقط یکی‌شون رو.
_اگه قرار نیست دیگه من باشم،پس معجزه رو باید داشته باشه.
سرش ر‌و به نشانه تایید دست ادرین رو گرفت و دست من رو هم همینطور.چشم هاش رو بست و شروع کرد به صحبت کردن.
+من.میزاکی ژینا،راهبه و نگهبان، به اذن خودم و با تبعیت از راهبِ بزرگ معبد معجزه آساها،نیمی از قدرت روحی لیدی باگ،مرینت دوپین چنگ  را به همراه قدرت معجزه به روحِ آسیب دیده‌ی کت نوار، ادرین اگرست  متنقل میکنم.
از بدن من نور قرمز رنگی خارج شد ،از اون زن رد شد و وارد بدن ادرین شد
+متاسفم.اما قبل از اینکه لباست کاملا محو بشه بگرد توی اتاقت.اونجا منتظرتم.
بلند شد و در کمال تاجب تبدیل به یه پرستوی سیاه شد و پرواز کرد.ادرین دیگه خونریزی نداشت.حتی پارگی لباسش هم درست شده بود.اما من احساس خستگی شدیدی رو حس میکردم.ادرین رو بغل کردم و با یویو پریدم به سمت خونه‌ اگرست.باد سرد توی صورتم میخورد و چشمهای پر از اشکم رو یخ میزد.ادرین همونی بود که منو دوست داشت.همونی که فکر میکردم بخاطرش ضربان قلبم تغییر کرده...هه..همش یه توهم بود.نزدیک بود بمیره.بخاطر حماقت من که جلوی همه گفتم گربه‌م از طرف لیدی باگه.فهمیدم چرا هیچوقت ادرین و کت نوار در یه زمان و مکان باهم نبودن.فهمیدم چرا وقتی میراکلس مار روبه ادرین دادم نتونست ادامه بده.چرا توی نیویورک بامن بود.انگشتر نقره‌ایش،موهای بلوندش،چشمای سبزش...همه چیز رو فهمیدم. از خودم متنفر شدم. از لیدی بلاگ بودنم.به پنجره اتاقش رسیدم و وارد شدم.لباسم کم کم داشت محو میشد و لباس زیریم واضح.صدای ضعیفی از ادرین اومد:
+منو....منو..
گذاشتمش روی تختش و کنارش نشستم.چشماش رو آروم باز کرد.با اینکه داشتم گریه میکردم لبخند بزرگی زدم.دستش رو گرفتم و فشار دادم
+منو تنـ..‍ها نذار
_از قدرتم خوب مواظبت کن..کافیه بگی کت نوار معجزه آسا.اون وقته که همه چیز درست میشه
بلند شدم
_باید برم ادرین
+نه
_منو ببخش ادرین...منو ببخش.حالا بخواب.
+ولی...
دستم رو روی صورتش گذاشتم
_هیشششششش...این فقط یه رویاس ادرین..بخواب
اونقدر خسته بود که دیگه پلک نزد و چشم هاش رو بست.اولین قدم رو برداشتم درد عمیقی رو توی وجودم حس کردم.نمیدونستم منبعش کجاس.اما درد داشت.لباسم کم کم داشت شفاف میشد.برگشتم و به ادرین نگاه کردم.دستم رو روی دهنم گرفتم تا صدای گریه‌م بیدارش نکنه.به اتاقم برگشتم.اونقدر درد داشتم که دیگه نمیتونستم روی پاهام وایسم.افتادم زمین و با ناله گفتم:
_خالها خاموش
تیکی برخلاف من سالم از میراکلس بیرون اومد. اما من هنوز درد داشتم
تیکی:مرینت!؟
صدای اون زن اومد: متاسفم... میراکلستو به من بده.
رو بروم زانو زد و صورتم رو توی دستش گرفت.چشمام رو از گریه بسته بودم.اشکام رو پاک کرد.با صدای مهربونی گفت
+مرینت...این خیلی بهتر از اینه که دست روی دست بذاری.
_اون ازم متنفر میشه.اون...اون تا عمر داره ازم بدش میاد...من یه بازنده‌م
+اگه جای من بودی چی میگفتی مرینت؟...تو باید...جعبه رو به من منتقل کنی.
چشمام رو باز کردم:
_من...من نمیخوام...چیزی رو فراموش کنم
+این برات بهتره مرینت
_ولی من....من نمیخوام..نمیخوام
+ولی چجوری میخوای زندگی کنی؟؟؟
چشم هام از اشک پر بود و نیمتونستم جایی رو واضح ببینم
_میتونم.مثل این که همه این مدت تونستم...میدونم نگران چی هستی.اینکه به واسطه خاطراتم ازم سوء استفاده بشه،ولی من حواسم هست.بارها بدون میراکلس با اکوما ها مقابله کردم.
بلندم کرد و شونه هام رو گرفت.چشم هاش رو بست و انگار که با نیروی ذهن کار کرده باشه،جعبه‌ میراکلسا بین من و اون قرار گرفت.
+من..میزاکی ژینا..مسئولیت نگهبانی جعبه میراکلس گربه و کفشدوزک را به نام خود میکنم.
شکل جعبه تغییر کرد.مثل ظاهر قبلیش شد اما از سنگ مرمر ساخته شده بود.با خط های طلایی.
+تنها دلیل این کارم ،از خود گذشتگیت بود..
تیکی رو توی دستام گرفتم
_تیکی..من رو ببخش.من هیچوقت فراموشت نمیکنم...تو بهترین دوست من بودی و برای همیشه میمونی...منو ببخش
تیکی گریه میکرد:
+مرینت تو بهترین صاحبی بودی که داشتم.تو باید من رو ببخشی که بهت واقعیت رو درباره ادرین نگفتم.
_تو تنها حدفت محاظت از من بوده تیکی‌ِ من..
چسبوندمش به گونه‌م و شدیدتر گریه کردم.گوشواره‌هامو درآوردم
_خداحافظ برای همیشه
+نمیخوام ازت خداحافظی کنم..تو بهترین هستی.این روبه تمام صاحب های آینده‌م میگم
ژینا گوشواره مو توی جعبه گذاشت.
+درد وجودت با قدرتمند شدن روحت بهتر میشه... نیاز نیست برای قهرمان بودن میراکلس داشته باشی. قهرمان خودت باش. بدون ماسک....یادته فو چی گفت؟؟بهترین هدیه زندگی به تو،خود زندگیه
لبخند زد و چشم هاش رو بست.تبدیل به یه کلاغ شد.و پروازکرد.سرم رو گرفتم توی دستام و به دیوار تکیه دادم،و بی صدا گریه کردم. اونقدر که یادم نمیاد از فرط فشار بیهوش شدم


پارت قشنگی نبود ولی دیگه شد دیگه😩