مرینت دوباره آدرسو بررسی کرد تا مطمئن بشه درسته. اون به جای خونه ی بزرگی که انتظار داشت یک اگرست توش زندگی کنه، با یه خونه ی خوشگل در عین حال معقول در وسط یه محله خیلی قشنگ روبه رو شد.

نفس عمیقی کشید، و قبل از اینکه جلو بره تا زنگو بزنه، بلوز مشکیشو روی بلوز قرمزش انداخت. اون لحظه ای منتظر موند تا در باز بشه، تا کسی که میدونست آدرینه رو ببینه. کسی که با اینکه تمام دوره ی نوجوونیش کل اتاقش از عکساش پر شده بود به یاد نمیاورد.

+"آقای آگرست، مرینت کورتزبرگ هستم"

صورت آدرین جوری روشن شد که نشون میداد شناختش "اوه، بله بفرمایید تو"

اون وارد شد، و به خودش اجازه داد از فضای خالی استقبال کنه. برنزه گرم روی دیوارها با میز کناری قهوا ای تیره و کفپوش چوب سخت تطبیق داشتن. رگه های سفید، مثل تخته های قرنیز و گلدون های روی میز، تضاد قابل توجهی در برابر چوب تیره بود، ولی مرینت فکر میکرد این فرش قرمز گلدار روی زمین و گل های قرمز نقاشی شده روی دیوار بودن که به خونه روح میدادن.

اون به یه نقاشی خیره شد، از بالا تا پایینش براش آشنا بود ولی نمیدونست چیه.

آدرین درب ورودی رو بست "نقاشی فوق العاده ایه مگه نه؟"

-"من بعد خرید این خونه یه طراح داخلی استخدام کردم و اون این قطعه رو تو یه نمایشگاه هنری محلی پیدا کرد."

مرینت مکث کرد. توی ذهنش زندگی بود که به صدا در می اومد، ولی برای زندگی مرینت، هیچ برچسبی نمیشد روش زد. "خیلی قشنگه. از حمایت هنرمندای محلی خوشم میاد."

-"و کمبودی از اونا تو فرانسه نیست"

+"نه، قطعا نیست"

آدرین موافقتش رو زمزمه کرد "اگر منو تا دفترم همراهی کنید، ما تمام شرایط  و سوالاتتونو بررسی میکنیم، بعد هم خونه رو نشونتون میدم و اِما رو بهتون معرفی میکنم."

مرینت دنبالش کرد. از پله ها پایین رفتن و به اتاقی رسیدن که کلا از محل زندگیشون جدا بود. میز برزگ بلوطی که توی مرکز اتاق کاملا ناخوشایند بود، در یک طرف کامپیوتر و از طرف دیگه چندین رکاب کاملا سازمان یافته داشت. پشت میز کار، چند عکس کوچیک و قاب دار روی کابینت های بلوطی مخصوص پرونده ها قرار داشت. اما به غیر از اینا اتاق فاقد هر گونه تزئینات بود.

-"میتونید بشینید، خانم کورتزبرگ”

مرینت همونطور که میشست تصحیح کرد "من متاهلم"

 آدرین فورا سر تکون داد "منو میبخشید" (تو خارج فرق mrs و miss به متاهل بودن یا نبودنه حالا شما فکر کنید آدرین فکر کرده مرینت متاهل نیست 😂)

اون به پایین نگاه کرد تا توی دست مرینت دنبال حلقه ای بگرده.

-"من.....من خیلی خیلی احمقم. منظور خاصی نداشتم خیلی متاسفم."

+"مشکلی نیست"

اولین باری نبود که همچین اتفاقی میفتاد. سر و وعضش شبیه به یه دبیرستانی بود. اون همیشه رگ چینی خودشو مقصر میدونست.

با این حال، آدرین متقاعد به نظر نمیرسید. وقتی توجهشو برد سمت کامپیوترش، با حالت عصبی پشت گردنشو مالید. پرینتری که بالای کابینت استراحت میکرد قبل از اینکه خراب بشه اخرین برگه هارو چاپ کرده بود. آدرین از روی عادت خودشو به سمت پرینتر کشوند، صفحه هارو برداشت، برگشت و به سمت مرینت مرتب کرد.

حالا دیگه رنگ قرمزی که روی گونش نشسته بود کمرنگ تر شده بود. با این حال، هنوز باهاش ارتباط چشمی برقرار نکرده بود و فقط رفت سمت کاغذ ها و همه چیز رو برای مرینت مشخص کرد قبل از اینکه بهش ی خودکار بده تا امضا کنه.

بعد از اینکه کاغذ بازی ها انجام شد، آدرین برگه هارو صاف به میز کوبید و کنار هم مرتب کرد.

آدرین همزمان با گذاشتن مقالات توی پوشه کنار دستش بالاخره با مرینت ارتباط چشمی برقرار کرد "فکر کنم باید قبلا میپرسیدم. مثلا، خیلی وقت پیش، ولی میتونم بپرسم شما از کجا آلیا رو میشناسید؟"

لبخندی روی صورت مرینت سرازیر شد "شما بدون اینکه از آلیا بپرسید منو از کجا میشناسه استخدامم کردید؟"

آدرین پوزخندی شرک آور زد "اگر شما آلیا رو مثل من میشناسید، دو چیزو میدونید. اولی، شما هرگز هرگز نباید آلیا رو به چالش بکشید و دومی شما هرگر هرگر نباید به آلیا شک کنید.

از این نظر مرینت نمیتونست مخالفت کنه 

-"پس وقتی سریعا به یه پرستار بچه نیاز داشتم و بهش پیشنهاد دادم، من کاملا بهش اعتماد کردم"

+"من تقریبا دو سال پیش با آلیا آشنا شدم زمانی که بهترین دوست دوران دبیرستانم ازم کمک میخواست تا ازش بخوام باهاش بره بیرون. خب الان اونا نامزد کردن، پس فکر میکنم کار درستی انجام دادم."

شناخت توی چشمای آدرین موج زد "مرینت کورتزبرگ" انگار برای اولین بار بود "طراحی داخلی"

لبخند مرینت بزرگ تر شد "اره، درسته."

-"بله"

لبخند آدرین قبل از اینکه مشتش رو به پیشونیش بزنه بزرگ تر شد. "خدایا! من خیلی احمقم. تعجبی نداشت اسمتون به نظر آشنا میومد. به اندازه کافی طول کشید تا کشفش کنم"

لبخند مرینت بیشتر شد. اون به شوخی گفت "فقط بخاطر استرس نادیدش بگیرید"

-"با توجه به هرج و مرج مداوم زندگیم از اواخر گذشته من فکر میکنم شما باعث شدید یه نگاهی به گذشته داشته باشم"

آدرین دستش رو به سمت مرینت دراز کرد. "به هر حال، خوبه که بالاخره دیدمتون"

+"همچنین"

+"من این افتخارو داشتم که راجب به شما بدونم، البته بدور از دانش عمومی، ولی هیچوقت فکر نمیکردم هیچکدوم از تلاس های آلیا یا نینو باعث ملاقات ما بشه"

آدرین دستپاچه شد "نه"

-"این به اِما و هیچکدوم از شغل های ما مربوط نمیشه"

هوای آرامش ناگهان از بین رفت و چیز سنگین تری جاشو گرفت اگه مرینت خودشو سرپا نمیکرد ممکن بود توش خفه بشه. آدرین به محض متوجه شدن چشماشو از مرینت گرفت "من متاسفم. من....من راجب بهش شنیدم__"

مرینت وسط حرفش پرید "مشکلی نیست. چیزی نیست که نتونم ازش حرف بزنم"

آدرین جمله ی مرینتو تموم کرد "ولی هنوز سخته"

-"میدونم"

مرینت حساب اینکه چندبار این حرفو شنیده بود از دستش در رفته بود، ولی حرف آدرین حس دیگه ای داشت. اون میدونست که آدرین وقتی ده سالش بود مادرشو از دست داد. بعد از اون، به تنهایی از یه طلاق جون سالم به در برد. پس اگر کسی واقعا راجب به از دست دادن میدونست، راجب به چیزی که مرینت تجربه کرد، اون آدرین بود.

+"من توی اون نقطه ایم که هنوز هم ناخوشاینده، ولی دیگه انکارش نمیکنم"

توی ذهنش، فهمید که این بهترین موضوعی نبود که میتونست با یه مرد که نه تنها قبلا ملاقات کرده بود بلکه قرار بود رئیسش بشه ازش حرف بزنه.

ولی آدرین جوری رفتار کرد که انگار براش مهم نیست.

-"اینجا واقعا جای خیلی خوبی نیست، اینجا جاییه که همه چیز اروم اروم شروع به آسون شدن میکنه. من نمیگم هنوز تیکه های خشن وجود نداره، ولی بدترینش بالاخره رد شده و قادر به این هستی که بتونی ظاهر نرمالتو برگردونی."

مرینت سر تکون داد "برای همین بود که میخواستم این شغلو بگیرم. تا دوباره رو پای خودم بایستم"

آدرین پرسید "چرا دوباره به طراحی داخلی برنگشتی؟"

-"شما واقعا توش خوبید"

مرینت قبل مکثش در واقع جوابشو داده بود ولی میدونست اون نفهمیده "چطور فراموش کردم شما یه مشتری بودید؟"

مرینت دستشو به سرش کوبید. مهم نبود چقدر اون عکس توی راهرو آشنا بود، مرینت خودش خریداریش کرده بود.

آدرین با لبخند گفت "بخاطر اینه که ما هیچوقت همیدیگه رو ملاقات نکردیم. من فقط افتخار ملاقات شوهرتون رو داشتم. اون مرد خوبی بود."

مرینت لبخند تلخ و شیرینی روی لبش داشت بخاطر اینکه قبل اینکه خفه بشه مجبور شد قلبشو ببلعه "ممنون، اون....اون واقعا"

آدرین لبخندشو گزید و از جاش بلند شد "حالا، بهتره بریم و اِما رو ملاقات کنیم"

مرینت متوجه شد داره چیکار میکنه و با تشکر بهش لبخند زد "اره، درسته"

آدرین سرشو تکون داد "اما اگه هروقت خواستید این مکالمرو ادامه بدین، این در همیشه بازه"

صدای مرینت به سختی یه نجوا بیرون اومد "ممنون"

مرینت آدرینو بیرون دفترش دنبال کرد و به طبقه بالا رفت. اخر راهرو یه در باز بود که یه دختر مو بلوند رو در حال بازی کردن با یسری عروسک پف پفی نشون میداد. قیافه دختر خندون شد وقتی فهمید آدرین داره در میزنه، با این حال، وقتی مرینت رو دید، لبخندش لغزید. ایستاد و با یه گربه ی سیاه توی بغلش مرینتو نگاه کرد.