از انتقام تا عشق پارت 2 💙
💜 مرینت 💜
حواسم به منظره بود و داشتم لذت میبردم از این فضا
که بارلی شیهه ای کشید و یک دفعه یه ماشین بهمون برخورد کرد و بارلی از ترسش منو انداخت زمین که با درد خیلی زیادی افتادم و دیگه چیزی متوجه نشدم ...⏳
***
🥐 از زبان آدرین 🥐
همینطور که داشتم به سمت پاریس میرفتم
وسط راه به یه اسب و دختر برخوردم و بهشون
زدم ، دختره افتاد زمین و اسبه فرار کرد .
از ماشین پیاده شدم .
آدرین : خانم ؟ حالتون خوبه ؟ مواظب باشید چرا
جلوتون رو نگاه نمیکنید ؟
رفتم سمتش ، موهاش رو از جلوی صورتش کنار زدم
و با قیافه ی خیلی خوشگل و قشنگی مواجه شدم ،
سرش زخمی شده بود و داشت ازش خون میومد ،
کاملا بیهوش بود . زخمش خیلی عمیق نبود .
از زیر زانو بلند کردمش و بغلش کردم و گذاشتمش
تو صندلی عقب ماشین ، خودم سوار ماشین شدم
و به سمت بیمارستان رفتم .
😁 از زبان سابین 😁
ظرف ترشی رو از توی یکی از طبقه های آشپزخونه برداشتم و رفتم به سمت میز .
مامان آلیس داشت رو به سوفی میگفت : یکم دیگه بده بازم خیلی کمه ، اینطوری به چشم نمیاد !
_ اولین باره دارم بازش میکنم آلیس خانم
ظرف رو به طرفش گرفتم و گفتم : خودت یه نگاهی بهش بنداز ببین خوب شده ؟
مامان آلیس یدونه گذاشت تو دهنش و خورد انگار خیلی خوشش اومده بود
آلیس : اوووم ! 😋
سوفی و مامان آلیس خدمتکار های عمارت هستن ، من و اونا بیشتر وقتمون رو توی آشپزخونه میگذرونیم 😄
آلیس : مگه میشه تو درست کنی و خوشمزه نشه قربونت برم دختر خوشگلم ؟ 😍😋 " آلیس مامانِ سابین نیست اما هم دیگه مامان یا دختر صدا میزنن "
دستم رو به نشونه ی تشکر همراه با لبخند رو شونه ی مامان آلیس گذاشتم ❤
یه دفعه ماریا از در آشپزخونه اومد تو و به سمت ما اومد و گفت : اوف حوصلم سر رفت هیچکس با من بازی نمیکنه 🥺
یه نگاه به مامان آلیس انداختم و اونم یه نگاه به من کرد و از اون ور هم من و مامان آلیس همزمان یه نگاه به سوفی انداختیم ، هممون خندمون گرفته بود .
سابین : ماریا این چه سر و وضعیه آخه دخترم ؟
ماریا با شوق زیادی گفت :
ببین مامان من پرنسس شدم ! 🧚🏻♀️
سابین : وسط زمستون ببین چه لباس نازکی پوشیده ای بابا !
ماریا همینطوری با خوشحالی به من نگاه میکرد که آلیس خانم میخواست حرف بزنه و ماریا سرشو به طرفش برد .
آلیس : ببینم اون گیره هایی که زدی به سرت مال آبجیته ؟ 😍😆
ماریا دور خودش چرخید و با ذوق گفت : آره ! 🤩
سابین : زود باش برو تا آبجیت ندیده درشون بیار شیطونک من !
ماریا شونه هاشو بالا داد و گفت : آبجیم که خونه نیست 👻
یه نگاهِ پر از ترسی به مامان آلیس کردم و رو به ماریا گفتم : یعنی چی نیست ؟
ماریا : همه جا رو نگاه کردم خونه نیست مامان 😯
سریع رفتم به طرف ظرف شویی و دستامو شستم .
سابین : مامان آلیس ، تو غذا رو حاضر کن من برم ببینم این دختره کجا گذاشته رفته !
دستامو خشک کردم و گفتم : امیدوارم اون چیزی که بهش فکر میکنم نشده باشه 😥
و بعدش از در آشپزخونه رفتم بیرون .
😍 از زبان ماریا 😍
وقتی مامانم از آشپزخونه رفت بیرون به مامان آلیس گفتم : آلیس جون میشه باهام بازی کنی ؟ 😍🥺
آلیس : آلیس کار داره ! تو برو لباستو عوض کن تا سرما نخوری دخترم زمستون هوا خیلی سرده 😌
😐 و دوباره از زبان سابین 😐
سریع رفتم تو اتاق مرینت دیدم تو اتاقش نیس
با نگرانی و ترس دستمو زدم به پاهام 😥
سابین : ای وای بر من ! چیزی که ازش میترسیدم سرم اومد 😨
از زبان فتن ... چیز یعنی کاگامی 😂 ( چقدر زبون تو زبون شد 😐😂 )
از اتاقم اومدم بیرون ، وای کاگامی امروز چقد خوشگل شدی تو دختر ! البته همیشه خوشگلی ولی امروز خوشگل تر هم شدی 😎😍 ( دختره ی گاو از خود راضی 😐🗡 )
داشتم از پله ها میومدم پایین که دیدم در اتاق مرینت بازه و صدای زن عمو سابین از توش میاد ، رفتم پشت در ببینم چی شده ( از بس که فضولی ) همینطوری داشت تخت مرینت رو درست میکرد و میگفت :
آخ دخترم بازم حوصلت سر رفت کجا گذاشتی رفتی ؟ لااقل خبر میدادی 😰
یه لبخندی روی لبم نشست 😏
سابین : خدا کنه قبل از اینکه بابابزرگت بفهمه برگردی خونه مادر 🥺
لبخندم با این حرفا غلیظ تر میشد 😈
سریع دوییدم رفتم پایین ...
🙈 از زبان آدرین 🙈
همینطوری داشتم میرفتم به سمت عمارتشون ، کاملا بیهوش بود ، همش از توی آینه نگاش میکردم که نیفته .
***
🌻 از زبان مرینت 🌻
وقتی چشمامو باز کردم ، توی یه ماشین بودم . به آینه ی جلوی راننده نگاه کردم و راننده ی ماشین هم به من نگاه کرد و دوباره چشمشو دوخت به جاده ؛ سرم زخمی بود ، وایسا ببینم ؟ این یارو کیه ؟ 😨 موهاش طلایی رنگ بود و چشماش سبز نعنایی 🥴
مرینت : هوی تو کی هستی ؟ من چرا اینجام ؟ داری منو کجا میبری ؟ با تو ام !
هی از توی آینه بهم نگاه میکرد و جواب نمیداد
مرینت : ماشینو نگاه دار ، بهت گفتم ماشینو نگه دار .
گفتم نگهش دار !!!!
خیلی ترسیده بودم خم شدم جلو و دستمو گذاشتم رو فرمون همش میگفتم که ماشینو نگه داره ، بالاخره به زبون اومد و گفت :
صبر کن الان تصادف میکنیم ! نکن نکن الان تصادف میکنیم ، عهههههه ( وی ظرف پاپ کرن را برمیدارد و به دیدن دعوا میپردازد ، اهالی وب نیز او را همراهی میکنند )
چیکار میکنی ، وایسا !
ماشینو نگه داشت ، از فرصت استفاده کردم و در ماشین رو باز کردم و فرار کردم ، سریع از ماشین پیاده شد و گفت : داری چیکار میکنی ؟ وایسا ، ای بابا 😑
مرینت : کمککککک ! دزدددددد میخواد منو بدزدههههههههه 😱😱😱😱🥺🥺🥺🥺😭😭
کمککککککک دزددددددددددددددد 🥴😨😱
همینطوری من میدویدم اون میدوید . 🏃🏻🏃🏻♀️
آدرین : وایسا من دزد نیستم فقط میخوام بهت کمک کنم !!!! توی این جاده ی خلوت میخوای چیکار کنی ؟
مرینت : نهههه تو دزدی میخوای منو بدزدییییی ولم کن دنبالم نیاااا 😱😭
آدرین : وایسا ، دِ میگم وایسا دختر تو چقدر لجبازی !
کی تو رو دزدیده من دارم کمکت میکنم ! 🤨
بالاخره بهم رسید و دستمو گرفت : وایسا وایسا وایسا دختر !
مرینت : ولم کن 😨
یارو ( آدرین 😐😂 ) : باشه دیگه باشه ! من تو رو نمیدزدیدم فهمیدی ؟ داشتم میبردمت بیمارستان !
مرینت : بیمارستان آره ؟ از کجا معلوم؟
یهو با لحن شیطون و باحالی که یه لبخند هم همراهش بود گفت : یعنی چی از کجا معلوم ؟ مثل این که وقتی از اسب افتادی سرت بدجوری ضربه دیده ها !
😂 از زبان آدرین 😂
وقتی کلمه ی اسب رو وسط آوردم حسابی تعجب کرد و با ترس گفت : اسبم کجاست کجاست بارلی کجاست ؟
آدرین : من چمیدونم فرار کرد
با ترس جلوی دهنشو و گرفت و گفت : ای وای 😭
با ترس قدم زد و گفت : ای وای ، ای وای بیچاره شدم
اگر برگشته باشه عمارت بیچاره شدم
آدرین : باشه باشه آروم باش
به سمتم برگشت و با عصبانیت و ناراحتی گفت :
مرینت : چجوری آروم باشم ها ؟ چجوری آروم باشم ؟ تو جوابمو بده ؟ تو میدونی اگر اهل خونه بفهمن من خونه نیستم چی میشه و چه بلایی سرم میارن ؟ ( الهی بمیرم برات 😭 )
داشت میرفت که بهش گفتم
آدرین : خب میگی تصادف کردی
به سمتم برگشت و گفت : بابابزرگم وقتی منو سالم ببینه فکر کردی موضوع تصادف رو باور میکنه ؟
آدرین : باشه حلش میکنیم
لپش زخمی شده بود ، به جلوش نگاه کرد و موهاشو از جلوی صورتش کنار زد و انداخت پشت گوشش .
یه نگاهی بهم انداخت و منم نگاهی بهش کردم که باعث شد نگاهمون تو هم قفل بشه ( واو 😍😂 )
یه دفعه با عصبانیت داد زد ( گند خورد تو صحنه رمانتیک 😐😂🗡 ) : تو چرا منو آوردی اینجا ؟ ها ها هاااااا ؟ ( آرام فرزندم آرام )
سرمو پایین انداختم ، دستمو به کمرم زدم و به اون طرف نگاه کردم : ای بابا ! خدایا خودت بهم صبر بده ( اسکل جون جوری میگی بهم صبر بده انگار بچم چیکار کرده ، خب حق داره دیگه بهش زدی بعد مثل دزدا ورداشتیش گذاشتی تو ماشینت بعد بچم انقد ترسیده میگی بهم صبر بده ؟ طوری هم میگی بهم صبر بده انگار مثل کنه بهت چسبیده و زنته ، وایسا ببینم تو خودت زن داری چرا به بچه ی مردم دست زدی ؟ ها ها هاااااا ؟ 😐😐🗡🗡) گفتم که ، از اسب افتادی منم داشتم میبردمت بیمارستان
با اخم تو چشمام زل زده بود 😂
آدرین : هر چند انگار تو هیچیت نیست 😐 بیا برسونمت خونه
صورتشو به نشونه ی قهر اون طرف کرد ، موهاش توی باد حرکت میکردن .
بهش نگاهی کردم و نفس عمیقی کشیدم
آدرین : باشه ، هر جور راحتی .
بعدشم تنهاش گذاشتم و به سمت ماشینم رفتم .
🌺 از زبون دختر گلمون ، مرینت 🌺
خیلی شیک و پیک راهشو کشید رفت سمت ماشینش ، اسکل 😐😐 اه چقد سرم درد میکرد 😪
بهش نگاه کردم که داشت میرفت 😶 دوباره به جلوم نگاه کردم . اه ! آخه دختر نمیگی وسط این جاده چجوری میخوای بری خونه ؟ جاده ای که نه میدونی کجاست نه هیچی 😫
🙃 از زبون آدرین 🙃
سوار ماشینم شدم و درشو بستم ، کمربندمو بستم و از توی آینه بهش نگاه کردم . وایساده بود و داشت بهم نگاه میکرد ، معلوم بود ترسیده هی به این ور و اون ور نگاه میکرد که دویید سمت ماشینم
مرینت : صبر کن !
اومد در ماشینم رو باز کرد و نشست جلو 🧐
با ابروهایی که بالا داده بودم و اونم با اخم هایی که تو هم کشیده بود به هم نگاه کردیم .
💙 از زبون پنی 💙 ( مامان کاگامی و لوکا )
همینطور که داشتم گوشت رو هم میزدم و میپختم رو به آبجی گفتم : خب آبجی نمک بهش زدی ؟
کیتی ( خدمتکار ) : آره یکم بهش زدم
یه دفعه ماریا که روی اپن نشسته بود گفت : زن عمو پس کی گوشتا میپزه ؟
یه خنده ای کردم و گفتم : ای بابا وایسا ببینم ، آها فکر کنم این خوب پخته باشه
با چنگال گوشت رو برداشتم و فوت کردم تا خنک بشه .
ماریا با معصومیت و بانمکی تمام داشت دور لبشو لیس میزد ، این دختر چقد گشنشه !
پنی : بیا بخور فقط همین یدونه رو بهت میدم ولی دیگه نباید تو دست و پا باشی باید بری توی پذیرایی ، باشه ماریا ؟
ماریا : باید بگی ماریا خانم نه ماریا ! ( 😂 ) بابابزرگم اسم مامانشو گذاشته رو من اسم مامانش هم ماریا خانم بوده 🤓
سوفی هم همینطوری میخندید .
پنی : ماریا خانم کلیپس دار هم بهت میگن ؟ 😂
ماریا یه خنده ی ریزی کرد ،
پنی : دهنتو باز کن ببینم ماریا خانم !
و گوشتو بهش دادم تا بخوره .
ماریا همینطوری دستشو تکون میداد و میگفت : وای وای زن عمو خیلی داغه فوت کن 🥵
پنی : آها زن عموت کار و زندگی نداره نه ؟
ماریا : دارم میسوزم !
پنی : دهنتو باز کن
و توی دهنش فوت کردم تا خنک بشه ( ایییی 🤢🤢🤮🤮 )
ماریا : خوبه خوبه کافیه عزیز دلم ممنون 😋
ماریا فقط 6 سالش بود ولی ببین چقد زبون میریخت !
پنی : وای وای تو رو خدا اینو ببین ببین چیکار میکنه کیتی ! دختر قربون اون چشای آبیت بشم من ! قسم میخورم اگر من تو رو به دنیا میاوردم همین قدر شبیه آبجی کاگامی میشدی !
ماریا : چه ربطی داره اولا که من شبیه بابامم بعدشم مامانم منو به دنیا آورده خدا رو شکر که تو منو به دنیا نیاوردی ( یا خدا چه زبونی داره ماریای خوشگلمو له نکنه این پنی صلوات 😐😂 )
این دختر چقدر پر روعه ! وای خدا فقط ۶ سالشه ببین چه زبونی داره ! چپ چپ نگاش کردم و آلیس و کیتی و سوفی هم هم دیگرو نگاه میکردن ، عجب 😑
ماریا گوشتشو با لذت و لبخند بچگونش میخورد .
پنی : ببینیم این بی تربیت چی میگه !؟ اینا همشون زبون درازن .
بقلش کردم و از روی اپن آوردمش پایین : بیا پایین ببینم، بیا پایین . اینو از اینجا ببر زود باش
آلیس : بیا پیش من زود باش دخترم بیا !
بله ، بالاخره سابین خانم هم تشریفشونو آوردن !
سابین یخورده ناراحت بود و هول شده بود .
یه پوزخندی روی لبم نشست .
پنی : عه جاری جون خیر باشه ؟ سر صبح چرا رنگت مثل گچ شده چی شده ؟
سابین : نه چیزی نشده فقط یکم معدم درد میکنه .
سرمو اون ور بردم .
سوفی هم مثل همیشه با کنجکاوی به من و سابین نگاه میکرد .
***
📷 از زبون راوی 📷
سابین با دلهره ای که برای دخترش داشت ، با نگرانی به آلیس نگاه میکرد که ماریا روی پاهایش نشسته بود .
همون موقع ، کاگامی وارد آشپزخانه شد و به زن عمویش ؛ سابین نگاهی انداخت که آشفته بود .
وقتی چشم مادرش ، پنی به او خورد ، نا خواسته پوزخندی روی لب های پنی جا گرفت و دست به سینه به دخترش یعنی کاگامی نگاه کرد .
کاگامی به سمت میزی که در آشپزخانه بود رفت و از روی میز ، توتی برداشت و در دهانش گذاشت و گفت : آ ، زن عمو از صبح دارم دنبال مرینت میگردم پیداش نکردم ؟! ( ای شیطان 😐🗡 )
سابین نفس عمیقی کشیدم و گفت : حتما همین دور و براس دیگه
کاگامی با نفرت و خشم درونش تند تر توت ها را میجوید و میخورد .
پنی : آ باز داری کارای دخترتو مخفی میکنی ؟ 😏
چرا نمیگی مرینت نیست ؟ ها ؟ الان فهمیدم چرا معدت درد میکنه 😏
کاگامی نگاهی به مادرش انداخت و با نفرت و پوزخند غلیظی که روی لبش نشسته بود کلمه ی نفرت انگیز " هه " را بر زبان آورد . ( هه به معنای مسخره کردن هست یا تأسف یه چیزی تو این مایه ها :/ )
سابین دستانش را روی گلویش گذاشت و به آلیس که با نگرانی به سابین چشم دوخته بود نگاه میکرد .
پنی : چرا نمیتونین مراقب یه دختر باشین ؟
و با تمسخر ادامه داد : البته اونم دستش درد نکنه زبون حالیش نیست 😏 ( هووووی با کی بودی ؟ با مرینت جونم درست حرف بزن 🗡😐 )
سابین دیگر طاقت نیاورد و با عصبانیت به سمت پنی برگشت و گفت : آره داد بزن ! داد بزن که بابام هم بشنوه ! ( برای احترام به ویلیام میگه بابا )
پنی دست به کمر گفت : اوف به شما هم خوبی نیومده ها ! 😬
سابین با تأسف به پنی نگاه میکرد .
پنی : کاگا ( مخفف اسم کاگامی 😐🗡 )
کاگامی : ها ؟
پنی : دخترم بلند شو برو ببین بابا بزرگت بیدار شده یا نه ؟
کاگامی : مگه میشه تا الان خوابیده باشه مامان جون ؟ معلومه که بیدار شده !
و با تنفر و تمسخر به سابین خیره شد و ادامه داد : هوم ببینیم این دفعه کی میخواد مرینت رو نجات بده 😏
سابین با ناراحتی دستش را روی پیشونی اش گذاشت و گفت : وای خدا خودت به من رحم کن ، خدایا خودت کمک کن !
یک دفعه ، ماریا ؛ خواهر ۶ ساله و کوچک مرینت با معصومیت گفت : من الان میرم آبجیمو پیدا میکنم !
کاگامی چشم غره ای به ماریا رفت .
سابین : دخترم تو کجا میخوای خواهرتو پیدا کنی ؟
ماریا : میخوام برم تپه
سابین : بشین سر جات مادر تو نمیخواد کاری بکنی
کیتی : من برم دنبالش بگردم ؟ ها ؟
پنی با سر تکون دادن به کاگامی اشاره کرد .
کاگامی : باشه باشه ، رسیدیم سر خونه ی اول . من برم بابابزرگم رو سرگرم کنم مرینت هم یکم دیگه پیداش میشه ( آره جون خودت )
سابین با تردید و کمی خوشحالی بلند شد و گفت : کاگامی ، تو واقعا این کار رو میکنی ؟
کاگامی به سمت او برگشت
کاگامی : آ آ ، زن عمو تو رسما فکر میکنی من آدم بدیم ؟ چرا نکنم ؟
سابین : نه نه من منظورم این نبود .
کاگامی : باشه یه قهوه درست کنیم تا برای بابابزرگ ببرم . جوره دیگه ای نمیتونم سرگرمش کنم
کیتی : همین الان درست میکنم کاگامی خانم .
پنی رو به سابین با تمسخر گفت : بشین عزیزم !
سابین ، صندلی را به عقب کشید و روی آن نشست .
پنی : نمک این زیتون اصلا خوب نشده خیلی تلخه یکم توش نمک بریزید ، در ضمن این فلفل سیاها دیگه چین اینارو از کجا پیدا کردی رو تخم مرغا میریزی ؟
کاگامی ، با نفرت منتظر این بود تا قهوه آماده شود و آن را برای پدر بزرگش ببرد ...
💙 از زبون مرینت 💙
رو به یارو ( آدرین ) گفتم : همینجا نگه دار پیاده میشم !
آدرین : نه خیر دختری که همراهته رو باید تا دم در خونه برسونی ، ما رسممون اینجوریه ! ( خوب داره مخ میزنه ها میخواد دلبری کنه 😐🤣 )
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم : رسم ما اینجوری نیست ، ببین تو محله ی ما همه منو میشناسن یه وقت به گوش بابام میرسه .
آدرین : چرا ؟ مگه دختر کی هستی ؟
نگاهی بهش انداختم و گفتم : به تو چه ! دختر شاه پریونم حالا شد ؟ نگه دار !
آدرین : نمیشه ، من کسی رو بین راه ول نمیکنم هر وقت رسیدیم دم خونت نگه میداریم پیاده میشی .
نگاهی بهم انداخت و منم نگاهمو ازش گرفتم و با خشم و اخم به جلوم خیره شدم . یه فکری به ذهنم رسید ... یاح یاح یاح 😈
مرینت : آها ! خونه ی ما همینجاس 😁
آدرین با تمسخر خنده ای کرد و دوباره به رانندگی ادامه داد .
مرینت : نگه دار دیگه ! چرا وای نمیستی؟
آدرین : چون میدونم داری دروغ میگی !
اَه که هی ! ایشششش ، نقشم جواب نداد ، اه اه اه .
یارو چقد جادوگره ( 😂😂😂 ) نمیزاره از دستش خلاص شم ، دروغ چرا خب میترسیدم که منو بدزده 😐
🙃 از زبان ویلیام 🙃
داشتم برگه ها رو چک میکردم که گابریل اومد .
گابریل : بابا صبح به خیر .
ویلیام : صبح به خیر پسرم .
گابریل روی نیمکتی که توی حیاط گذاشته بودیم نشست.
گابریل : خیر باشه اینا چیه ؟
ویلیام : بیا ببین ، وکیل نسخه ی نهایی قرار داد رو فرستاد .
گابریل : آها
عینکم رو برداشتم و رو به گابریل گفتم :
ویلیام : گابریل ، موضوع هتل امروز بود دیگه آره ؟
گابریل : آره ، امروزه بعد از ظهر قرار ملاقات داریم .
ویلیام : آها، باهاش حرف بزن ، میدونی آخرین پولی که داشتیم رو اونجا سرمایهگذاری کردیم یه وقت بر شکست نشیم
گابریل : نه نه مشکلی نیست نگران نباش به امید خدا همه چی خوب پیس میره .
سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم .
یه دفعه یاران اومد و گفت : سلام عمو
گابریل : سلام عزیزم
کاگامی : صبح به خیر بابابزرگ جون ، گفتم قبل از صبحونه قهوه ی صبحگاهی بابابزرگمو براش ببرم چون خیلی دوست داره 😎( خیلی *** هستی 😠 )
ویلیام : ممنون دخترم ( با لبخند 😐 )
با لبخند کنارم نشست و گفت : بابا بزرگ
ویلیام: بله ؟
کاگامی : به خدا امروز مثل ستاره میدرخشی
خنده ای کردم و کاگامی دستاشو رو لپام گداشت : قربونت برم بابا بزرگ خوشتیپم ( داره خرش میکنه ها 😬😐 )
گابریل با لبخند به ما نگاه میکرد و منم بهش نگاه کردم که کاگامی نگاهشون به گابریل انداخت و گفت : ناراحت نشو عمو جون هنوز هم با اختلاف خوشتیپ ترین مرد خانواده ی آگراست بابابزرگمه
گابریل : درسته درسته
ویلیام : دختر باید اینجوری باشه ( نه خیرم دختر باید مثل مرینت جونم باشه ، کاگامی فقط بلده دروغ بگه و آدم خر کنه که معلومه تو هم خر شدی 😐 )
ویلیام : شیرین زبون، خوش اخلاق ، ببین چجوری خودشو تو دل آدما جا میکنه میبینی گابریل ؟ ( اسکل جون داره خرت میکنه نه اینکه خودشو تو دلت جا کنه 😐 ، و بچه ها یه نکته ، ویلیام داره اینارو به گابریل میگه منظورش به مرینت جونمونه یعنی منظورش اینه مرینت دختر بدیه که اصلا هم اینطور نیست )
کاگامی خنده ی خوشگلی کرد ، نوه ی خودمه ! ( 😐🤢🤮 )
گابریل : آره میبینم بابا میبینم ، خدا حفظش کنه خدا حفظشون کنه که همه ی دخترامون همینجورین ( اینارو با تأسف و شرم رو به باباش میگه یعنی اینکه مرینت دختر من هم خیلی دختر خوبیه 😍 )
لبخند روی لب کاگامی محو شد ، نفس عمیقی کشید و بلند شد ، سینی رو برداشت و رو به من گفت :
کاگامی : نوش جان بابابزرگ .
کاگامی به طرف نرده ها رفت و گفت : آ آ ، انگار امروز خونه یکم ساکته ، اسب رو جای دیگه ای بستین ؟ ( عجب آدمی هستی توووو 😡 )
نگاهِ من و گابریل به طرف کاگامی رفت .
ویلیام : مرینت کجاست ؟ ( بچم بد بخت شد 😭 )
کاگامی : مرینت ؟ آ ، عه ، رفته چیز ، آ ، بابابزرگ . عه مرینت رفته ، حتما رفته دست شویی ، بابا بزرگ تو از قهوه خوشت نیومد ها ؟ عمو جان من میرم برای شما هم قهوه بیارم ( با این هول بازیاش داره قضیه رو بد تر میکنه 😑 )
ویلیام : دخترم ، قهوه رو بیخیال . مرینت کجاست ؟ ( با عصبانیت )
کاگامی : رفته چیز دیگه ، دستشویی رفته
ویلیام : دخترم ، هر کاری از دستت بر میاد اما اصلا بلد نیستی دروغ بگی ( هی روزگار ، خیلی خوب هم بلده فقط داره اینطوری میکنه که زود بفهمن مرینت نیس 😐 )
گابریل : بابا وایسا من برم یه نگاه بندازم
ویلیام : نه خیر خودم میرم شما صبر کن
گابریل : از دست تو دختر ( با کاگامی هستش )
🍃 از زبون کاگامی 🍃
وقتی رفتن ، لبخندی روی لبم نشست که حد و حساب نداشت ... 😈
🌸 از زبون راوی🌸
ویلیام ، با صدایی بلند و پر از خشم مرینت را صدا میزد و از پله های عمارت پایین میامد .
ویلیام : مرینت ! مرینت 😡
همه توجه شان به داد های ویلیام جلب شد .
سابین ، بسیار نگران بود .
ویلیام: مرینت 😡😡
سوفی و سابین با نگرانی به هم نگاه کردند ، در دل خود دعا میکردند تا مرینت هر چه سریع تر بیاید . گر چه دیگر فایده ای نداشت چون ویلیام فهمیده بود !
ماریا هم ، مثل همیشه ترسیده بود و دست هایش را از ناراحتی مشت کرده بود .
ویلیام : مرینتتتتتت 🤬
دنیل ( بابای کاگامی و لوکا ) : چی شده بابا خیر باشه ؟
ویلیام نگاهی به پسرش ، دنیل انداخت و به داد زدن هایش ادامه داد .
ویلیام: مرینت 😡🤬
سابین با ترس های بیشتری ویلیام را نگاه میکرد .
دنیل : بابا بی خودی صداش نکن اگر جواب نمیده یعنی مثل همیشه فرار کرده رفته جایی
گابریل به برادرش دنیل نگاهی پر از تأسف انداخت به نشانه ی اینکه چیزی نگوید تا اوضاع بد تر نشود ، اما دنیل دست بر نداشت
دنیل : چیه داداش ؟ ببخشیدا اما این مرینت رو باید کنترل کرد !
گابریل با هر کلمه ای که برادرش میگفت از قبل ناراحت تر میشد ...
کاگامی سرش را به نشانه ی اینکه خوشحال بود و پدرش ادامه دهد تکان میداد .
دنیل : من اینو به خاطر خودش دارم میگم ! دختره دیگه خدایی نکرده بلایی سرش میاد
گابریل : البته دنیل همینطوره ، میدونم که خیلی برادر زادتو دوست داری ( با ناراحتی و حالت مسخره )
دنیل چشم غره ای به برادرش رفت .
در آن زمان هم سابین از در آشپزخانه بیرون آمد و با نگرانی به گابریل نگاه کرد .
گابریل به سمت سابین رفت و به او گفت : سابین مرینت کجاست ؟
سابین نگاهی پر از ناراحتی به گابریل انداخت و کاگامی هم چشم غره ای به سابین و گابریل رفت .
ماریا ، بالا و پایین میپرید و به سمت پدر بزرگش میرفت ، رو به پدر بزرگش گفت : بابا بزرگ اسب سواری که کار بدی نیست منم بزرگ بشم اسب سواری میکنم 🤩 ( این جمله ها رو با مظلومیت و شادی میگه )
ویلیام ، صدای ترسناکی از خود در آورد تا ماریا بترسد . ماریا ترسید و گابریل با سرش به سابین علامت داد که ماریا را ببرد .
سابین ، ماریا را بلند کرد و برد .
💜 از زبون مرینت 💜
رو به یارو ( آدرین ) گفتم : تو رو خدا نگه دار ازت خواهش میکنم ، ببین قَسَمِت دادم ، ببین رسیدیم محلمون الان یکی مارو میبینه تو رو خدا نگه دار .
همینجا نگه دار .
آدرین: گفتم که نمیشه ، میرسونم دم خونت ( عجب 😐 )
با دهن باز بهش نگاه کردم ، عجب پر رویی بودا !
مرینت : تو دیوونه شدی ؟ اگر از ماشین پیاده بشم یکی منو ببینه چی به خانوادم بگم ها ؟
نگاهی بهم انداخت و دوباره به رانندگی ادامه داد .
سعی داشتم در رو باز کنم اما باز نمیشد ، ای باباااا !
آدرین: به نظرم بی خودی التماس نکن ، اون در هم نشکن .
چشم غره ای براش رفتم و دوباره نگاهی بهش انداختم و اونم یه نگاهی به من کرد .
🧡 از زبون راوی 🧡
ویلیام : صد بار بهت گفتم گابریل ، انقد گفتم که زبونم مو در آورد !
گابریل : بابا
ویلیام : حرفمو قطع نکن ! نتونستین این دختر رو کنترل کنین ! گفتم این دختر سر کشه ، زبون خوش حالیش نمیشه ، اما گوش کردین ؟ 😡 ( همه رو با عصبانیت و داد میگه )
دنیل : بابا تو نگران نباش ، من الان لوکا رو میفرستم ( لوکا وارد میشود 😐😂 ) پیداش کنه بیارتش .
در همان زمان ، لوکا از پله های عمارت به پایین میامد .
ویلیام : پیداش کنی که چی بشه ؟ دختری که بزرگ و کوچیک سرش نمیشه به حرف هیچکس گوش نمیکنه به درد میخوره ؟ نه نمیخوره !
با عصبانیت به گابریل نگاه کرد و رو به سابین و گابریل گفت : نتونستین این دختر رو تربیت کنین !
گابریل از پشت نگاهی به سابین انداخت و سابین هم با ترس به او نگریست .
لوکا رو به کاگامی گفت : چی شده دختر ؟ باز کی بابابزرگ رو عصبانی کرده ؟
کاگامی گفت : به نظرت کی ؟ مثل همیشه مرینت خانم .
دنیل : لوکا ، زود باش پسرم مرینت باز فرار کرده برو پیداش کن بیارتش
لوکا : باشه بابا من برم سوئیچ ماشینو بردارم بیام .
ویلیام با عصبانیت نفس عمیقی کشید ...
💚 از زبون مرینت 💚
بالاخره رسیدیم ، آخیش .
از ماشین پیاده شدم و نفس عمیقی کشیدم ، یارو ( آدرین ) هم از ماشین پیاده شد و در ماشینش رو بست .
وقتی دیدم از ماشین پیاده شد دستام رو به نشونه ی تعجب بالا آوردهام، این یا رو چقد پر روزه زبون حالیش نمیشه ؟
مرینت : رسیدیم دیگه چرا داری دنبال من میای برو ؟!
آدرین : باشه ، آروم باش . تو چقد ترسو از آب در اومدی ؟ پس دختر شجاعی که رو اسب می تاخت کجاست ؟
با عصبانیت نگاش کردم 😬 اه اه 😬🗡 به تو چه فضول مردمی آخه ؟ 😐😑
داشت میرفت سمت در عمارت که جلوش وایسادم و بازوشو گرفتم تا نره . ( واو 🤩 )
مرینت : صبر کن ببینم ؟ 😡 اصلا حرف حالیش نمیشه . میگم نباید مارو با هم ببینن !
آدرین : مگه ببینن چی میشه ؟
مرینت : خیلی بد میشه ، زود باش برو
آدرین نگاه رمانتیکی ( عر عر عررر 🤩 ) بهم انداخت و تو چشمام زل زد و گفت : مثلا ؟ مجبورم میکنن باهات ازدواج کنم ؟ ( اوه اوه قضیه حساس میشود 😂😍😐 ، عررررر 🤩🤩🤩 )
نگاه قشنگی بهش انداختم ... اَهههههه دختر تو دیوونه شدی هااااا ؟ اوف چه فکرایی میکنیا نه بابا تو و چه به این شازده ی چشم قشنگ 😐 وای خدا من واقعا دیوونه شدم 😑
به سمتش هجوم بردم و تو صورتش گفتم : اصلا تو کی هستی که بخوای با من ازدواج کنی ؟ پررررررر رو ! 😐😡 ( پر رو با پر رویی تمام میگه 😂😂 چقد پر رو تو پر رو شد 😂😬🗡 )
نگاه هایی میکرد که هیچ کس تا حالا این طوری به من نگاه نکرده بود . لبخندش تا بنا گوش باز شده بود 😐
مرینت : چه گیری کردما، برو دیگه !
یه نگاه به لبم انداخت ، یه نگاه به چشام ، یه نگاه به صورتم ... ( یا خدااااااا بچمونو نخورههههه 😐😐🗡 )
با اخم تو چشاش زل زده بودم .
ماشالا لبخندش جمع نمیشد که نمیشد .
بالاخره ازم فاصله گرفت و از حلقم اومد بیرون 😐 آخیش ، ولی در عوض رفت سمت در .
مرینت : کجا میری کجا میری ؟؟؟؟
رفت و در رو زد 😭 خدا بگم چیکارش نکنه 😭😭
جلوی دهنم رو گرفت و هین بلندی کشیدم .
😎 از زبون راوی جونتون ، منظورم خودمه 😎
ویلیام و تمام اهل خانه ، توجهشان به سمت در جلب شد .
مرینت ، با عصبانیتی که سعی میکرد همراهش جیغ نزند رو به آدرین گفت : وای چیکار میکنی ؟ 😡
آدرین ، رو به او برگشت و نفس عمیقی کشید .
سابیت داشت به سمت در میرفت تا آن را باز کند ، که ویلیام جلوی او را گرفت و گفت : تو وایسا سابین، خودم بازش میکنم .
همه به سمت در رفتند تا ببیند کی در میزند ( کیه کیه در میزنه من دلم میلرزه واااااای 😂😂 ، ام چیزه ، هیچی شما بقیه ی داستان رو بخونید 😁 )
ویلیام با عصبانیت در را باز کرد و با آدرین و مرینت مواجه شد .
گابریل و بقیه اهل خانه با تعجب به آن دو مینگریستند و لوکا با عصبانیت به آدرین، خیره شده بود . ( اوه اوه غیرتی شد 😐🗡 )
کاگامی با تعجب گفت : این آدرینه ؟
کیتی با تعجب به کاگامی گفت : دختر ، این همون پسره نیست که تو ازش خوشت میاد ؟ ( 😑 ) خب ، با مرینت چیکار داره ؟
آدرین ، وارد عمارت شد و مرینت هم همراه او وارد عمارت شد .
آدرین دستش را به سمت ویلیام برد و رو با او گفت : صبح به خیر ویلیام خان .
مرینت با تعجب به آن دو نگاه میکرد .
ویلیام ، به مرینت نگاه کرد و نفس های عصبانی کشید .
آدرین با گابریل هم دست داد و مرینت در را بست .
آدرین : مرینت خانم یه تصادف کوچیک کردن منم تا عمارت همراهیشون کردم .
اهالی خانه مخصوصا ویلیام و گابریل و سابین ، به مرینت و آدرین نگاه میکردند .
مرینت سرش را پایین انداخت و ویلیام گفت : چه تصادفی ؟
سابین با ترس به سمت مرینت رفت و گفت : دخترم !
مرینت همین گونه که سرش را پایین انداخته بود گفت : مامان چیزیم نیست نگران نباش .
آدرین : نگران نباشین ، از روی اسب افتاد ، فقط چند تا خراش کوچیکه
مرینت ، با ترس به ویلیام و بعد به زمین خیره شد .
گابریل : دستت درد نکنه آدرین خان ( خان ؟ هان ؟ 😐🤨 ) ببخشید تو زحمت انداختیمت، بفرمایید بریم بالا یه قهوه بخوریم .
آدرین : من دیگه مزاحم نمیشم ، به هر حال بعد از ظهر تو هتل هم رو میبینیم .
دنیل : آدرین خان ، تا دم در اومدین ، مگه میشه همینجوری برگردی ؟
ویلیام : دنیل راست میگه ، بیا یه قهوه با ما بخور آدرین خان .
آدرین بعد از این همه اصرار به سمت پذیرایی که در بخش بالای عمارت بود رفت .
ویلیام ، نگاهی پر از تهدید و خشم به مرینت انداخت .
سابین : خوبی دخترم ؟
گابریل : خوبی عزیزم ؟
مرینت با صدایی که ناراحتی در آن موج میزد گفت : خوبم خوبم .
گابریل ، ویلیام ، آدرین و دنیل به سمت پذیرایی که در بالای عمارت بود رفتند .
سابین : حداقل یه خبر میدادی دخترم
لوکا ، همینگونه به آدرین و مرینت نگاه میکرد .
سابین همراه مرینت بود که گابریل گفت: برامون قهوه بیار .
سابین : باشه
و مرینت و کاگامی در حیاط تنها شدند و به رفتن آدرین به بالا نگاه میکردند .
مرینت ، دستانش را بر لبانش گذاشت و چندی بعد ، دستانش را روی قلبش گذاشت.
کاگامی با خشم بازوی مرینت را گرفت و غرید : یه لحظه با من بیا ببینم !
کاگامی او را به سمت اتاقش هدایت کرد .
مرینت : چیکار میکنی؟
کاگامی مرینت را داخل اتاقش ( اتاق کاگامی ) انداخت و گفت : بیا برو تو 😠
مرینت با تعجب به او نگاه میکرد : کاگامی ؟ چیکار میکنی؟
کاگامی با تمسخر و خشم گفت : اوووو ، مرینت خانم ، میبینم دیگه با مَرد میای خونه؟!
مرینت با عصبانیت داد زد : بی ادبی نکن این چه طرز حرف زدنه ؟
کاگامی : باشه بابا آدم نمیتونه باهات شوخی کنه ! بگو ببینم ؟ کجا با آدرین رو به رو شدی ؟
مرینت نفس عمیقی سرشار از تأسف کشید و گفت : به غیر از من همتون این یارو رو میشناسید !
کاگامی : بهت گفته بودم ، شریک بابام ایناس چند بار تو هتل دیدمش .
مرینت دست به سینه گفت : هر کی که هست کاگامی به من چه !
کاگامی با اشک های ساختگی اش به مرینت نگاه میکرد ...
مرینت هم سرش به نشانه ی چیه تکان داد .
چند دقیقه در سکوت بودند که کاگامی گفت : هوم ، چطوره ؟ ابرو ، چشم ، قد بلند ،جذاب ، خوشتیپ ، خوش هیکل ، انگار خدا با دقت خلقش کرده مگه نه ؟ دیدیش که ؟
کاگامی همینگونه دور مرینت راه میرفت و به سر تا پای مرینت نگاه میکرد و این حرف ها را میزد و با هر کلمه ی کاگامی که در مورد آدرین بود ، دل مرینت بیشتر آب میشد ، اما مرینت مخفی میکرد و خودش را بی تفاوت به همه ی این حرف ها نشان میداد .
مرینت با لجبازی رو به کاگامی گفت : آره دیدم کاگامی، اتفاقا با ماشین مدل بالاش من رو رسوند عمارت !
کاگامی به عصبانیت به او نگاه میکرد ، او بسیار عصبانی شده بود ؛ به آن طرفش خیره شد .
مرینت هم دست به سینه و با ابرو هایی بالا داده و خنده ای که از سر لجبازی بر صورتش شکل گرفته بود به کاگامی نگاه میکرد .
کاگامی : راجب چی حرف زدین ؟ چی گفتین ؟
مرینت : هیچی !
کاگامی : هیچی ؟!
مرینت : آره هیچی کاگامی !
کاگامی : چطور سوار ماشینش شدی ؟ اون تو رو رسوند یا تو ازش خواستی ؟ ( چه فضول و همچنین حسودییییی 🤨🤨 )
مرینت به سمت در اتاق رفت و گفت : من دیگه میرم
کاگامی : چیه ؟ چیو داری مخفی میکنی ؟ حرف بزن ببینم ؟ نکنه از آدرین خوشت میاد ؟ ( اصلا به تو چهههههه )
مرینت : کاگامی چرا چرت و پرت میگی ؟ چرا من باید از یه مَرد غریبه خوشم بیاد ؟
کاگامی : خوبه ! چون من ازش خوشم میاد ! از همون موقعی که تو هتل دیدمش ، حتی خوشم میاد که هیچ ، عاشقِ آدرینم !
مرینت نمیدانست چرا ، اما ته دلش حسودی میکرد ولی به روی خودش نمیاورد .
مرینت : خب باشه تموم شد ؟
کاگامی : نه تموم نشد ، ببین منو مرینت ؛ از آدرین فاصله بگیر .
مرینت نگاهی به کاگامی انداخت .
کاگامی : یادت باشه اول من دیدمش ، من ! ( وا مگه عروسکه که دو تا بچه بخوان سرش دعوا کنن ؟ آدمههههه آدمممممم 😐😐 )
مرینت : باشه مال خودت باشه نه که خیلیم خوشم میاد ازش !
مرینت در باز کرد و از اتاق کاگامی بیرون رفت و د را محکم بست .
کاگامی با خشم به رو به رویش خیره شد و دستش را خیلی محکم به دیوار کوبید ، در اتاقش را باز کرد و خودش هم از اتاقش بیرون رفت .
💙💚💙💚💙💚💙💚💙💚💙💚💙💚
خب اینم از پارت دوم 😁💜
امیدوارم خوشتون اومده باشه 🥰🤩
خیلی طولانی شددددد دستم شکستتتت 😭😐💚
ولی ارزشش رو داشت تا شما خوشحال بشین 🌸
این پارت هم تقدیم به همه ی کسایی که کامنت میدن 🤩🤩🤩
خیلی دوستتون دارم 🤗🍃
خب قشنگ بود ؟ 😍🧡
لطفا برای پارت بعدی ۱۵ کامنت 💙🌈
تا پست بعدی بای بای 🥰💜