Psycho in love P9

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
قطره های آب از موهام چکه میکردن،بارون به قدری شدید شده بود که کسی توی خیابونا نبود...ی چند ثانیه مکث کردم و دوباره راه خودمو به سمت خونه کج کردم
* فردا صبح *
- از زبان آدرین -
از خواب بیدار شدم.چشمامو مالیدم و به دور و بر نگاه کردم.کسی در اتاق و زد و ناتالی اومد تو (ناتالی جان تو ام عین مامانا نپر تو که 😐😐) عینکشو رو بینی ش جا به جا کرد،تبلت توی دستشو بهم داد و گفت:برنامه ات آدرین.همون طور که تو برنامه نوشته شده،بعد دانشگاه کلاس شمشیر زنی و بعدش پیانو داری - سرمو به نشونه باشه تکون دادم و ناتالی از اتاق رفت بیرون.
از تخت پریدم پایین،دوش گرفتم،لباسامو پوشیدم،رفتم طبقه پایین و صبحونه مو خوردم و بعد برداشتن کیفم رفتم طبقه پایین و بعد رد شدن از در عمارت،سوار ماشین شدم و رفتم سمت دانشگاه.
* جلوی در دانشگاه *
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت در.از در دانشگاه رد شدم و اونجا بود که نینو رو منتظر جلوی در دیدم.انگار آلیا امروزم حالش بد بود و نیومده بود.هیچی دیگه سلامی بهش دادم و اونم متقابلا جواب سلاممو داد.دو نفری رفتیم سمت پله ها و بعد بالا رفتن ازشون،وارد کلاس شدیم.مرینت از من زودتر اومده بود و نشسته بود؛اما رنگش پریده بود و حالش به نظر خوب نمیومد.سلامی بهش دادم و نشستم.منتظر جواب سلام موندم؛اما نه هیچ چیزی شنیدم نه هیچ حرکتی دیدم.
خواستم ی چیزی بگم که خانم بوستیه اومد سر کلاس،کیفشو روی صندلی گذاشت،کتابای توی دستشو رو میز گذاشت و به همه سلام کوتاهی کرد.نگاهشو بین بچه ها چرخوند که نگاهش قفل مرینت شد.با نگرانی و تعجب پرسید:مرینت جان حالت خوبه؟؟بی حال به نظر میای - مرینت با لحن آرومی گفت:خوبم خانم بوستیه نگران نباشید.بعدشم سرشو روی میز گذاشت و بی توجه به ساعت کلاس،چشماشو بست - خانم بوستیه نگران رو به بچه ها گفت:بچه ها اگه کسی چیزی راجع حال مرینت میدونه بگه لطفا - الکس شروع کرد:خانم بوستیه،فک کنم دیروز توی بارون از کلاس رفت بیرون و به خاطر همین ام سرما خورده - مکس ام بلند شد و گفت:اون طوری که مارکاف بهم گفت،کل شب توی واتس اپ (دیگه چی بگم 😐😐😅😅) آنلاین بوده و ظاهرا نخوابیده
خانم بوستیه آهی کشید و گفت:باید بزاریم بخوابه.شاید حالش بهتر بشه.لطفا هیچکی بیدارش نکنه
* بعد کلاس *
_ دوست رومئو با گریه گفت:شاید ریخته شدن خون فرزندانتان،باعث شود کینه و دشمنی را کنار بگذارید.خاندان رومئو و ژولیت این حرف او را قبول کردند و سر انجام به یادبود آن دو عاشق ابدی تندیسی بنا کردند.پایان (گیر ندید لطفا اگه اشتباه گفتم،نخوندم بلد نیستم فقط همین تیکه شو کج و کوله یادمه 😐😐)
خانم بوستیه با خوندن آخرین جمله کتاب رومئو و ژولیت،کتاب رو بست و روی میز گذاشت.و تو همین لحظه در کلاس و زدن.خانم بوستیه در و باز کرد و ی چند کلامی با اون شخص پشت در حرف زد.توی این حین متوجه بیدار شدن مرینت شدم که خیلی بی حال چشماشو باز میکرد.خانم بوستیه گفت:خب بچه ها میتونید برای استراحت به فضای باز دانشگاه برید.و در و باز کرد و همه ریختن از کلاس بیرون.خانم بوستیه رو به من کرد و گفت:آدرین جان نمیخوای بری؟؟ - لبخندی زدم و گفتم:چرا،الان میام - خانم بوستیه متقابلا لبخند زد و از کلاس رفت بیرون.وسایلمو جمع کردم و خواستم برم که متوجه نگاه ملتمسانه مرینت روی خودم شدم.
رو بهش گفتم:امممممممم مری،نمیخوای بریم بیرون؟؟تو فضای باز؟؟هر چی باشه هواش از اینجا بهتره هوای آزاد واسه تو هم خوبه - سرشو به نشونه باشه تکون داد و بی حرکت رو نیمکت موند - مچ دستشو (البته روی مچ دستش آستین سوشرتش بوده) که روی میز بود گرفتم و گفتم:بیا دو نفری بریم.لااقل حالت بد شد یکی باشه نگهت داره - بلند شد.هنوز به دو ثانیه نکشیده بود که پاهاش سست شد و محکم خورد بهم.قبل از اینکه بیوفته زمین،سریع گرفتمش.
حالش به نظر خیلی بد میومد.شروع کردم تکون دادن و صدا کردنش؛اما انگار نمیشنید.پشت دستم و بردم سمت پیشونیش ببینم تبی چیزی نداره که به محض برخورد پوست پشت دستم با پیشونیش،سریع دستمو بردم عقب.تبش بیشتر از اونی بود که نگرانش نشیم.حالش بد جور بد بود.بدون معطلی یکی از دستامو زیر زانو هاش زدم و اون یکی دستم و دور کمرش حلقه کرد و همین طوری ی که بلندش میکردم سریع از کلاس پریدم بیرون و جلوی چشم کل دانشگاه،کل راهو تا بهیاری دوییدم.بچه های کلاس با دیدن من و مرینت،سریع افتادن دنبالم ببینن چی بلایی سر مرینت اومده.
* بعد از چند دقیقه *
رو نیمکت رو به روی بهیاری نشسته بودم،دستامو لای موهام فرو میبردم و کل بچه های کلاس داشتن دلداریم میدادن.صدای باز شدن در اومد.سرمو بالا آوردم و دکتر و دیدم که از اتاق میومد بیرون.سریع رفتم سمتش:دکتر حالش چطوره؟؟ - دکتر با ی لبخند کمرنگ جواب داد:حالش خوبه،جای نگرانی نیست،ی سرما خوردگی ساده است که خب البته تب بالایی داره،این عادیه واکنش بدنش برای مقابله با ویروسه چیز زیاد نگران کننده ای نیست - با ناامیدی گفتم:میتونم ببینمش؟؟ - ی نگاه به جمعیت انداخت و گفت:فقط ی نفر میتونه بره داخل.
در حالیکه سعی میکردم بغض توی گلوم به مرز انفجار نرسه،گفتم:م...من میرم - دکتر ابرویی بالا انداخت و گفت:باوشه،بفرمایید (چه دکتر خفنی 😐😐😂😂😅😅) در و باز کردم و پریدم تو و در و پشت سرم بستم.مرینت روی یکی از تخت ها دراز کشیده بود.رفتم رو صندلی کنارش نشستم و زل زدم بهش.رنگش همواره پریده بود و حالش به نظر خوب نمیومد.سعی کردم کاری کنم بغضم نترکه،به خاطر همین شروع کردن نفس نفس زدن.دست مرینت و گرفتم و چشمامو بستم.
چند ثانیه بعد حس کردم انگشتای مرینت دور دستام فشرده شد.چشمامو باز کردم و دیدم مرینت چشماشو باز کرده.با لحنی که خوشحالی و ناراحتی قاطیش بود،صداش زدم.اونم رو تخت نشست،ماسک اکسیژنش و در آورد و اسممو با لحن آرومی صدا زد.ی چند ثانیه زل زدم به چشماش.هنوز هم همون اقیانوس آبی رنگ توی چشماش و میدیدم...ی چند ثانیه زل زدیم به همدیگه که یهو حس کردم دستی پشت سرم قرار گرفت و منو به سمت مرینت کشید.چشمامو تو اون لحظه بستم.
بعد چند ثانیه با قرار گرفتن چیزی روی لب هام،چشمامو باز کردم.صورت من دقیقا رو به روی صورت مرینت بود،چشماشو بسته بود و عجیب تر از اون این بود که...لباش رو لبای من قرار داشت!!فکر میکردم بعد اتفاق دیروز نمیخواد حتی منو ببینه ولی امروز...
صورتش بدجور داغ بود،به همین دلیل باعث میشد لبام بسوزه؛ولی به طرز عجیبی دلم نیومد ازش جدا بشم،انگار ی نیرویی منو به سمت مرینت میکشید.دستاشو دور گردنم حلقه کرد.ناخود آگاه دستامو دور کمرش حلقه کردم (تو ام از خداته دیگه 😐😐)ی چند دقیقه همین شکلی گذشت که ازم جدا شد.تو چشمام زل زد،بعدش سرشو روی شونه ام گذاشت و آروم زمزمه کرد:تو مرهم زخمام بودی...همیشه هستی...و خواهی بود - بعدشم خودشو تو بغل من انداخت که باعث شد ناخودآگاه منم محکم تر از قبل بغلش کنم.
مطمئن بودم اثر تبشه...مطمئن بودم داره هزیون میگه وگرنه مرینت و چه به بوسیدن من که بعدش این حرفا رو بزنه 😐😐 بعد چند دقیقه تو بغلم بودن،یهو کل وزنش روم افتاد.فک کنم دوباره بیهوش شده بود...این بود که روی تخت گذاشتمش،ماسک اکسیژن و رو صورتش گذاشتم و به سمت در خروجی قدم برداشتم.ی نگاه بهش انداختم و از اتاق رفتم بیرون.
ظاهرا همه منتظر بودن.دکتر گفت:چی شد؟؟چرا انقد طولش دادی؟؟ - هیچی ای گفتم و رفتم نشستم رو نیمکت که میسیز مندلیف خیلی شاکی اومد سمت ما و ما رو کشید سمت کلاس.
* چند روز بعد *
- از زبان مرینت -
_ واااااااااای مرینت بگو دیگه.چه اتفاقی بینتون افتاد؟؟
_ مگه نینو همه چی رو نگفت؟؟
_ میخوام از زبون خودت بشنوم.پلیزززززز
بعدشم با نگاه مظلومانه ای که باعث شد دلم کباب بشه،گفتم:باشهههههه باشهههههه اون رفت بالای ساختمون،خواست خودشو پرت کنه پایین ولی برای اینکه نپره پایین باید میگفتم عاشقشم.این کار و کردم و اومد پایین و منو بوسید.راحت شدی یا نه؟؟
آلیا در حالی که داشت ناخوناشو از استرس میجویید،گفت:چییییییییی؟؟؟؟؟گفتی عاشقشی و اونم تو رو بوسیددددددد؟؟باورم نمیشد حرفای نینو راس باشه فک میکردم بمیری ام بهش چنین چیزی نگی،یا حداقل نبوسیش - پریدم روش تا خفه اش کنم و گفتم:آلیا وسط خیابون همچین چیزی رو داد نمیکشن که - آلیا عر زنان گفت:خدایا فقط اون روز نبودم ببین چه اتفاق مهمی افتاددددددد - ی لحظه مکث کرد و گفت:قضیه مریضیت چی بود ها؟؟ - شونه هامو بالا انداختم و گفتم:چیز زیاد مهمی نبود.فقط اینکه بارون شدید بود،منم رفتم بیرون و چند دقیقه زیر بارون موندم و به گفته دکتر سرما خوردم و تب زیادی کردم.همین - آلیا دسته ای از موهاشو گرفت و با دست فر کرد و گفت:خب...آدرین مدت زیادی توی اتاق موند.یادت نمیاد؟؟ - با تعجب گفتم:از وقتی بردنم بهیاری هیچی یادم نمیاد - آلیا چشماشو باریک کرد و گفت:باوووششهههههه
رسیدیم دم در دانشگاه و پریدیم تو.از راه پله رفتیم بالا و رفتیم سر کلاس.
بعد چند دقیقه دیگه،خانم بوستیه اومد سر کلاس.بعد سلام و احوالپرسی کوتاهی گفت:ای بابا آدرین باز ام که نیومده - کنجکاو شدم.سریع از نینو که جلو بود آروم پرسیدم:نینو مگه آدرین چند روزه نیومده؟؟ - نینو خیلی آروم برگشت سمتم و گفت:حدود 3 روزی میشه - با تعجب گفتم:سه روز؟؟
* بعد از دانشگاه *
تصمیم خودمو گرفتم.میرم عمارت آگرست.باید سر در بیارم چرا آدرین نیومده (خب چیکار داری لابد ی چیزیش شده نتونسته بیاد 😐😐)
بعد دانشگاه راهمو گرفتم و رفتم سمت عمارت آگرست.وقتی رسیدم دم در،هزار جور بادیگارد جلو در بود.گفتم:ببخشید،من با آقای آدرین آگرست کار داشتم - اما انگار نامرئی بودم 😐😐 در حالیکه داشتم بپر بپر میکردم،داد میکشیدم:سلامممممممم،من وجود دارما.با آقای آدرین آگرست کار دارم.بعد چند دقیقه یکی شون گفت:صبر کن.و رفت تو.بعد چند دقیقه دیگه ی خانم با موهای سرمه ای و قرمز که به نظر میرسید خیلی سرده،از عمارت اومد بیرون.با دیدن من عینکشو رو بینیش جا به جا کرد و گفت:شما کی باشین؟؟ - با قاطعیت و جدیت گفتم:امممممممم،مرینت دوپن چنگ هستم - ی نگاه دوباره بهم انداخت و گفت:خب پس خانم دوپن چنگ شمایید.آدرین راجعتون حرف زده بفرمایید تو - و از بین هزاران بادیگارد رفتیم سمت اتاق آدرین
اون خانمه درو باز کرد و پرتم کرد تو.بعدش در و بست.آدرین رو تخت دراز کشیده بود و انگار خواب بود.با صدای در که پشت سرم توسط اون خانم ایجاد شده بود،بیدار شد.ی نگاه بهم انداخت و گفت:خوش اومدی مری.بیا بشین - رفتم سمت تخت و نشستم روی صندلی کنار تخت.آدرین گفت:پارسال دوست امسال آشنا.خبری ازمون نمیگیری - یکم مکث کردم و گفتم:اومدم ببینم حالت چطوره و چرا نیومدی سر کلاس - دستی به پیشونیش کشید و گفت:خب...عاممممممم،سرما خوردم - با تعجب گفتم:در طول سه روز گذشته که هوا اونقدرا ام سرد نبوده.تاز اون روزی که بارون شدی میومد،تو با ماشین رفتی،در واقع همیشه میری (خواهر گلم چیکار داری چه طوری سرما خورده؟؟ 😐😐)
ی نیشخند زد و گفت:واقعا میخوای بدونی چرا سرما خوردم و تب کردم؟؟ - ی ذره مکث کردم و سرمو به نشونه آره به طرفین تکون دادم - ی لبخند زد و گفت:تو منو بوسیدی،روزی که سرما خورده بودی و تب شدید داشتی - از شدت تعجب چشمام داشت درمیومد.سریع گفتم:چی واسه خودت داری بلغور میکنی؟؟
_ البته که این کارو کردی.اومدم ی سری بهت بزنم ببینم حالت خوبه یا نه،تبت خیلی بالا بود و هزیون میگفتی،و...این بود که منو بوسیدی و سرما خوردگیتو بهم منتقل کردی
با تعجب سرمو به طرفین تکون دادم و هیچی نگفتم
* بعد از چند دقیقه *
از عمارت آگرست اومدم بیرون و رفتم سمت خونه.یعنی هضم این قضیه که من باعث شدم آدرین به این روز بیوفته خیلی برام سخت بود 😐😐💔💔 نه دختر چی میگی 😐😐 یعنی من بوسیدمش؟؟ 😐😐 باورش برام سخت بود
زنگ گوشیم رشته افکارمو پاره کرد و جوابشو دادم...
💙❤💙❤💙❤💙❤💙❤💙❤💙❤💙❤💙
خب تموم شد 
ناموصا چه شیر تو الاغی شد توی این پارت و پارت قبل 
ببخشید حوصله آنچه خواهید خواند نداشتم نذاشتم 
خب...امیدوارم خوشتون اومده باشه 
برای پارت بعد:16 تا کامنت 
(هر کی ی بار کامنت بده لطفا
)