به نام خدا. 

سابین: تام بلخره که چی اون باید بفمه. ما که 

نمیتونیم ازش  تا اخر عمر مخفی کنیم.

تام: ببین اگه اون بفهمه یه خواهر دوقولو یه 

برادر بزرگ تر و یه خواهر کوچیک تر داره چی 

میشه چقدر به هم میریزه.

سابین: نمیدونم تام به هر حال که باید بفهمه

تام: نمیدونم چی بگم

زمان حال......

حرفای مامان بابا یادم اومد بلخره خواهر دوقلوم  
رو پیدا کردم.

یهو سلن مث سبزیه نَشُسته پرید وسط حرفم_

وایسا وایسا ابجی.......... تند نرو میشه یه جوری 

حرف بزنی منم بفهمم.

ادینت _ خوب ببین وقتی منو ادینت به دنیا 

میایم یه خانم و اقایی که الان پدر و مادر ناتنی 

منن که از غذا ایرانی هم بودن توی همون 

بیمارستانی که ما بودیم بچشو به دنیا میاره

اما اون پرستاری که بچه ها رو جا به جا میکرده 

هواسش پرت میشه و منو جای بچه اونا میزاره

بعد مدتی اون پرستار میاد و جریان رو به این 

اقا و خانم میگه.

ولی اونا هرچی میگردن بچهی خودشون رو پیدا 

نمیکنن. و منم نگه میدارن. منم تازه فهمیدم. از 

قضا اونا منو میارن ایران و مرینت فرانسه

میمونه. 

و من ادامه دادم _ و همچنین ما یه برادر بزرگ تر. 

و یه خواهرکوچیک تر هم داریم.( من موندم 

سابین و تام چه کار کردن انقدر بچه دارن)

 سلن _نــــــــــــــــــــــــــــه این فیلما میمونه خیلی باحاله

خلاصه اون روز گذشت و  من به ادینت پیشنهاد

هم خوانی دادم اونم قبول کرد.

بعد مدرسه. با ادینت که قبلش به خانم امیری 

اطلاع داده بود که با دوستاش میره بیرون.که 

البته دوروغ گفته بود خواهرم. رفتیم بیرون.

از هم خداحافظی کردیم اما قبلش گوش زد 

کردم. که باهم فردا بعد از مدرسه بریم خونشون

فرداصبح در مدرسه......

....................

شاید داستان یکم عجق وجق باشه. ولی ببخشید 

بزارید به حساب بی تجربه بودن.ولی قول میدم 

رمان های بعدم خیلی بهتر باشه.

برای پارت بعد 5 نظر.

 اگه بدونید کیا اون خواهر برادرش هستن سر به بیابون میزارید