سرشو با تمرین کردن گرم کرده بود ولی الان چشم دیدن حتی یه مسئله ی ریاضی دیگه رو هم نداشت!

موبایلش رو به دست گرفت و همون موقع نوتیفیکیشن نصفه و نیمه ی پیامکی بالای صفحه پدیدار شد-سلام...میشه همدیگه رو بب...

نوتیف رو پایین کشید و با دیدن اسم آدرین‌، موبایل از دستش رها شد ولی موفق شد قبل از برخوردش با زمین و چند تیکه شدنش محکم بگیردش!

آب دهنشو قورت داد و با هیجان خطاب به تیکی گفت-آدرینه!

-بهت پیام داده مرینت؟

مرینت در حالی که جوراب های خوش شانسیشو به پا میکرد گفت-آر...عه!

-اونا واسه چی ان؟

-که باز یه کاری نکنم که تا آخر عمر وقتی میبینمش دلم بخواد برم توی زمین!

موبایل رو با دستایی لرزون گرفت و پیام رو باز کرد-سلام...میشه همدیگه رو ببینیم مرینت؟

نزدیک بود غش کنه...با حالی رو به مرگ به ساعت نگاه کرد...ده و چهل و پنج دقیقه! الان؟

همین رو تایپ کرد و اصلا هم اهمیت نداد که فقط بعد از گذشت چهل ثانیه از پیام آدرین‌، داره جوابشو میده-سلام آدرین...الان؟

پیام رو ارسال کرد و منتظر جواب شد. در حالی که دور اتاق راه میرفت پوست لبشو با دندون میکند و با اضطراب به صفحه خیره شد...بعد از بیست ثانیه پیام آدرین پدیدار شد-ببخشید مرینت...ولی واقعا نیاز داشتم که ببینمت. اگه نمیخوای ایرادی نداره.

آدرین شوخی میکرد؟مرینت نخواد؟ انکارکردنی نبود که مرینت کل دنیا رو به یه لحظه که بتونه آدرین رو ببینه و عطرشو ببوسه میفروخت. به سرعت با غلط های تایپی بسیار نوشت-من شمکلی ندرام ولی چدر و مادرم نگرانز میشن آذرین...

برای این که آدرین ناراحت نشه و همچنین خودش فرصت دیدنشو از دست نده، به آخر جمله اضافه کرد-فرذا نوی خونه ی نینو همو ببینیم؟

به غلط های تایپی چشمگیرش نگاه کرد و نالید-این یه کابوسه!

هر چند آدرین توی اون لحظه نیاز به حرف زدن داشت و نه فردا! ولی برای نشکستن دل مرینت تایپ کرد-باشه مرینت...بعد از مدرسه میبینمتون.شب به خیر.

مرینت چند نفس عمیق کشید و انگشتای ظریف و قلمیشو روی صفحه ی موبایل حرکت داد‌-شب به خیر!

بالاخره یه پیام بدون غلط!

نفس عمیق و بلندبالایی که تقریبا باعث میشد دماغش درد بگیره کشید و خودشو از پشت روی تخت انداخت. در حالی که قلبش بی وقفه میکوبید گفت-نمیتونم باور کنم...یعنی آدرین تا چند ثانیه پیش با اون دستای فوق العاده و خاص و قشنگش توی صفحه ی پیاماش با من بوده و داشته بهم پیام میداده؟

بالشش رو روی صورتش کوبید و جیغی که با دهن بسته سر میداد رو توی بالش خفه کرد.

******

نگاهش رو از آسمون آبی و چشمای دختری که در نظرش وسط آسمون میدرخشید گرفت و اتودش رو به حرکت در آورد. فکر کردن به مرینت جزو چیزایی بود که میتونست لبخند به لبش بیاره... راه حرف های قلبش به کاغذ ختم شد-کوچک ترین انگیزه ای هم برای ناامید نشدن از تقدیری که برایت رقم خورده کافیست. وقتی قلب گرم باشد، اشک هایت یخ میزند؛ هر چه اشک میریزی به یخ کشیده میشود و دیگر این گریه ها را بیهوده میدانی پس آن را خاتمه میدهی...اشک هایم یخ زده اند! با وجود او دیگر نمیتوانم گریه کنم. هر اندازه مخلوقات دست به دست هم دهند و قصد آزارم را داشته باشند، وجود او میتواند دلگرمی ای برای نخواستن خواب ابدی باشد. ممکن است پیش از ایجاد انگیزه حتی حسرت نداشتنش را هم نکشی! اما اکنون نمیخواهم انگیزه ام را به دیگران ببخشم...تقدیم او به کسی دیگر، منجر به خوابی بدون بیدار شدن میشود. ابتلا به آن خواب برایم مهم نیست؛ بلکه از دست دادن آن چشمان آبی است که از هر ثانیه فلک شدن و به صلیب کشیده شدن هم برایم سخت تر است...

موهای آشفته ی جلوی پیشونیش رو بالا داد ولی تاثیر چندانی نداشت. دست های رنگ پریده و قلمیش که همیشه رگ های بر آمده و آشکاری داشت دوباره حرکت کرد-من به هیچ کس نیاز ندارم...

رویای دیدن پدر و مادرش رو دیوونه وار از ذهنش بیرون روند و نوشتن رو ادامه داد-به جز او! او تنها نیاز من است...اولین کسی که باعث میشود این چشمان دریایی و جنگلی همچون خورشید، آتشین و تابناک بدرخشند. باید مراقب آرزویم باشم...

خنده ی گوشخراش کسی هاردین رو از دنیای فلسفه و احساسات عمیق خودش بیرون کشید-هه هه اونو ببین! 

هاردین زیر چشمی نگاهی به اون طرف انداخت و سنگینی نگاه چند نفر رو روی خودش احساس کرد. اتود بین دستاش فشرده شد و سرشو بیشتر پایین انداخت و توی یقه ش فرو برد. موبایلش که روی ویبره بود و اسم نینو روی صفحه خودنمایی میکرد رو آهسته جواب داد-بله؟

-هی هاردین! خوبی؟

هاردین سعی کرد با بداخلاقی رفتار نکنه-خوبم...تو چطوری؟

-اوکی ام...ما دور هم جمع شدیم؛ من و آلیا و مرینت...

اسمی از آدرین نبرد چون آلیا کنارش وایساده بود و داشت تهدید میکرد که نگه آدرین هم میاد.

هر چند هاردین حس میکرد قلبش با آوردن اسم مرینت تندتر میتپه و لبخند کمرنگی هم روی لبش شکل گرفته ولی با خونسردی و ملایمت گفت-عالیه!امیدوارم بهتون خوش بگذره.

-مرسی پسر ولی میخواستم بگم که بیای این جا!

هاردین دست سردش رو به گردنش کشید که از گرمای گردنش و سردی دستش لرزش و پرشی به بدنش افتاد و گفت-چ...چرا من بیام؟نمیخوام جمعتونو به هم بریزم.

-نه این چه حرفیه به هر حال تو هم دوست مایی!همین طور خیلی هم با استعدادی و شایدم دوباره به لباسای قشنگی که میدوزی احتیاج پیدا کردیم.

هاردین هر کاری میکرد تا مرینتو ببینه ولی روش نمیشد که بی بهونه بره اون جا! نینو که با سکوت هاردین که نشون از تردیدش میداد رو به رو شد، گفت-آآآهاااا...راستش منم به یه پلیور نیاز دارم. پارچه شو هم پدر و مادرمون از خیلی وقت پیشه که گرفتن!اگه بیای عالی میشه.

هاردین در حالی که از روی نیمکت بلند میشد گفت-بهش فکر میکنم...شاید بیام.

-حتما!خوشحالمون میکنی اگه بیای پسر.

هاردین بعد از خداحافظی کوتاهی تماس رو قطع کرد و اتودش رو لای فنر دفترش گذاشت. دفتر رو به دست گرفت و راه خروجی پارک رو در پیش گرفت...هنوزم میتونست اون نگاهای محسوس و خیره و خنده های زیرزیرکی رو احساس کنه. علاوه بر دو رنگ بودن چشماش، مسخره شدنش توسط دیگران باعث میشد اعتماد به نفسش بیش از حد پایین بیاد و رفتارش غیرعادی بشه. قدم های تند و کوتاه برداره، سرشو کامل بندازه پایین، نفس های پر سر و صدا بکشه و...نور فلش دوربینی که از گوشه ی چشم مشاهده میکرد، بهش میفهموند که یکی از همون آدمایی که بیخیال کاراش نمیشه در حال فیلم گرفتن از رفتارای نسبتا مسخره ش هست...در حالی که زیر لب ناسزایی به زبون می آورد، به قدماش سرعت بخشید...ولی باز همون اتفاقی که نباید می افتاد‌، در حال رخ دادن بود؛ نه...نباید الان نفسش میگرفت!چشماش محکم بسته شد و پلک هاشو به فشرده شدن روی هم مجبور کرد...

"-هاردیـــــــــــــــــــــــن...عجیب غریـــــــــــــــــــــب! چرا باز داری ادا بازی در میاری؟آخی نفست گرفت؟

دستشو روی قفسه ی سینه ش گذاشت و با ادا و اطوار کارای هاردین موقع تنگی نفسش رو تقلید کرد و با صدای بلندی گفت-آآآآهههه...آی نفسم...آ...آخ آخ آخ...وای قفسه ی سینم!

در حالی که خم و راست میشد با دهن کجی ادامه داد-اسپری منو بدیـــــــــــن!اسپریمو بدین که نَمیرم!آه...

همه به خنده افتادند...هاردین در حالی که تمام صورتش از اشک خیس شده بود و هق هق میکرد، دختربچه رو هل داد و اونم متقابلا هلش داد و هاردین به زمین افتاد! خنده ها بلندتر و بیشتر شد و صدایی گفت-لوسی هاردینو انداخت زمین! هاردین از پس یه دختر هم برنمیاد!"

 

هفت سالش بود...ده سال پیش...ده سال گذشته بود ولی هیچی تغییر نکرده بود...دیگه نمیتونست! درد و داغی بیشتر شد و به زمین افتاد...زمین افتادنی که به نظر بقیه مضحک، خنده دار و مسخره بود و برای هاردین...چند قدم فاصله با مرگ! وقتی اونا از کوفته شدن بدن اون پسر جوون با قد رشیدش به زمین میخندیدن، اون با دستایی که هیچ زور و قدرتی نداشت، سعی میکرد اسپریش رو از داخل جیبش در بیاره و خودش به خودش برای نفس کشیدن کمک کنه...

******

در توسط نینو باز شد و آدرین در حالی که وارد خونه میشد پرسید-تو چرا پدر و مادرت هیچ وقت خونه نیستن؟

-بابام درگیر کارای باغ وحشه مامانمم رفته هتل شهردار به عنوان سرآشپز...واسه چی میپرسی؟مگه بَده؟

آدرین در حین ورود به هال با بی حوصلگی گفت-خب هی ما رو میکشونی این...

با دیدن مرینت، حرفشو ادامه نداد و با لبخند زیبا و مهربونش گفت-سلام!

مرینت به سختی بلند شد و گفت-خوش نیومدی...یعنی...اومدی! خوش اومممممدی آدرین!

آدرین دستشو به طرف مرینت گرفت و مرینت هم دستشو توی دست اون گذاشت. با هم دست دادن و آدرین با لبخند گفت-ممنون مرینت!

آلیا متر به دست از اتاقی بیرون اومد و گفت-آدرین بجنب!

آدرین در حالی که دستشو عقب میکشید و نمیدونست کشیده شدن دستش به دست مرینت باعث میشه اون به جنون برسه با حیرت گفت-ببخشید چی؟

-مگه یادت رفته؟مرینت قرار بود اندازه هاتو بگیره!

مرینت و آدرین هر دو همزمان تقریبا داد زدن-کی همچین چیزی گفت؟

با تعجب به هم نگاه کردن و آلیا ادامه داد-چرا دیگه! گفتیم هاردین برای آدرین لباس بدوزه و مرینت هم کمکش کنه...هاردین به احتمال زیاد امروز میاد این جا ولی حالا که نیومده یه بخشی از کار رو مرینت انجام میده.

متر رو پرت کرد بغل مرینت و گفت-بیا!

آدرین در حالی که به دیوار خیره شده بود گفت-نه نیاز به زحمت نیست من لباس نیاز ندارم!

آلیا توجهی نکرد و مرینتو به سمت آدرین هل داد و گفت-بدو مرینت! نشون بده چقدر حرفه ای هستی.

مرینت که به لطف آلیا و عدم تعادل خودش بیش از حد به آدرین نزدیک شده بود، خودشو با دستپاچگی عقب کشید(یا به عبارتی از حلق آدرین اومد بیرون :| ) و گفت-اما آل...

آلیا-یه کلمه دیگه بگو تا زندگی رو براتون کابوس کنم!

مرینت آب دهنشو قورت داد و در حالی که سعی میکرد تا حد امکان به آدرین که اونم کمی معذب بود نگاه نکنه، متر رو دور کمرش پیچید...اندازه ی دور کمر رو به خاطر سپرد و خواست اندازه ی یقه رو به دست بیاره ولی به خاطر اختلاف قدی که داشتن‌، روی پنجه ی پا بلند شد و کریس همون لحظه از دستشویی بیرون دوید و به علت ابتلا به مرض، از کنارشون رد شد و خودشو به مرینت زد و همین باعث شد مرینت تعادلشو از دست بده و در حالی که صدای عجیبی از دهنش بیرون میومد(همون صدایی که همیشه موقع افتادن از خودش در میاره) به آدرین برخورد کرد و دست لرزونش قفسه ی سینه ی اون رو لمس کرد...آلیا ظاهرا دعوا کرد-کریس! بچه ی بد!

مرینت و آدرین که با چشمایی که داشت از حدقه بیرون میزد به کریس خیره شده بودن‌، نگاهشون به هم افتاد...کسی وارد هال شد و نگاها همراه با صدای نینو روی اون شخص چرخید-هاردین هم اومد! دیگه هیچی کم نداریم.

مرینت و آدرین که همچنان شوکه بودن فقط مثل افرادی با بهره ی هوشی پایین به هاردین نگاه کردن و اون در حالی که با نگاهی سردتر از همیشه نزدیک میشد، چشمش از روی اونا برداشته نمیشد...آلیا نگاهی به گوشه ی پیشونی هاردین انداخت که رنگ بنفش و سبزش نشون میداد کبود شده...خاک روی لباساش با این که یه بار هاردین تلاش کرده بود تا پاکشون کنه، هنوز هم تقریبا وجود داشتن و مشکی بودن لباساش، خاک رو بیشتر به رخ میکشید...آلیا سلام داد ولی جوابی نشنید.آدرین در حالی که کمی هول شده بود‌، عقب تر رفت و گفت-سلام...هاردین!

طی یک حرکت ناگهانی‌، لحظه ای و غیرمنتظره‌ هاردین به طرفش حمله کرد و یقه ی آدرین رو محکم کشید و در حالی که چشماش از شدت سرخی به رنگ خون در اومده بود و نمیتونست آرامششو حفظ کنه داد زد-از مرینت دور شو! ازش دور شو!از مرینت دور شو...


 

سالی جون اون سکانس مریکتی که میخوای رو به وجود خواهم آورد نه فورا ولی حتما✋😐💙

 

ಥ_ಥ

از قضیه ی پارک ناراحت و عصبانیه و کلی بهش فشار اومده...دیگه دختر قشنگم و سیب زمینی رو هم توی اون حالت دید........

ای زمونه

یعنی عکس العمل آدرین چی میتونه باشه؟مرینت چی؟تکلیف کمیلین خر چی میشه؟کاگامی به چه سرنوشتی دچار میشه؟ گابریل چه غلطی خواهد کرد؟ داستان با چه شیپی تموم خواهد شد؟ اصلا کلویی و لوکا چی میشن پس😐

همه و همه ی اینا درررررررر محکوم به سکوت😁

فرزندان برای پارت بعد بی زحمت ۳۵ تا کامنت هر کی هم یه دونه

آنچه خواهید خواند:"اون طوری میتونستم امیلی رو برگردونم آدرین..."

"-ولم نکن!

-فقط دستمو محکم بگیر! "

یاح یاح