❤عشق از نو❤p36
با تعجب به عمارت روبه روش خیره شد
_سورپرایزززز
لب زد:
_این چیه؟
ادرین با تعجب گفت:
_ویلا دیگه
مرینت سرشو به طرفین تکون داد و گفت:
_اونو میدونم منظورم اینه مال کیه؟
ادرین لبخندی زد و گفت:
_مال ما
فرصت حرف زدن به مرینت نداد و دستشو گرفت و به سمت عمارت کشید.در بزرگ عمارت و هل داد و وارد شد.مرینت با تعجب به خونه نگاه میکرد.یه خونه نسبتاً بزرگ بود.یه خونه دو طبقه ب.پذیرایی و اشپزخونه طبقه پایین بود و اتاق ها طبقه بالا.ادرین دست مرینت و کشید و به سمت پله ها برد و گفت:
_بیا یه سورپرایز برات دارم
شیش تا اتاق طبقه بالا بود که دوتاشون حمام و توالت بودن و بقیه اتاق خواب.ادرین در یکی از اتاق هارو و باز کرد و وارد اتاق شد و مرینتم پشت سرش وارد شد.مرینت با دیدن اتاق با بهت لب زد:
_این...این
ادرین لبخندی زد و گفت:
_این اتاق دخترمونه...اتاق اِما کوچولو!
یه اتاق با تم صورتی و سفید.یه اتاق دخترونه.تخت و کمد قفسه ها به رنگ سفید بود! و کاغذ دیواری صورتی!عروسک های کوچیک و بزرگ روی قفسه ها بودن..تمیز و مرتب.
_اینا که...اینا که همون وسیله هایین که باهم برای اِما خریدیم.
ادرین تک خنده ای کرد و گفت:
_اره خودشونن
مرینت با خوشحالی برگشت و ادرین و بغل کرد و با بغض گفت:
_خیلی ممنونم ادرین...تو یه پدر فوق العاده ای!
ادرین لبخندی زد و دستاشو دور مرینت حلقه کرد و گفت:
_توهم همینطور مرینت توهم یه مادر فوق العاده ای!
******
درحالی که ناخون هایش را سوهان میزد زیر لب اهنگی و زیر لب زمزمه میکرد.کارش که با ناخن هایش تموم شد
بلند شد اما با زنگ خوردن گوشیش و دیدن شماره ناشناس دوباره نشست.با تردید دکمه سبز و زد و گوشی و کنار گوشش گذاشت و گفت:
_بله
_سلام خانم کاگامی
این صدا...خودش بود اروم لب زد:
_لوکا...
لوکا پوزخندی زد و گفت:
_خب پس شناختی!
کاگامی خشک و سرد لب زد:
_چی میخوای؟
_خب پس میخوای برم سر اصل مطلب...اوکی میرم...خب بگو ببینم رابطت با ادرین چطوره؟خوبه؟
کاگامی با تردید گفت:
_چی میگی؟معلومه که خوبه چرا باید بد باشه؟
لوکا پوزخندی زد و گفت:
_خب پس رابطتون خوبه؟!
_اره خوبه؟...زود باش حرفتو بزن باید برم؟
لوکا قهقه ای زد و گفت:
_پس هنوز هیچی نمیدونی نه؟فکر میکردم باهوش تر از این باشی؟!
_منظورت چیه؟
_یعنی تو چیزی درمورد رابطه مرینت و ادرین و نمیدونی نه؟
کاگامی با عصباینت گفت:
_هدفت از این حرف ها چیه؟
لوکا قهقه دیگه ای زد و گفت:
_هیچی فقط میخوام که تورو از چیزهایی که ازشون بیخبری روشن کنم؟!
_تو چی میدونی که من نمیدونم؟!
لوکا پوزخندی زد و گفت:
_خیلی چیزا..خیلی چیزا...
******
روی زمین و کنار شومینه نشسته بودند.تصمیم گرفته بودند که شب خونه جدیدشون بمونن.مرینت سرشو روی شونه ادرین گذاشته بود و درحال نوازش شکم نسبتاً برامدش بود.الان 5 ماه و دو هفتش بود اما اصلا معلوم نبود بخاطر این موضوع خیلی نگران بود وقتی این موضوع و به دکتر گفت دکتر گفت که نگران نباشه و چیزی نیست و توی ماه های ششم و هفتم شکمش بزرگتر میشه البته این خوب بود چون اینطور کمتر کسی متجه بارداریش میشد.مرینت طوری که یه چیزی یادش اومده باشه سرشو به طرف ادرین برگردوند و گفت:
_راستی ادرین امروز لوکا بهم زنگ زد برای خودمم عجیب بود که بعد 3 ماه بهم زنگ زده باشه اول نمیخواستم جواب بدم انا نتونستم و جواب دادم گفت که نگران نباشه و تا سه هفته دیگه برمیگرده.
ادرین با عصبانیت گفت:
_چرا با اون عوضی حرف زدی...ازش متنفرم...اما این خوبه که قراره بیاد چون دیگه قرار نیست ببینیمش
لحنش مهربون شد و لبخندی زد و ادامه داد:
_وقتی ازش جدا شدی میریم و ازدواج میکنیم اونوقت تا همیشه برای همیم و میتونیم با اِما زندگی خوبی و داشته باشیم..مگه نه؟
به مرینت چشم دوخت تا جوابشو ببینه.مرینت لبخندی زد و گفت:
_اره درسته...اما ادرین..اگه پدر و مادرت بفهمن چی میشه؟میذارن که ما باهم باشیم؟
_نمیدونم اما حتی اگه نذارن ما باهم باشیم...
دست مرینت و توی دستش گرفت و گفت:
_من باز با تو ازدواج میکنم
مرینت لبخندی بهش زد اما یعو یه چیزی مثل قلقلک و حس کرد.دستشو روی شکمش گذاشت...این اِما بود که با لگد زدن باعث قلقلک مرینت شده بود.مرینت دستشو روی شکمش گذاشت.این اولین باری بود که اِما لگد میزد کم کم لبخندی روی لب مرینت اومد و با خوشحالی گفت:
_ادرین اِما لگد زد
_هان چی؟...واقعا؟
مرینت لبخندی زد و گفت:
_اره
دست ادرین و گرفت و گذاشت روی شکمش که همون موقعه اِما دوباره لگد زد و باعث قلقلک مرینت شد.ادرین با تعجب به دستش که روی شکم مرینت بود خیره شده بود.مرینت تک خنده ای کرد و گفت:
_دیدی؟حسش کردی؟
کم کم لبخند محوی روی لب ادرین اومد و گفت:
_اره...حسش کردم...
******
با حر کلمه ای که لوکا میگفت عصبانیت کاگامی بیشتر میشد و بیشتر از مرینت متنفر میشد.با عصبانیت غرید:
_مرینت...خودم میکشمت
لوکا تک خنده ای کرد و گفت:
_صبر کن صبر کن اروم..اروم پیش میریم...
_منظورت چیه؟
_ببینم میخوای که از مرینت انتقام بگیری؟
کاگامی با تحکم گفت:
_معلوم که اره
لوکا خوشحال از اینکه به خواستش رسیده لبخند شیطانی زد و گفت:
_خوبه پس هرچی میگم گوش کن....
******
از تاکسی پیاده شد و منتظر شد تا راننده چمدون هاشو از تو صندوق عقب بیرون بیاره.پول تاکسی و حساب کرد.عینکشو از روی چشماش برداشت و به عنارت خیره شد و گفت:
_سلام به خانواده عزیزم...من برگشتم
چمدونشو برداشت و به سمت عمارت حرکت کرد.
تمامید نیهی نیهی😁
انچه خواهید خواند:
_ ادرین چطور تونستی این کار و کنی!
_پدر اون بچه لوکاست!
_دستش برای زدن مرینت بالا رفت مرینت چشماشو بست اماده بود اما هرچی صبر کرد هیچی حس نکرد اروم چشماشو باز کرد که...
پارت بعد و خیلی میدوستمಥ_ಥ
برای پارت بعد 24 تا پلیز😁
خب دیگه منم برم به کار و زندگیم برسم کلی مشق برای نوشتن دارم😪
خب تا درودی دیگر بدرود💕
#روح_نباشید_کامنت_بدید