داستان محکوم به سکوت{پارت 23}
نمیتونی بفهمی کسی ام که بیشتر از همه دارم عذاب میکشم!به خاطر تو، با دستای خودم، پدرمو انداختم زندان! پدرم! تنها کسی که داشتم!
لیدی باگ ناباورانه و مسخ شده بهش خیره شد...به سختی گفت-آدرین!
قبل از این که خودش و کت نوار فرصت تجزیه و تحلیل موقعیت پیش اومده رو به دست بیارن، چیزی محکم به سر کت نوار خورد و بعد از آخی که از میون دندون هاش بیرون اومد، بیهوش افتاد زمین! لیدی باگ نگاه وحشت زده ش رو اول به کت نوار دوخت و بعد به شخص رو به روش نگاه کرد. بانیکس در حالی که چترش که به وسیله ی اون توی سر کت نوار زده بود رو بالا نگه داشته بود، نفس نفس میزد و طلبکارانه به لیدی باگ نگاه میکرد. لیدی باگ گفت-بان...
بانیکس وسط حرفش پرید-گند زدی مینی باگ! گند!
دست لیدی باگ رو گرفت و در حالی که میکشید گفت-بریم گندتو درست کنیم!
لیدی باگ سر جاش میخکوب شد و در حالی که اشکای خشک شده شو پاک میکرد گفت-ولی...یعنی...کجا بریم؟
-زمان درستی که بتونی اشتباهتو جبران کنی!
-ولی اون آدرینه!
بانیکس برگشت و با چشمای گرد شده گفت-آدرینه؟خب باشه! منظورت چیه؟
-اگه من چیزی رو درست کنم دیگه یادم نمیاد اون کیه بانیکس!اینو میفهمی؟من نمیتونم این کارو کنم...رویای من دقیقا جلومه!
بانیکس به کت نوار اشاره کرد و گفت-رویای تو آدرینه؟میدونی این رویا چه چیزایی رو به دنبال داره؟ یادت رفته اون بار احساسات شما دو تا چه بلایی سر دنیا آورد؟
-و...ولی الان ما هاکماث رو شکست دادیم! ال...الان ق...ضیه فرق میکنه!
از شدت هیجان حتی نمیتونست درست صحبت کنه!
بانیکس با کلافگی گفت-مگه فقط اونه که بخواد آرزوشو بر آورده کنه؟هویتای شما تا وقتی خطر هست باید مخفی بمونه؛ حتی شده تا ابد!
«تا ابد» در گوش لیدی باگ زنگ خورد...خیره به زمین بی حرکت موند که بانیکس دوباره دستشو کشید و اونو وارد پورتال بزرگ کرد...لیدی باگ رو به سمت یکی از پنجره ها هدایت کرد. نفس عمیقی کشید و گفت-کار سختی نیست! به اندازه ی دفعه ی قبل سخت نیست!
لیدی باگ خشکش زده بود و با دست هایی مشت شده به پنجره ای که موزه ی لوور رو نشون میداد خیره شده بود. بانیکس دستشو پشت اون گذاشت و گفت-لطفا!
-تو...تو گفتی مثل بار قبل سخت نیست...ولی این بار سخت تره! سخت تره بانیکس!
وارد پنجره شد و دوید...لحظه به لحظه به خودش و کت نوار نزدیک تر میشد. پشت دیوار پنهان شد و دستشو روی قلبش گذاشت. پلک هاش روی هم افتادن و با خودخواهی، اونا رو به فشرده شدن روی همدیگه مجبور کرد...گند زدی...ولی اون آدرینه...بتونی اشتباهتو جبران کنی...اگه من چیزی رو درست کنم دیگه یادم نمیاد اون کیه...چه بلایی سر دنیا آورد...میدونی این رویا چه چیزایی رو به دنبال داره...هویتای شما تا وقتی خطر هست باید مخفی بمونه....ولی الان ما هاکماث رو شکست دادیم...چشماش آهسته باز شد و تردید رو کنار گذاشت. با قاطعیت گفت-لاکی چارم!
چارم یک دستمال کاغذی با طرح کفشدوزک به دستش انداخت. نگاه سرگردونشو در اطراف چرخوند و کت نوار توجهشو جلب کرد...فهمید باید چی کار کنه. از پشت سر بهش نزدیک شد...لیدی باگ گذشته داشت میگفت-خیلی خوشحالم که اومدی...ممنون!
به خودش و کت نوار نزدیک تر شد...
کت نوار دست لیدی باگ گذشته رو گرفت و گفت-من که همیشه بهت میگم که برای دیدنت هر کاری میکنم بانوی من!
لیدی باگ سریع و فرز یه دستشو از پشت دور شونه های کت نوار حلقه کرد تا نتونه در بره و بدون معطلی دستمال رو روی بینیش گذاشت! کت نوار سریع بی هوش شد ولی قبلش که هنوز هوشیاریشو از دست نداده بود با آرنجش ضربه ی محکمی به شکم کسی که پشت سرش ایستاده بود و چهره شو نمیدید و در واقع همون لیدی باگ بود وارد کرد. لیدی باگ که صورتش از درد مچاله شده بود، آهسته کت نوار رو روی زمین خوابوند و به خودش که با حیرت و ترس نگاهش میکرد نگاه کرد. سریع گفت-من از آینده اومدم...البته فقط چند دقیقه بعد! گوش کن لیدی باگ، تو فکر میکنی با حرف زدن میتونی قانعش کنی و مشکل رو حل کنی...منم همین فکر رو میکردم اما الان کت حساس تر از هر زمانیه! چاره ی دیگه ای نداری...نداریم!
لیدی باگ گذشته با کلافگی گفت-اما... نمیشه...شاید من بتونم با صحبت حلش کنم!
-اگه میخوای کاری کنی که اون معجزه گرشو به هاکماث تحویل بده، کار خودتو بکن.
چرخید و خواست بره که لیدی باگ گذشته گفت-صبر کن.
سر جاش ایستاد و اون بعد از کمی درنگ، معصومانه و با غصه ای بی حد و اندازه پرسید-واقعا هیچ راه دیگه ای نیست؟
دلش برای خودش سوخت...دستی به گلوش کشید تا بغضشو تا حدودی از بین ببره و گفت-نه.
-پس...بهت اعتماد میکنم...تو منی! آینده ی من...
چرخید و لبخندی به خودش در گذشته تحویل داد. خواست دستمال رو به هوا پرت کنه که لیدی باگ گذشته گفت-صبر کن! اگه وقتی این خاطراتو فراموش میکنیم، اینو هم یادمون بره که کار درست چیه چی؟
لیدی باگ نگاهشو به زمین دوخت و گفت-آع...نمیدونم!
لیدی باگ گذشته به دور و برش نگاه کرد و با دیدن مارکتی که تقریبا ازشون دور بود، گفت-فکر کنم باید کمک بگیریم.
به طرف مغازه دوید و واردش شد و رو به صاحب مغازه که پسر جوونی بود گفت-سلام...میشه یه کمک کوچیکی به من بکنید؟
پسر که،از دیدن لیدی باگ هیجان زده شده بود، با خوشحالی گفت-ح...حتما! چه کمکی؟
لیدی باگ به ساعت روی دیوار نگاه کرد و گفت-لطفا سر ساعت ۹:۰۵ دقیقه داد بزن «تظاهر»! طوری که من بتونم بشنوم.
-فقط همین؟
-آره لطفا.
-باشه لیدی باگ! ناامیدت نمیکنم.
لیدی باگ لبخند کج و معوجی بهش زد و به سمت خود آینده ش دوید. نفس عمیقی کشید و گفت-وقتشه.
لیدی باگ آینده نگاه پر حسرتی به کت نوار انداخت و زیر لب گفت-آخرین فرصتمو، با دستای خودم میسوزونم...بعد از این، از بودن پیشت لذت نمیبرم بلکه عذاب میکشم!
دستمال رو به هوا انداخت و با بلندترین صدای ممکن گفت-میراکلس لیدی باگ!
دیگه لیدی باگ آینده و گذشته وجود نداشت و لیدی باگِ حال بود که تنها ایستاده بود. کنار کت نوار نشست و با نگرانی صداش زد-کت! پاشو کت! صدامو میشنوی؟
کت نوار دستاشو روی پیشونیش گذاشت و با حیرت و گیجی گفت- چی شده؟ یهو چه اتفاقی افتاد؟
صدای فریادی هر دو رو از جا پروند-تظاهـــــــــــــــــــر! تظاهر!تظاهــــــــــــــــــــــــــــــــــر!
کت نوار در حالی که میخواست نیم خیز شه با تعجب گفت-دیوانه ان مردم!
لیدی باگ وقتی دید پسر داره بهش نگاه میکنه، واژه ی «تظاهر» رو زیر لب تکرار کرد و حدس زد قضیه چی باشه...ناامیدی توی کل وجودش نفوذ کرد. الان وقتش نبود!با تموم حیرت و غمی که داشت، به خودش مسلط شد و اولین حرکت رو زد. دست کت نوار که داشت بلند میشد رو گرفت و کشید و گفت-بشین کت!
کت نوار تعادلشو از دست داد و کنارش روی زمین افتاد و با تعجب گفت-حالت خوبه لیدی باگ؟
لیدی باگ نفسش رو بلندبالا بیرون فرستاد و گفت-امشب خواستم ببینمت...تا بهت بگم که...من...ازت...
به چشمای منتظر کت نوار خیره شد...داشت در حق هر دوشون ظلم میکرد ولی چاره ی دیگه ای نداشت. چشماشو بست و گفت-ازت خوشم میاد کت...خیلی زیاد!
صدایی نشنید و بعد از چند ثانیه چشماشو باز کرد. کت نوار با سری کج شده، چشمای بیش از حد درشت و دهن نیمه باز نگاهش میکرد. به سختی گفت-تو...از من؟
چشمای لیدی باگ فریاد زد:«نه!»...ولی لب هاش، «آره» رو بیرون فرستادن و توی پارچه ای از لبخند فرو رفتن...به اجبار!
سرشو پایین انداخت و ادامه داد-آ...آره راستش من...دوسِت دارم!
کت نوار بهش نزدیک تر شد و در حالی که ضربان قلبش روی هزار بود و صداش کمی میلرزید گفت-لیدی باگ...داری میگی...تو...منو دوست داری؟
لیدی باگ به زحمت لبخندشو حفظ کرد و گفت-خیلی!
نگاه کت نوار هر لحظه بیشتر تغییر میکرد! ناباورانه گفت-اصلا نمیتونم باور کنم که تو...
داشت بیشتر ذوق زده میشد که لیدی باگ سریع بلند شد و از جا پرید و با خنده ی دستپاچه ای گفت-حالا بعدا بیشتر وقت میگذرونیم کت...آم...فعلا من میرم خدافظ!
دستشو به نشونه ی خداحافظی تکون داد و دوید و رفت. کت نوار بالاخره ناباورانه بلند شد و به مسیر رفتن لیدی باگ خیره شد. بعد از یک دقیقه، تازه فهمید چه اتفاقی افتاد! سرشو رو به آسمون بلند کرد و داد زد-اون عاشقمـــــــــــــــــــــــــــه!
******
خودشو روی تخت پرت کرد و صورتشو توی بالش فرو برد...تیکی با ناراحتی گفت-مرینت حالت خوبه؟
بعد از سکوتی طولانی، با بغض گفت-این تازه اولشه...تازه اولشه تیکی...اون بهم نزدیک تر میشه...مجبورم بهش نزدیک شم...اون...ممکنه خیلی کارا...
به گریه افتاد و اشکاش بالش رو خیس کرد...
مدیونید بهم بگید خبیث😑اگه هویت همو ندونن داستان بهتر پیش میره
و اگه هویت همو زود بفهمن، محکوم به سکوت هم زود تموم میشه😐شما که اینو نمیخواید
مرینت الهی فدات شم دختر قشنگم به خاطر اون پسره ی شامپانزه تو باید اذیت شی😭😭😭😭😭😭😭
آنچه خواهید خواند:"آدرین رفتارش خیلی باهام تغییر کرده!"
"یعنی من اجازه ندارم تو رو ببوسم؟"
بچه ها لطفا کامنت را از یاد نبرید😁😘💙
اهم سوال
در کل پایانای تلخ دوست دارید یا خوش؟