مری:نه مردم

ادری:لوس

مری:من لوسم تو ساعت ۴ صبح زنگ زدی به من 

ادری:خو نگرانت شده بودم

مری:خی چرا حالا

ادری:راستشششششششش

مری:مرگ بنال

ادری:خواب دیدم کشتمت

مری:به سلامتی حالا میشه بکپم!؟

ادری:بله شما برو بمیر نه ببخشید اشتباه شد برو بخواب

مری:باش اوخخخخخخخخخخ 

مارگا:دِ گودزیلا بگیر بکپ دیگه

مری:خووووووو شب خوش شاهزاده رویا های من 

ادری: شب تو هم خوش پرنسس من(اوق حالم بهم خورد یکی دیگه جای من داستانو ادامه بده تا من برم دستشویی/لبو:خب من ادامه میدم)


فردای ان روز

زیگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ

متبو:مرینت اون ساعت  بی صاحاب رو خاموش کن موخمو خورد

مری:خورررررر پوففففففففففف

مارگا:مرینتتتتنتنتتتت اون ساعتو خاموش کنننننننننن

و مری همچنان در خواب عمیق به سر میبرد

متیو:نمیشه باید از خود گذشتگی کنم رفتم ساعتو خاموش کردم

متیو:مارگارت بیا پایین 

مارگا:چیه!؟

متیو:مرینت نفس میکشه!؟

مارگا:چی....مثل جت خومو پرت کردم پایین

متیو:هی مرینت مرینت بلند داد زدم مرینتتتتتتتتتتتتت

مارگا:واقعا ترسیدم دستمو بردم زیر بینیش نفس نمی کشید

جیغ زدم مرینت که مامان و بابا اومدن

سایبین:چی شده چرا داد میزنی

تام:چرا گریه میکنی

متیو:بابا مرینت بیدار نمیشه

تام:چی!؟با سرعت رفتم پیش تخت مرینت اما هر چی صداش زدم بیدار نشد محکم زدمش اما بازم هیچی به هیچی سایبین هم هی گریه میگرد عصابم خورد شده بود بلندش کردم دوتا پا داشتم ۴ تای دیگه هم قرض گرفتم دویدم سمت ماشین گذاشتمش تو ماشین و حرکت کردم به سمت بیمارستان

سایبین:چی شده بود شما میدونید 

متیو:نه مامان تا 

مارگا:تا ساعت ۴ صبح خوب بود اما نمیدونم چرا اینجوری شد


حالا بریم پیش پسرمون 

ادرین:ای بابا از کیه دارم زنگ میرزنم جواب نمیده؛زنگ زدم به متیو

ادری:سلام متیو چرا مرینت گوشیشو جواب نمیده!؟

متیو:ادرین بیا بیمارستان ۲۲۵(چیه هیچ اسمی به ذهنم نمیرسه انتظار داشتی بنویسم شهید مطهری)

ادری:چرا!؟

متیو:بوق بوق بوق بوق(پایان تماس)

ادری:ای خدا بدو بدو حاضر شدم داشتم میرفتم نخود پیداش شد

ادرینا:چی شده چرا انقد عجله داری!؟

ادری:بدو بیا

ادرینا:باشه 

امیلی؛گابی:کجا!؟

ادری:مامان فکر کنم حال مرینت بد شده بردنش بیمارستان 

گابی:چی!؟پس اینجا چی کار میکنید زود باشید بریم دیگه(اصلا خوشم میاد همه امدن که برن بیرون😂😂😂)


ادری:اخیش بالاخره رسیدیم سری رفتم پیش پذیرش گفتم خانم مرینت اوردگان کجان

دختره:ام ببخشید چقد چهرتون اشناست

ادری:خانم میگم مرینت اوردگان کجاست 

دختره:امممممممممم اتاق ۳۴۶ 

ادری: مثل جت دویدم سمت اون اتاقه

با شدت درو باز کردم که پشیمون شدم ام ببخشید اتاقو اشتباهی اومدم

پسره:مشکلی نیست ولی قبلش یه در بزن

ادری:سرمو به تشونه تایید تکون دادم

خب دختره گفت اتاق اها پیداش کردم 

اول یه در زدم یه مرد قوی هیکل درو باز کرد که شاشیدم به خودم 

مرده:امرتون

ادری:هه ه ه ه ه ه فک کنم اشتباه اومدم

ای بابا اتاق چند بود اها ۳۴۶ اروم یه در زدم که مارگارت با یه صورت خیس درو باز کرد

ادری:اخیشششششش درست اومدم

رفتم داخل مرینت بهشوش رو تخت بود و بقیه رو مبل اتاقه نشسته بودن(دوستان خوصوصی بود اتاقش)

ادری:مادر جان چی شده!؟

سایبین:نمیدونم هنوز جواب ازمایشش نیومده

و ناگهان گله ای از گاوان (هن!؟)ببخشید خانواده گرامی وارد شدن

امیلی:مرینت چش شده

سایبین:هنوز معلوم نیست یهو امیلی افتاد تو بغلم و شروع کرد به گریه کردن نمیدونم چرا اما از خنده ترکیدم😂😂😂


خب گشنگای من تموم شد این پارت 

بنظرتون مرینت چش شده بود(لبو:بچه ها خودشم نمیدونه/خو حالا منو ضایع نکن😒😒)

بریم سر شخصیت ها

نام:مریلا

سن:۲۰

نام:ادرینا

سن:۲۰

دختره:جسیکا

سن:۲۰

پسره:جرج

سن:۲۱

نام:کلویی

سن:۲۰

)خدایی فک نمیکردین نه😂😂(

این دوتا کفتر عاشق مارگارت ادواردن

که مارگا ۲۰ سالشه ادواردم ۲۱ مرینت و ادری هم همین طور

اسم اون پسر مو سفیده رو یادم نمیاد شرمنده😆

همین بعدی ۵ تا