راهنمای نهایی p4
تقریباً نزدیک های غروب بود
تعجب می کنم تا الان چرا استیو و استیون نیومدن اینجا... حتماً دوباره خوابیدن.
صدای ضبط صوت قطع شد.
رفتم یواشکی راهرویی که به در خروجی می خورد رو نگاه کردم؛ دیدم آدرین داره ضبط رو می ذاره سرجاش.
یک قدم اومد جلو و بعد گفت: این دختره چقدر پرروئه! ضبط صوت رو هم دست میزنه.
می خواستم از پشت ستون بیام بیرون و جارو دستی رو بکنم تو حلقش.
صدای پاهاش رو شنیدم که داشت نزدیک میشد.
از ستون جدا شدم و رفتم توی آشپزخونه.
در فر رو باز کردم و داخلش رو نگاه کردم؛ ظاهرش که خوب شده، حتماً مزهش هم خوبه.
داشتم توی فر رو بو می کردم که صدای آدرین از پشت سرم اومد: توی فر گنجه؟
فقط تیکه ای که پروند... .
می خواستم برگردم و یه چیزی بارش کنم امّا دوباره بیخیالش شدم و سرم رو بیشتر تو فر کردم.
- هی! از تو فر بیا بیرون، سرت پخته میشه.
سرم رو اوردم بیرون: الان چی میشه من سرم رو ببرم توی فر؟ سر خودمه!
- اگه خدمتکارمون نبودی هیچی بهت نمیگفتم، چون بعداً باید دیهت رو بدم دارم میگم.
حرصم گرفت؛ دنبال یه جوابی میگشتم که گفت: چی داریم؟
- خودت بعداً میبینی.
- الان بهت برخورد؟
سرم رو دوباره کردم تو فر و لبم رو گزیدم. قبل از اینکه از دست این دیوونه بشم باید یه کاری کنم
بعد از پنج دقیقه سرم رو از توی فر بیرون اوردم و خمیازه کشیدم.
- سفره رو بچین.
نگاه تهدید آمیزی بهش انداختم.
رفت طبقه بالا.
اه اه چه پسر خودخواه و... هوفففف!
***
به اصرار امیلی خانم موندم و باهاشون شام خوردم.
داشتم لیوان آبم رو می نوشیدم که امیلی خانم گفت: راستی هر دوتون تو یک دانشگاه هستین
با این حرفش آب تو گلوم گیر کرد و از دماغم اومد بیرون و زدم زیر سرفه.
استیو و استیون از دو طرف میزدن به پشتم.
به آدرین نگاه کردم که دیدم یک تای ابروش رو بالا انداخته و خونسرد داره نگام می کنه.
امیلی لیوان آب رو داد دستم و گفت: یهو چی شد؟!
بقیه ی لیوان آبم رو سر کشیدم و با لبخند مصنوعی گفتم: هیــ... هیچی!
آدرین با همون قیافه گفت: واقعاً اینقدر تعجب آور بود؟
با تعجب رو کردم به آدرین: مگه تو... یعنی مگه شما می دونستید؟
هعییی چرا باید دو رو بشمممم؟!
آدرین: نه.
فکر کنم "نه" قانع کننده ترین جوابی بود که شنیدم.
امیلی خانم: اوه ساعت 9 شد، من برم استیو و استیون رو بخوابونم.
و از روی صندلی بلند شد: استیو، استیون. بیاین.
استیو و استیون: شب بخیر خاله، شب بخیر داداش
من و ادرین: شب بخیر دوقلوهای افسانه ای
بهش یک نگاه چپ کردم که اون هم همون نگاه رو بهم کرد.
همه چیز رو جمع و جور کردم و ظرف ها رو شستم.
- شب خوش.
کیفم رو برداشتم و بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: شب خوش
***
صبح زود گیج و منگ بیدار شدم.
داشتم موهام رو شونه می کردم که مارگریت پرید تو اتاقم: خاک به ســـرت!
از ترس می خواستم شونه رو پرت کنم سمتش: چته دیوونه؟!
- دیوونه خودتی و اون آدرین! دانشگاه دیر شـــد!
با همزمان شنیدن اسم آدرین و دانشگاه قیافم درهم شد: وای! عذاب الهی رو سرم فرود اومد.
با جیغ دیگهی مارگریت پریدم هوا: زود باش آماده شـــو! یادت رفته امروز دوشنبهس؟! کریسمس تموم شدـــه!
مثل رعد آماده شدم و یک آژانس خبر کردم.
***
خدا رو شکر هنوز سر و کلهی استاد پیدا نشده بود.
نشستم روی صندلی.
این رو هم خدا رو شکر می کنم که کلاسم از مارگریت جدائه. فکر کنم کلاسم از آدرین هم جدا باشه آخه باید از اول پاییز تا بعد از کریسمس اون رو توی کلاس می دیدمش.
یک دفعه آلیا مثل یوزپلنگ وارد کلاس شد و پرید تو بغلم: دختر نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.
و تمام وزنشو روم خالی کرد که نزدیک بود بیوفتم.
- آلیا... منم دلم برات تنگ شده بود... ولی... میشه... لطفاً تعادل وزن کنی؟!
از بغلم اومد بیرون و با لبخند گفت: زنگ تفریح بیا حرف بزنیم.
- باشه... .
خانم وایت وارد کلاس شد: سلام به همه ی دانشجوها، امیدوارم...
***
کلاس تموم شد و کتاب هام رو جمع کردم و گذاشتم شون تو کمدم.
آلیا دستم رو گرفت و من رو برد تو حیاط.
همه کنار همون نیمکتی که همیشه قرار میذاشتیم نشستیم.
***
مارگریت: خلاصه که فقط همین یک روز رو این خواهر ما رفته اونجا و با جناب آدرین که قیافهشون رو تا حالا یه بارم ندیدم سر بحث افتادن.
آلیا خندید و گفت: پس کل کریسمس رو فقط دنبال کار بودی؟
لپم رو باد کردم: می تونیم به این صورت حساب کنیم.
یک دفعه به پشت سر آلیا و مارگریت که روی نیمکت نشسته بودن، خیره شدم.
وای آخه چـــرا؟
یک خندهی مصنوعی کردم و دستم رو بردم پشت گردنم: آآآ... عههه... میگم بچه ها الان زنگ کلاس مون به صدا در میاد بدویین برگردیم!
مارگریت: هنوز ده دقیقه وقت داریم ها!
- عـــه... خـــب... بیاین بریم دیگه، تو کلاس حرف هامون رو میزنیم.
- مرینت یهو چت شد؟ خوبی؟
گوش مارگریت رو گرفتم: آخه الان وقت تیکه انداختنه؟
- مگه الان چشه؟
کف دستم رو به پیشونیم زدم.
دوباره به پشت سرشون نگاه کردم. آدرین با دوستاش بود.
هعی خدا!
یک دفعه آدرین سرش رو تا نیمه چرخوند و منم سریع پشتم رو کردم بهش و نشستم رو نیمکت.
آلیا: اوه باید با نینو روی یه سری تدارکات سخنرانی فردا برنامه می ریختیم!
و به سرعت بلند شد.
دستش رو گرفتم: خب می تونی زنگ کلاس بهش بگی
و از اون نیشخندهای ضایعم رو زدم.
- آخه نینو دو روز پیش خیلی سعی می کرد که راجبش باهام صحبت کنه اما یه سری مشکلاتی مانع میشد. الان بهترین وقته، تازه نینو کلاسش جدائه باید یه کم روش زودتر کار می کردیم. تازه هفت دقیقه زمان آزاد داریم. مرینت می تونی زنگ بعدی حرف هات رو بگی.
و به پشت سرش نگاه کرد و دستش رو بیرون کشید.
به پشت سرش نگاه کردم؛ فوت! چه به موقع جیم شد رفت.
نینو حقیقتاً صادق ترین و باحال ترین پسری بود که دیدم. اگه آلیا و نینو با هم زندگی می کردن... .
یک چند تا سیلی کوچیک به صورتم زدم: "الان وقت خیالبافی نیست!"
آلیا رفت و من موندم و مارگریت.
- میگم این آدرینی که میگی، فامیلش چیه؟
- یعنی تو نمی دونی فامیلش چیه؟! تو خودت خونوادهش رو بهم معرفی کردی اونوقت نمی دونی فامیلش چیه؟
- خب، من فقط امیلی خانم رو میشناسم، اون موقع ها پسرش زیاد می رفت اینور و اونور و هر وقت من میومدم اون نبود هروقت اون بود من نبودم. تازه من چهار سال هست که خونهشون نرفتم... فکر کنم فامیلش آگرست... .
یک دفعه پرید بالا: آگرســــــــــــــــت!
گوش هام رو گرفتم و کل دانشگاه رو ما دوتا زوم شد.
به مارگریت چپ نگاهی کردم: میشه لطفاً آرومتر حرف بزنی؟
با صدای فرد پشت سرم خشکم زد: کاری داشتید؟
عارررررررررر
منو این همه بدبختی محالههههههههههههه محالهههههه
آها راستی
چون قرار بود چهار پارت بدم، آنچه خواهید خواند هایی که تو پارت قبل گفتم تغییر یافت![]()
خب بعدی 16 تا![]()
نه شوخی کردم مای کیدز، ماهی تابه هاتون رو بذارید زمین![]()
این پارت رایگانه ولی هر وقت، وقت کنم می تونم پارت بذارم با اینکه وقت آزاد زیاد دارم اما نمی تونم پارت بدم._.
اگه می گین چرا باید بگم چ چسبیده به را![]()
![]()
![]()
یه دونه کامنت هم بدین راضیم![]()
نه شوخیدم، چهار پارتی که قراره بدم رایگانه و محدودیت کامنت نداره بید خوش بختانه برای شما![]()
بلاخره منم که همچین چیزی رو به بلوط پیشهادیدم![]()