𝐼𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑒𝑎𝑟𝑡 𝑜𝑓 𝑑𝑎𝑟𝑘𝑛𝑒𝑠𝑠

𝑃𝑎𝑟𝑡:7

𝑇ℎ𝑒 𝑤𝑟𝑖𝑡𝑒𝑟:𝑁𝑎𝑧𝑎𝑛𝑖𝑛

ꙬꙬꙬꙬꙬꙬꙬꙬꙬꙬꙬꙬꙬꙬꙬꙬ

در رو باز کردم به کسی که رو به روم بود با تعجب نگاه میکردم...... 

اون..... آ..... د..... ر...... ی...... ن بود....

خشکم زده بود... 

چی کار کنم.... 

چه حرکتی کنم.... 

چه حرفی بزنم.... 

وای خدا همین الان من رو بکش... 

آدرین: زیبا شدی مرینت.... 

با حرفش کمی خجالت کشیدم ولی این اولین باری نبود که ازم تعریف کرده بود.... 

آدرین..... 

مرینت واقعا زیبا شده بود.... 

مرینت: تو... هم زیبا شدی... 

با گفتن حرفش کمی سرخ شدم... 

بعد سریع گفتم: عجله کن الان جشن شروع میشه... 

مرینت: اهم... 

دستش رو سریع گرفتم و سمت خودم کشوندم... 

مرینت..... 

دستم رو گرفت و سمت خودش کشید... 

این اولین باری نبود که دستم رو گرفته بود ولی یه احساسی عجیب داشتم....

 از پله ها پایین میرفتیم که... 

آدرین.... 

از پله ها پایین میرفتیم که یکدفعه لوکا سر راهمون سبز شد..... 

نفسی عمیق کشیدم... 

لوکا: مرینت عجله کن جشن الان شروع میشه... 

مرینت: اهم... 

مرینت طوری ازم جدا شد انگار از اول دوست نداشت کنارم باشه.... 

کمی ناراحت شدم... ولی میدونستم اون به خاطر حرف های لوکا اخلاقش تغییر کرده... 

نفسم رو با صدا بیرون دادم...

و پشت سر لوکا و مرینت راه افتادم....

مرینت....

نمیدونم چم شده ولی میدونستم فقط دوست داشتم از آدرین جدا شم....

این برام دردناک بود که از کسی که سالها باهاش بودم و دوستش داشتم دوری کنم....

ولی از کاری که میکردم مطمئن نبودم...

به پایین پله ها رسیدیم....

پدرم وسط سالن ایستاده بود... 

با دیدن من، من رو بغل کرد.... 

تام: زیبا شدی مرینت... 

مرینت: ممنون پدر.... 

خوب بیاین بشینین الان جشن شروع میشه... 

پدرم روی تخت سلطنتی نشست و من هم کنارش آدرین هم اون ور پدرم نشست... 

سالن شلوغ بود... 

و همینطور از در قصر مهمون به داخل میومد... 

 

 

𝐸𝑛𝑑 𝑝𝑎𝑟𝑡7


امیدوارم خوشتون اومده باشه

آنچه خواهید خواند در پارت بعد:

آدرین هم انگار خسته بود... 


من و لوکا وسط قصر بین زوج ها میرقصیدیم... 


از دیدنش خوشحال بودم...


اصلا برام مهم نیس مرینت و لوکا راجب به من چی فکر میکنن....


و اینکه پارت بعد لوکانت کیسه

نگران نباشید فقط یه پارته

کامنت بدین حتما دوستون دارم باییی

پست بعد تک پارتی با پایانی باز