♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

_ من بهت ایمان دارم

که یهو برخوردمون با زمین،تمام استخوونای بدنمو لرزوند.چشمامو بسته بودم.مطمئن نبودم زنده ام یا نه،فقط میتونستم حس کنم الانه استخوونام خورد شن.بدون اینکه چشمامو باز کنم،از جام بلند شدم.اولش میتونستم دستای کت رو دور خودم حس کنم که با بلند شدنم،از من جدا شدن.به زور چشمامو باز کردم.

به دور و بر نگاه کردم و با دیدن کت که بیهوش رو زمین افتاده بود خشکم زد.کنارش نشستم.سرشو بلند کردم و شروع کردم صدا کردنش.ضربان قلبشو چک کردم.خیلی خیلی ضعیف میزد.اشک تو چشمام جمع شد.سریع بی خیال شدم و رفتم ببینم هاک ماث میخواد چه غلط دیگه ای بکنه

* وسطای مبارزه *

از هر سمت تحت فشار بودم.از ی سمت اون غول سنگیه میخواست منو بگیره،از سمت دیگه هاک ماث بهم حمله میکرد.با استفاده از کمک های لاکی چارمم،کاری کردم برج ایفل بیوفته رو غول سنگی،این بود که با تمام وجود و با این هدف که بخوام کت و برگردونم،هجوم بردم سمت هاک ماث.بعد ی چند دقیقه،بالاخره موفق شدم با یویو ام به یکی از پایه های برج ایفل ببندمش.

رفتم سمتش.تقلا میکرد خودشو آزاد کنه.دستمو سمت میراکلساش (پروانه و طاووس) بردم و بالاخره قاپیدمشون.با دیدن کسی که پشت نقاب هاک ماث بودم،در جا خشکم زد!!اون...اون...اون گابریل آگرست بود!!باورم نمیشد!!همین شکلی تو شُک بودم که یاد کت افتادم.داد کشیدم:میراکلس لیدی باگ!! و وسیله ای که لاکی چارم بهم داده بود و به هوا پرت کردم.

همه چی به حالت عادی برگشت.خواستم بگم:بزن قدش.که یادم افتاد کت اونجا نیست.

رفتم سمت جایی که کت افتاده بود؛اما با رسیدن به اونجا،امیدم از دست رفت.کت بازم بعد میراکلس لیدی باگ،روی زمین بود و انگار هیچ تکونی نخورده بود.با ترس رفتم سمتش.بغلش کردم و گفتم:نه!!نه!!امکان نداره کت!!بلند شو بدو!!خواهش میکنم تنهام نزار!!التماست میکنم!!دستشو که روی زمین افتاده بود رو گرفتم.سرمو روی سرش گذاشتم و گفتم:خواهش میکنم!!کت خواهش میکنم!!این کارو باهام نکن!!چرا؟؟چرا میراکلس لیدی باگ...چرا درست نکرد؟؟

صداهایی از اطراف میومد:نه!!/امکان نداره!!/اون...اون کت نواره؟؟/یعنی چی؟؟/هاک ماث گابریل آگرست بود؟؟!! - مطمئن بودم مردم دور و برمون وایستادن.همین شکلی که بغلش کرده بودم،انگشترش صدا داد...

* یک روز بعد *

نمیتونستم روی پاهای خودم وایستم.آلیا و نینو منو چسبیده بودن یهو نیوفتم و ضربه مغزی نشم.به زور چترو توی دستم گرفتم و در حالیکه با کمک های آلیا و نینو از پله میومدم پایین،رسیدم دم نونوایی.مامان و بابا منتظرمون بودم.سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت قبرستون (اون جوری نگا نکنین مگه انسان های فوت شده رو جای دیگه ای دفن میکنن؟؟ 😐😐)

از در رفتیم تو و ی چند قدم اون ور تر رسیدیم...همه ی بچه های کلاس و هر کی که آدرین و میشناخت،یعنی...تقریبا کل شهر،اونجا بودن.به زور خودمو رسوندم اونجا.حالم خیلی خراب بود.نمیتونستم هیچ واکنشی نشون بدم.بارون در حال باریدن بود و همه غمگین از مرگ آدرین...ولی من...اون...اون به خاطر من به این سرنوشت دچار شد...اگه...اگه حواسمو جمع میکردم،الان...الان اون پیشم بود...فداکاری اون بود که...من...من الان زنده ام...من باید به جاش میمردم من!!

قطره های اشک از گونه ام سرازیر میشدن و هر لحظه نگه داشتن خودم روی پاهام برام سخت تر بود.نزدیک بود بیوفتم که آلیا منو گرفت.رو زمین نشوندم و دستشو گذاشت روی شونه هام و گفت:م...مری...آروم باش خواهش میکنم...اگه...اگه گریه کنی آدرین ناراحت میشه ها - توجهی به حرفش نکردم و خودمو پرت کردم بغل آلیا.آلیا درحالیکه بغض توی گلوش جاشو به گریه میداد،سرمو نوازش میکرد و بهم دلداری میداد.

* بعد مراسم *

همه میخواستن برن که قاعدتا ما ام میخواستیم بریم.آلیا شونه هامو ماساژ داد و گفت:مرینت..بیا بریم... - با بغض گفتم:شما برید...من بعدا میام - آلیا که حال منو دید،باشه ای گفت و رفت.اونجا الان خلوت خلوت بود.اون یکی دستمو که مشت کرده بودم،آروم باز کردم.به حلقه ی آدرین نگاهی انداختم.پلگ و تیکی از جیب لباسم اومدن بیرون.پلگ با گریه خودشو چسبوند به گونه ام و تیکی ام به من و پلگ دلداری میداد.

هیچ باورم نمیشد...من...آدرین و کت و...توی ی روز...اونم به خاطر خودم از دست دادم...حلقه رو توی دستم مشت کردم و بی صدا گریه کردم.ی چند ثانیه همین شکلی گذشت که دستی روی شونه ام قرار گرفت.برگشتم و با دیدن اون فرد خشکم زد...اون...آدرین بود!!با گریه گفتم:آ...آدرین...ولی...ولی تو که... - آدرین با لبخند گفت:میخوای بگی من که مرده بودم...آره؟؟ - سرمو به نشونه آره یه طرفین تکون دادم.آدرین نفس عمیقی کشید و گفت:مرینت...من همیشه باهاتم...درست اینجا.و به قلبم اشاره کرد.

بغضم ترکید،خودمو انداختم بغلش و با صدای بلند شروع کردم گریه کردن.آدرین دستاشو دور کمرم حلقه کرد و دلداری ام میداد.وسطای گریه ام گفتم:مگه...مگه تو نگفتی...هیچ وقت تنهام نمیزاری؟؟پس...پس چرا...چرا ولم کردی؟؟ - آدرین از من جدا شد،با دستاش صورتمو گرفت و گفت:الانم میگم!! - با بغض گفتم:ولی...ولی...اون روز...تو برج ایفل...همش تقصیر من بود...من باعث شدم تو آسیب ببینی...من باید به جای تو میمردم!!

آدرین اشکامو با انگشتش پاک کرد و گفت:نه!!نه!!هیچ وقت اینو نگو باشه؟؟تو باعث مرگ من نشدی...تازه...من خیلی خوشحالم که تو زنده ای!!تو باعث شدی هزاران نفر زنده بمونن و زندگی کنن...جون من در برابر جون هزاران نفر هیچه!!

گفتم:ولی...ولی...من بدون تو زنده نمیمونم آدرین...زندگی من بدون تو...کابوسه...میفهمی؟؟ - آدرین با لبخند گفت:مطمئنم میتونی...تو همون مرینت شجاع خودمی...کسی که به اندازه لیدی باگ،معجزه میکنه!!کسی که دست کمی از شجاعت و جسارت لیدی باگ نداره!! - گفتم:من...من نمیتونم.

آدرین ی نگاه توی چشمام انداخت،دستمو گرفت و گفت:دنبالم بیا - بدون هیچ اراده ای روی کارام،دنبالش راه افتادم.برای ی لحظه،هوای دور و برمون کامل سفید شد.چشمامو بستم.وقتی بازش کردم،جلوی در مدرسه بودیم...؛اما هوا ی نمه تاریک بود و بارون میبارید.آدرین نفس عمیقی کشید و گفت:اینجا...اینجا همه چی شروع شد

دقت کردم...آره...راست میگفت...وقتی برای اولین بار عاشق آدرین شدم...اینجا بود...

برگشتم سمت آدرین.خیلی مظلوم زل زده بود بهم.با اینکه هوا بارونی بود و در حال خیس شدن بودیم؛ولی ارزش بودن با آدرین زیر بارون خیلی بیشتر از خیس نشدن بود...آدرین گفت:مرینت...درسته دیروز وقتی هاک ماث از برج ایفل پرتمون کرد پایین و فقط من بودم که اون بلا سرم اومد؛اما...اما من ایمان داشتم که تو میتونی جون هزاران نفر رو نجات بدی...به خاطر همین هم بود که به خاطر نجات جونت فداکاری کردم... - حرفشو قطع کردم و گفتم:صبر کن ی لحظه...لابد عمه ام بود اون روز بهم قول داد دیگه برام فداکاری نمیکنه 

آدرین دستی به گردنش کشید و گفت:خب...چیکار کنم تو زنده میموندی بهتر از این بود که من زنده میموندم یا دوتاییمون میمردیم - گفتم:این شکلی که تو میگی...خیال من راحت تر بود...من میمردم بهتر از این بود که تو رو از دست بدم - آدرین آهب کشید و گفت:ولی به هر حال...من میدونم با اینکه دیگه کنارت نیستم،بازم تو میتونی نبود منو تحمل کنی...تو همون انسان شجاعی هستی که بودی... 

به آسمون نگاهی انداخت،نفس عمیقی کشید و گفت:من دیگه باید برم - ازم دور شد و وقتی که خواست بره،مچ دستشو گرفتم و گفتم:صبر کن!!ولی...ولی...

آدرین برگشت سمت من،دستمو گرفت و گفت:تو میتونی مرینت!!بهت باور دارم!! - و صورتشو نزدیک صورتم آورد و لباشو روی لبام گذاشت.باهاش همراه شدم.ی چند دقیقه همین شکلی گذشت و وقتی چشمامو باز کردم...دوباره توی قبرستون بودم...چتر دستم بود،پلگ با گریه چسبیده بود به گونه ام و تیکی ام به من و اون دلداری میداد.

اشکامو با پشت دست پاک کردم و گفتم:ممنون که باهام بودی!!سعی خودمو میکنم!! - و رو به تیکی و پلگ گفتم:بریم!!

و شروع کردم قدم برداشتن به سمت در قبرستون...

💙❤💙❤💙❤💙❤💙❤💙❤💙❤💙

خب تموم شد 

عااااااااا پایانش ی جوری بود 

به هر حال،امیدوارم خوشتون اومده باشه 

نظرتان را درمورد تک پارتی بگید عزیزان و اینکه آیا دوست دارید بازم بزارم یا خیر