♥قلب♥
نویسنده:Rihannah
(فصل۲)
پارت۲۶


ادرین،روی نیمکتِ رنگ ‌و رو رفته‌ی محوطه باغ گلها نشسته بود و هر  دقیقه ساعت مچیش رو نگاه میکرد.کلافه دستش رو توی موهاش کرد و زیر لب گفت:
_پس چرا نمیاد؟
منتظر کاگامی بود.نوچی کرد و تلفنش رو از کیفش بیرون آورد.و شروع کرد به کاری که همیشه موقع بیکاری انجام میداد.دوربین سلفی رو باز کرد و روبروی خودش گرفت.مقصودش عکس گرفتن نبود،فقط به چهره خودش خیره شده بود.تو این فکر بود که مردم،با دیدن چهره‌ش،به راز  های درونش پی میبرن؟به هر حال،توی دوربین سلفی نمیتونست به چشم های خودش خیره بشه.چشم ها دریچه‌ی انسان ها هستن.تنها چیزی که کسی نمیتونه پنهونش کنه،مگه اینکه چشماشو روی همه چیز ببنده.همونطوری که داشت بو خودش زل میزد،کاگامی رو توی صفحه موبایل دید.بلخره اومد!گوشی  رو دوباره برگردوند توی کیف.کاگامی،لبخند به لب به ادرین رسید. نفس نفس میزد و صورتش سرخ شده بود.
ک:سلام.....ادرین
آ:سلام.. چرا،اینقدر دیر اومدی؟
ک:منو ببخش..خواهش میکنم منو ببخش،خواستم اینارو بخرم دیر شد.
دوتا آیس پک توی دستش بود.یکی رو به سمت ادرین گرفت
ک:این با طعم انبه و پشن فروته.همونی که دوست داری.
ادرین اون رو از دستش گرفت.
آ:ممنون.
ک:تا اینجا دویدم...هوووففف.
و کنار ادرین،روی نیمکت نشست.
ک:شنیدم سهام برند گابریل خیلی بالا رفته!
ادرین کمی از بستنی خورد و گفت:
آ:آره.
ک:انگار خسته ای
آ:آره،کمی خسته‌م.
ک:پاشو یکم راه بریم
و ادرین رو از روی  نیمکت بلند کرد.
آ:بهتره بشینیم....
ادرین بی مقدمه شروع کرد به حرف زدن.
آ:کاگامی...اگه...اگه کسی رو که دوست داری از دست بدی،چه حسی پیدا میکنی؟
ک:من...خب.خیلی،ناراحت میشم.
آ:و اینکه بخوای راهی پیدا کنی،برای مشغول کردن خودت،با کسی که بهش علاقه نداری
آدرین خودش هم نمیدونست چرا او حرف هارو به کاگامی میزنه.
ک: چرا اینارو داری به من میگی؟
آ:هیچی کاگامی.هیچی...خیلی وقته میخوام،موضوی رو بهت بگم...
کاگامی کسی نبود که ادرین بخواد باهاش مشورت،یا حتی درد و دل کنه
کاگامی صورت ادرین رو به سمت خودش چر خوند(مثل همون سکانس تو رختکن باشگاه) و به چشم هاش خیره شد. ادرین سعی می‌کرد نگاهش رو بدزده. کاگامی خیلی رک گفت:
ک: تو دودلی ادرین..چرا؟
ادرین سرش رو به طرفی چرخوند.
ک:من همیشه،تمام تلاشم رو میکنم،تا تو.....تو باورم کنی ادرین..اما هنوز دودلی.
اشک توی چشم های کاگامی جمع شد،اما غرورش اجازه فرود بهشون رو نمیداد.آروم زمزمه کرد:

ک:و منو احمق فرض کردی
ادرین،انگار که کنترل خودش رو از دست داده باشه،تقریبا داد زد:

آ:آره دودلم...چی میخوای ‌بشنوی؟
کاگامی تاحالا ندیده بود ادرین فریاد بزنه. بخاطر همین،خیلی تعجب کرد،و ترسید. ادرین صداش رو پایین آورد و همچنان که با پاهاش روی زمین ضرب میزد و به نقطه ای ناشناس خیره شده بود،گفت:

آ:کاگامی.....من.....من اونی نیستم که تو انتظارشو داری... کسی نیستم که تو میخوای.
کاگامی به آسمون خیره شده بود.

ک:منتظر چنین روزی بودم ادرین... خیلی وقته منتظرم.
بغضش رو فروبرد.

ک:اگه توی چیزی شکست بخورم،دیگه ادامه‌ش نمیدم.ادرین
و از روی نیمکت بلند شد.اما ادرین دستش رو گرفت و گفت:

آ:صبر کن کاگامی..

ک:همه چیو گفتی ادرین...به من فهموندی که ازم خوشت نمیاد،دیگه چیزی....

آ:نه کاگامی.....بشین
و دستش رو کشید..کاگامی با اکراه نشست.

آ:کاگامی،تو....تو برام مهمی.تو دوستمی،من هیچوقت نگفتم ازت بدم میاد.تو دوستمی کاگامی.
کاگامی پوزخندتلخی زد.

آ:من....واست ارزش قائل هستم که بهت این موضوع رو گفتم.نمی...نمیخواستم بعد از اینکه میفهمی،حس بازیچه بودن بهت دست بده.اینو باور کن.
کاگامی با آزردگی آیس پگ رو روی نیمکت کوبوند و گفت:
ک:هرچقدر که خودم فکر میکنم به درد میخورم،یه نشونه ای میاد که..خوردم میکنه.
انگار غرورش ترک برداشته بود.دوباره چشم هاش پر از اشک شد.دلش از هه جا پر بود.

ک:مادرم اجازه خیلی تفریحات بهم نمیده....من...من از اولش انتخابی جز این نداشتم که الگوهای رفتاری والدینم رو ارائه بدم...انتخابی جز این نداشتم که شمشیر زنی رو انتخاب کنم،با اینکه عاشق رقصم.دوست دارم موهامو رنگ کنم،دوست دارم شلوار جین و هودی بپوشم،دوست دارم برم دانشگاه و پزشکی بخونم،ولی مادر منو وادار کرد که روی ورزش فوکوس کنم...ریوکو بودم ولی کت نوار میراکلسمو برای همیشه ازم گرفت...تو...
دیگه تحمل نداشت. زد زیر گریه.

ک:تو دلمو شکستی ادرین...دلمو شکستی.
ضربه ای به بازوی ادرین کوبوند و بلند شد و باسرعت و صدای گریه ای که تا بیست متر اون طرف تر شنیده می‌شد،ادرین رو ترک کرد.ادرین با اینکه از این اتفاق به شدت ناراحت بود،اما دنبالش نرفت. ‌پلگ از درز بالای کیفش سرش رو بیرون آورد:
پ:بهش حق میدم.

آ: خراب کردم پلگ،خراب کردم.

پ: خراب نکردی پسر. راستشو گفتی.چیزی که توی قلبت بود.

آ: من دلم نمیخواد کاگامی ازم رنجیده بشه،ولی،این فشار داشت خفه‌م میکرد.من واسه اینجور مسائل زیادی جوونم پلگ.کاش مامانم بود و ازش میپرسیدم این چه حسیه.

پ: منظورت کدوم حسه؟
اما جوابی نگرفت.

آ:بنظرت اگه میراکلسو ازش نمیگرفتم،بازم میومد میگفت که هولدر بوده؟
این بار پلگ تلافی کرد و جوابش رو نداد.

مرینت،درحالی که داشت با اجبار با روانکاو حرف میزد،صدای مادرش رو از پشت سرش شنید.

س:خانم ژرژ.
ماتیلدا بلند شد و گفت:

ژ:سلام خانم دوپین_چنگ.بفرمایید
سابین توجهی نکرد که فامیلیش رو اشتباه گفته. نزدیکتر اومد و بدون اینکه بنشینه گفت:

س:من تصمیم گرفتم مرینت دیگه جلسه مشاوره رو ادامه نده.

ژ:باشه...ولی،قبلش باید باهاتون صحبتی بکنم...مرینت،شما میتونی بری بیرون.
و مرینت درحالی کا با حرص از اتاق میرفت بیرون،رفت بیرون(😂)
ژ:خانم دوپین چنگ.از نظر من،دختر شما به عارضه ای بنام رویاپردازی عمدی مبتلاست
س:از چه نظر این حرف رو میزنید؟
ژ:بیمار در این حالت،با اینکه واقعیت رو میدونه،اما سعی بر این داره که خیالپردازی رو ادامه بده.مرینت....فکر میکنه لیدی باگ بوده.
سابین،انگار که حرف ژرژ براش مهم نبوده گفت:
س:ممنون که اطلاع دادید.خدانگهدار.
سریع از روی مبل بلند شد و بیرون رفت.
مرینت:مامان،چیشد که...
سابین:مهم نیست مرینت..مهم نیست،دیگه هیچوقت نمیخواد بری پیش اون روانکاو احمق که تورو خیالپرداز میدونه.
سابین سعی میکرد بغض خودش رو پنهون کنه.
مرینت:ماما... 
سابین لبخند زد و دست مرینت رو گرفت و از اونجا برد.حتما دلیلی داشت که نظرش از اول صبح تا اونموقع از زمین تا آسمون تغییر کرده بود.
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
کاگامی خودش رو به خونه رسونده بود.مادرش ورودش رو متوجه شد.
+کاگامی...اومدی؟
_بله مادر...
+چرا صدات گرفته؟
_بستنی خوردم.خیلی سرد بود.
با سرعت از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد.تحملش تموم شده بود.خودش رو روی تخت پرت کرد و شروع کرد به گریه کردن.مثل دختربچه ای که عروسکش رو گم کرده باشه زار میزد.
+لعنت به همه،لعنت به همه.
اون لحظه حتی از دکوراسیون مزخرف و سنتی اتاقش هم متنفر بود.و اونقدر توی بالشت،بیصدا فریاد زد که دیگه انرژی برای بیدار موندن نداشت