پارت اول Notes On The Violin
از زبان آدرین
با صدای آلارم گوشیم از خواب بلند شدم
ساعت ۸ بود و من یه ساعت واسه اماده شدن وقت داشتم
اول رفتم تو دستشویی یه آب به دست و صورتم زدم و رفتم تو آشپزخونه و قهوه ساز رو روشن کردم و قهوه(فهمیدین دیگه) توش ریختم
خب بریم آماده بشیم (آق پسر خودت رو معرفی نمیکنی؟) باشه
خب من آدرین آگراستم ، پدرم یه طراح معروف بود و مادرم یه بازیگر یه روز که مامان و بابام به یه سفر کاری دعوت میشن تو راه ترمز کار نمیکنه و مامان و بابام میوفتن تو دره و میمیرن (آخی) اون موقع من ۱۵ سالم بود و مدل بودم
چون من تنها وارث بودم پس همه ثروت های مامان و بابام به من رسید ، بعد من با چند نفر دوست شدم و با هم یه گروه تشکیل دادیم
گروه CG ، گروه ما یه گروه خوانندگی هست که تا الان موفقیت های بزرگی داشته و این عالیه
خب قهوه اماده شده بود
منم لباسم رو پوشیدم قهوه رو ریختم تو لیوان یه نگاه به ساعت کردم ۱۵ دقیقه دیگه باید خونه مشترکمون می بودم یه دفعه قهوه رو سر کشیدم
گوشی ، شارژر ، سویچ ، کلید همه رو برداشتم بریم دیگه رفتم نشستم تو بوگاتیم و راه افتادم
خب از اونجایی که بابام یه طراح بزرگ بود و مامانم یه بازیگر پس خیلی ثروتمند بودیم و وقتی مامان بابام مردن همه اون ثروت ها به من رسید که میشه بیش از ۱۰۰ میلیارد ، خب ۱۰۰ میلیارد خودش خیلیه چه برسه به بیشترش پس من خیلی ثروتمند شده بودم ، یه روز تو دانشگاه که رفتم این موضوع رو که پدر و مادرم مردن و ثروتشون به من رسیده رو به دوست صمیمیم گفتم
اون پیشنهاد کرد که خواننده بشم چون صدام خیلی خوب بود ، منم که علاقه زیادی به موسیقی داشتم این پیشنهاد رو دادم که یه گروه تشکیل بدیم ، اون قبول کرد و به دوستای قابل اعتمادش این موضوع رو گفت ، انگار اوما هم به اهنگ و موزیک علاقه مند بودن چون زود قبول کردن ، بعدش من پسر خالم فیلیکس رو هم که خیلی به اهنگ علاقه داشت رو معرفی کردم و بعدش ما یک گروه تشکیل دادیم اما گروهمون نیاز به نوازنده داشت که بچه ها چند نفر رو پیشنهاد کردن و ما هم اونا رو اوردیم داخل گروه ، بعدش یه خونه مشترک گرفتیم ، اونجا ما بیشتر کارهامون رو میکنیم و میخندیم ، بیشتر اهنگامون هم تو اون خونه میسازیم ، امروز قرار داریم که بریم بیرون و روی اهنگ جدیدمون کار کنیم
ما تازه یه اهنگ دادیم نمیدونم چرا اینقدر زود ازمون خواسته دوباره اهنگ بدیم :/
داخل خونمون که یه پنت هاوس بود شدم
هنوز همه نیومده بودن
از دخترا آماندا نیومده بود
از پسرا ویلیام و لوکا
جسیکا مثل همیشه رو مبل نشسته بود ، پاهاش رو جمع کرده بود و تو فکر بود
الیزابت داشت نون تست و مرباش رو میخورد
کاگامی سرش تو گوشیش بود
کاترینا داشت قهوه میخورد و منظره قشنگ بیرون رو نگاه میکرد
داشت اهنگ گوش میکرد
فیلیکس داشت فیلم ترسناک نگاه میکرد
دنیل منتظر بقیه نشسته بود و با اخم به در نگاه میکرد و دستاش رو حلقه کرده بود (مثل وقتایی که ما قهر میکنیم)
رابرت کتاب جدیدی که از کتابخونه گرفته بود رو میخوند
ادوارد نقاشی میکرد
که در باز شد و لوکا اومد
۵ دقیقه بعد
بقیه همونجوری بودن
لوکا گیتارش رو کوک میکرد
منم گوشیم رو گرفته بودم تو دستم و فری فایر بازی میکردم
یه دفعه صدای در بلند شد و ویلیام با اون هزار وسایل دی جی ایش اومد
۱۰ دقیقه بعد
همه نشستیم به صورت دایره ای روی مبل ها نشسته بودیم
کاترینا قهوه رو اورد و روی مبل باقی مونده نشست و مثل بقیه منتظر به دنیل چشم دوخت
دنیل : خب من بهتون گفتم اینجا جمع بشید برای این
.... یه دفعه
برای بعدی هر چی لایق داستانمه