💫عشق وجادو💝پارت۲۲
جفتمون افتادیم توی حوض وخیس آب شده بودیم
مگه مرض داری
آدرین:تو هولم دادی ها
خوب کردم تو چرا منو با خودت میندازی تو آب
آدرین:منم خوب کردم اصلا چه پرو هم هست
یکدفعه پیشی پرید تو آب و مشغول آب بازی شد که هدویگ هم باهاش آب بازی کرد منم همینجوری گیج ومنگ نگاهشون میکردم که آدرین با دستاش آب ریت روی من ومنم همون کارو کردم ومشغول آب بازی شدیم وکلی خندیدیم وعین موش آب کشیده شده بودیم ومیلرزیدیم توی این سرما پاییز
هوووو سرده
آدرین:ی..یخ کردمم
الا لباس از کجا بیاریم وقیافمو پوکر کردم براش
آدرین:هدویگ بیا اینجا
وهدویگ نشست روی دست های آدرین وآدرین یک چیز های در گوش هدویگ گفت وهدویگ رو پر داد چند دقیقه بعد هدویگ با چند ست لباس اومد
ایول عجب جغد چیز فهمی البته برعکس صاحبش
وآدرین یک چش غره به من رفت رفتیم توی دستشویی وآدرین یک دست از لباسا شو به من داد
توقع نداری لباس تو رو بپوشم
آدرین:پس همینجوری برو تو خوابگاهتون😐
ممم با هزار تا غرلند لباسو گرفتم ورفتم توی یکی از دستشویی ها وپوشیدمش یک پولیور آبی نفتی لود با یک شلوار کتانی با غر غر اومدم بیرون نمیشد بگی هدویگ بره لباس خودمو بیاره
آدرین:ده آخه عقل کل هدویگ لباس تو رو از کجا پیدا کنه بیاره ها؟
حالا زر زر نکن
آدرین: ادب که نداری یکم از نینو یاد بگیر
گمشو بابا دلت خوشه ها
با لباس قبلیم پیشی رو خشک کردم
گربه هم گربه های مردم گربه های دیگه از آب میترسن گربه ما آب بازی میکنه
آدرین:مثل صاحبش گونه نادریه
کسی از تو نظر نخواست بابا اسفنجی
آدرین:تو خسته نمیشه اینقدر برا من لقب میزاری خوبه منم به تو بگم بلو بری یا چمدونم رز آبی
رز آبی خوبه وزبون براش در آوردم رفتیم تو خوابگاه هامون پیشی تو بغلم خوابش برده بود گذاشتمش روی جاش وخودمو انداختم رو تخت کله زد عجب عطر خوش بویی داره ها یکدفعه مارلی ومانلی شسرجه زدن رو من ومانلی در دهنمو گرفت
مارلی:بگو ببینم با آدرین چی کار میکردید شیطون بلا
شما از کجا فهمیدید
مانلی: سوال نباشه جواب مارو بده ببینم
اه بیخیال تورو خدا
مارلی: با نو چاق گفت کنار فواره عشق مخفی
عرررررر چیییییییییی یک دفعه آلیا وآعورا پریدن هوا
آلیا:نه نه عنکبوت نه(ایشون نقش رون وهرمیون رو همزمان ایفا میکنه😂)
آعورا:وای نه خونآشاما حمله کردن
یکدفعه ما سه تا زدیم زیر خنده که آعورا هجوم آورد سمتمون وآلیا هم کمکش کرد منو مارلی ومانلی هم فرار کردیم همینجوری دنبال هم میودیدیم که آلیا متکا پرت کرد سمت من
ومنم یک متکا پرت کردم سمتش وداد زدم جنگ بالشتی وهمه شروع کردیم به زدن هم نیم ساعت بازی کردیم که خسته شدیم وافتادیم زمین که مارلی یک پتو آورد زد رومون وهمه بغل هم خوابیدیم تا صبح صبح بیدار شدیم امروز پنج شنبه بود وکلاس پرواز داشتیم(نیحی نیحی نیحی
)
واز شانس من با اسلایدرین ها کلاس داشتیم سر میز صبحانه بودیم که نامه ها اومد یک دختر توی گریفیندور بود به اسم رز رز خیلی هواس پرت ودست وپا چلفتی بود(نویل وارد شد😐) اون یک بسته گرفته بود بازش کرد که یک گوی کوچیک توش بود
آلیا:میشه ببینمش رز
رز:البته
آلیا:رز این یک یاد آوره وقتی چیزی رو فراموش کنی دود سفید توش قرمز میشه بیا
ویاد آورو داد به رز که دودش قرمز شد رز خیلی سعی کرد یادش بیاد چی رو از یاد برده اما چیزی یادش نیومد همینجوری داشت فکر میکرد که کلویی اومد ویاد آورو از دست رز قاپید منم که سرم درد میکرد برا دعوا بلند شدم که پورفسر مکگونال متوجه شد واومد
مکگونال:چخبره
رز:خانم کلویی یاد آور منو برده
کلویی یاد آورو داد به رز وگفت فقط میخواسم نگاش کنم و رفت بعد از رفتن کلویی آلیا شروع کرد به صحبت کردن راجب کودیچ انگار الی جان یک کتاب خونده بود به اسم کودیچ در گذر زمان وکلی راجبش حرف زد که مغزمونو تلیت کرد دیگه ....
********************************
نظر دهید😐