آدرین درحالیکه داشت با حرص سوئیچو توی قفل ماشین میچرخوند گفت:
آدرین_ای لعنت بهت این چرا با من نمیسازه
به اطراف نگاه کردم که آدرین گفت:
آدرین_دنبالش نگرد نیست اینو آوردم
درو با تعجب بستمو به سمتش رفتم که باالخره تونست درو باز کنه منم دره جلورو باز کردمو نشستم آدرین قابلمرو عقب گذاشتو اومد پشت رل نشست با دیدنش که پشت فرمون پراید نشسته بود یکهو زدم زیر خنده که باعث شد خودشم بخنده
آدرین_زهرمار...خب جام نمیشه چی کار کنم(از بس هرکولی خو یکم وزن کم کن😑)
آدرین سوئیچو چرخوندو استارت زد بعد ماشینو روشن کرد همینکه خواست بره یکهو ماشین به پرت پرت افتادو تکون شدیدی خوردو خاموش شد با چشمای خندون به سمت آدرین برگشتم که با حرص یه بار دیگه استارت زدو دندرو خالص کرد
آدرین_یادم نبود اتومات نیست
_ببینم امشب مارو به کشتن میدی یا نه
با خنده رومو ازش گرفتمو به سمت بیرون برگشتم آدرین هنوز نتونسته بود با ماشین کنار بیاد بعضی وقتا به خاطر اینکه دستش حسابی راه بیفته سرعتشو پایین تر میاورد خب حقم داشت یه عمر پشت ماشینای خارجی و اتومات بوده به خصوص
اینکه چون هیکلشم گنده بود و قدش بلند به سختی پشت رل جاش شده بود
آدرین_دو سه بار تصادف کنم دستم راه می افته
ریز ریز خندیدم
_فردا با این میری شرکت؟
آدرین_دیوونه شدی؟با این برم؟نه با این میرم خونه خودمون توی کوچمون
پارکش میکنم بعد میرم سوار ماشین خودم میشم
_پرایدتو که توی کوچتون میذاری مسخره نیست؟ آخه اگه یکی ببینه...
آدرین شونه ای با بیخیالی باال انداختو گفت:
آدرین_مهم نیست فوقش مجبور میشم به خونوادمم بگم که پراید خریدم
از اینکه به خاطر من اینهمه توی خرجو زحمت افتاده بود کمی شرمنده شدم آخه فکر کن خسته از شرکت بکوبی بری خونه ماشینو بذاری سوار پراید بشی از باالترین نقطه تهران بیایی پایین ترین نقطه پوف چه تحملی داشت اونم با این حجم ترافیک
هنوز برام باورش سخت بود که یه همچین پسری اونم به خاطر دختری که همش سایشو با تیر میزد اینقدر خودشو توی زحمت بندازه
_کاش رزو با خودت میاوردی خیلی دوست دارم ببینمش
آدرین_میاوردمش میگفتم که تو کی هستی؟
_خب میگفتی یه دوست دور
آدرین ابرویی باال داد
آدرین_اون شیطون تر از این حرفاس مطمئن باش باور نمیکنه
ناخواسته لبخند محوی زدمو به جاده ای که داشت ازش باال میرفت خیره شدم چه قدر برای امشب هیجان داشتم وای خداجونم شبای دیگمم هست وای شکرت ماشین که وایساد ازش پیاده شدم آدرین هم پیاده شد به سمت لبه پرتگاه رفتمو
با ذوق به شهر نگاه کردم یادم نمیاد آخرین باری که اینجا اومده باشم کی بود چشمامو روی هم بستمو دستامو از هم باز کردم بادی که میوزید درسته سرد بود اما من سردم نبود روسریم روی شونم افتاد اما بهش اهمیتی ندادم یه قطره اشک از گوشه چشمم چکید پایین هنوز چشمام روی هم بسته بودن خدایا شکرت برای این حاله خوبم برای این خاطرات قشنگم شکرت برای اینکه کسی که مسبب اینه از داداشم دور باشم خودش االن کنارمه تا تنها نباشم شکرت درسته یکیرو گرفتی ولی یکی دیگرو جاش دادی هرچند من هیچ وقت آدرینو جایه داداشم نمیذارم منظورم اینه که حداقل تنها نیستم حضورشو که کنارم احساس کردم توی همون حالت بدون اینکه چشمامو باز کنم گفتم:
_نگاه کن...آسمون تاریک...المپای شهر... ساختمونای بلند...آدمای جورواجور...زندگی های متفاوت...همه و همه دنیایی ساختن که برای بعضی ها رو رواله برای بعضی ها نه
آروم چشمامو باز کردم آدرین کنارم با فاصله ایستاده بود به سمتش برگشتمو با لحن محبت آمیزی گفتم:
_امشب اوج مردونیگتو پشت همون فرمون پراید دیدم
آدرین به سمتم برگشتو بهم نگاهی کرد ولی سریع نگاهشو ازم گرفت
_درسته خیلی اذیتم کردی...درسته داداشمو ازم گرفتی...اما خوشحالم اونیکه فکر میکردم نیستی
آدرین نگاهشو به سمت منظره روبه رومون بردو با اخم گفت:
آدرین_یه نامرد پست فطرت اغده ای تازه به دوران رسیده که هیچی از خودش نداره همشون ماله باباشه
_دیگه اونا نیستی
آدرین روشو از منظره گرفتو به سمت ماشینش رفت ناخواسته لبخندی بهش زدم اصال پراید بهش نمی اومد همون ماشینای مدل باال بهش می اومدو در شانش بود
آدرین درو که بست قابلمه به دست به سمت صندلی رفتو روش نشست منم رفتمو کنارش نشستم آدرین قابلمرو بینمون گذاشتو درشو برداشت یکی از پیتزاها برداشتو مبهوت بهش نگاه کرد
آدرین_من حاال اینو چه طوری بخورم
_یه امشبو باکالس بودنو کنار بذار اینطوری بخور
بعد پیتزارو توی سره قابلمه گذاشتمو آروم نصفش کردم خندم گرفته بود وای خدا ببین اصال...
آدرین با صدای بلندی زد زیر خنده منم همچنان ریز ریز میخندیدم شاید میشه گفت بیشتر از اینکه از خوردن پیتزا لذت ببرم از شوخی ها و کارای بامزه آدرین لذت میبردم اونقدر خندیده بودیم که دالمون درد گرفته بود
آدرین_بسه جانه من بسه
دلمو گرفتمو حسابی خندیدم که اونم خندید دیگه نتونستم تحمل کنم از روی صندلی بلند شدم شکممو گرفتمو شروع کردم به خندیدن اونم با حرص در حالیکه میخندید دستی به صورتش کشیدو سسو پاک کرد آدرین قبل از اینکه پیتزارو بخوریم سریع بلند شدو به سمت ماشینش رفت سس خریده بود به خاطرهمین حسابی روی پیتزای خودش خالیش کرد بعد با لذت درحالیکه پیتزارو جلوی صورتش برده بودو داشت بوش میکرد یکهو زدم زیر دستش که باعث شد صورتش هیچ پیتزا بیفته روی لباسش که حسابی سسی شد
آدرین_دارم برات...فکر کردی در برابر این شورشت سکوت می کنم؟
_عینه پسر بچه ها غذا میخوری لباسشو نگاه
آدرین هم سری به نشونه تاسف تکون داد قابلمرو برداشتمو سرشو روش گذاشتم به سمت ماشین رفتمو دره عقبو باز کردم قابلمرو که روی صندلی گذاشتم لرزشی توی تنم ایجاد شد وای خدا چه قدر سرده به سمت آدرین رفتم که دیدم پاشو روی اون یکی انداخته و داره به روبه روش نگاه میکنه کنارش با فاصله نشستم
_امشب هم رز باید تنها بره زیر ابرا؟
آدرین لبخند محوی زد
آدرین_دخمل بابا تنها نیست نادیا کنارشه
به سمتش برگشتم که دیدم لبخند محوش یکم غلیظ تر شدو به ماه نگاه کرد
آدرین_من چهارسالی میشه که بابا شدم
_بابا شدن بهت میاد
آدرین پوفی کشید با غم نگاهمو ازش گرفتم
_میدونی چرا زنا از مردا زودتر پیر میشن؟چون از همون بچگی مادرن وقتی بچن مادره عروسکاشونن یکم که بزرگتر شدن مامان باباشونن یکم بزرگتر مامان شوهرشون بعد مامان بچشون
آدرین_طرز فکر جالبیه
_طرز فکر نیست بیان حقیقته
آدرین_چی شد که پدرومادرتو از دست دادی؟
_مایکل یه سال از من بزرگتره چون اختالف سنی زیادی باهاش نداشتم خیلی باهم صمیمی بودیم شیطنت هایی باهم میکردیم که صدای پدرومادرمونو همش باال میبردیم زندگیمون خوب بود نمیگم پولدار یا حتی فقیر بودیم مثل بقیه آدما دستمون به دهنمون میرسید تا اینکه بابام براش یه مشکلی پیش اومدو کل دارو ندارشو از دست داد کلی بدهی باال آورد اما هیچ وقت به روی ماها نیاورد هیجده سالم بود کنکوری بودم مثل بقیه تجربی ها آرزوی پزشکی داشتم دختر درس خونی هم بودم اما...
آدرین_مایکل چی؟اون دانشگاه قبول شد؟
_اون نوزده سالش بود ترم دو دانشگاه صنعت شریف بود رشته مکانیک
آدرین_پس بچه درسخونی بوده
_آره خیلی زیاد ولی به خاطر این مشکالت دانشگاهشو ول کرد آخه کاراش نمیذاشت بره دانشگاه و درس هم بخونه
آدرین_پدرومادرت چه اتفاقی براشون افتاد
چشمامو به آرومی روی هم بستمو یه قطره اشک از گوشه چشمم چکید پایین
_پدرو مادرم باهم رفته بودن اصفهان برای تفریح نرفته بودن برای کار بابام رفته بودن اما توی راه تصادف خیلی بدی اتفاق می افته تا رسوندنشون بیمارستان تموم کردن
اشکام هرلحظه بیشتر از قبل سرازیر میشدن دست خودم نبود اما انگار یه گوش برای شنیدن حرفام پیدا کرده بودم خیلی خوشحال بودم
_بابا بدهی زیادی باال آورده بود همش به پایه ما افتاد مایکل خونرو فروخت تونست نصف پول طلبکارارو بده و اون خونه نقلیرو بخره من به زور داداشمو آلیا تونستم دیپلممو بگیرم اما کنکورم...
آدرین یکم خودشو به سمتم کشوند آروم دستشو به سمت چونم بردو سرمو باال آورد با چشمای اشکی پشت هاله ای از اشک بهش نگاه کردم
_هر اتفاق بدی نشونه این نیست که تو بدشانس ترین یا بدبخت ترین دختر دنیایی مثال من دلیل نمیشه چون همه چی تمومم خوشبخت ترین پسر دنیام با شنیدن جمله آخرش چپ چپ نگاش کردمو با خنده اشکامو پاک کردم خودشم خندید
آدرین_همینکه دلت جسمت روحت پاکن کافیه آدمایی هستن که از تو بدبخت ترن اگه اون خونرو نداشتین یا حتی خونه اجاره ای داشتین چی کار میکردی؟
_با این وجود شاکرم هیچ وقت ناشکری نکردم فقط گاهی اوقات از دست خدا گله زیاد میکنم حتی باهاش قهر میکنم
آدرین لبخند محوی بهم زد که منم با تخسی سرمو پایین انداختم
آدرین_نگاش کن...خیلی از حرکاتت عینه مهتابه
_پوف توهم همش بلدی این حرفو بزنی
آدرین_خب آخه راست میگم دیگه...راستی گفتی چن سالته؟
_بیست و چهارسال
آدرین_خب این یعنی اگه سال اول کنکور میدادی و پزشکی قبول میشدی االن خانوم دکتر بودی شایدم داشتی برای تخصصت دوباره کنکور شرکت میکردی
با حسرت خاصی نگامو ازش گرفتم چه آرزوهایی داشتم خدا چه قدر دلم میخواست دکتر بشم به همه آدما کمک کنم
آدرین_خب زیادم دیر نشده ما خیلی دکترا داریم که از سی سالگی بازم شروع کردن
پوزخندی زدم...

********************

برا بعدی ۵تا باییی