عشق گربه ای p32 اخرین پارت
پارت 32 (اخرین پارت)
(دانای کل گلتون)
وقتی که گابریل فهمید که مرینت و ادرین کی هستن فکرش خیلی مشغول شد
یعنی باید برای زنده کردن امیلی از بچه و عروسش میگذشت.
این فکر حسابی ذهنش رو مشغول کرده بود.
*بعد از مهمونی تو خونه مرینت اینا*
ساعت از 2:30 نصف شب گذشته بود همه خواب بودن اما گابریل بیدار بود و
تصمیمی که گرفته بود فکر میکرد . تصمیم گرفته بود که حتی شده به خواطر
بدبختی خودشم که شده زندگیی ادرینی که هنوز برای زندگیش پایه و اساسی
نساخته رو خراب نکنه. و جسد امیلی رو بعد از 7 سال به خاک بسپره.
(اخجون و اخجون اخجون.....گابی دست ورداشت از گ...کاریاش. همه بریزین
وسط)
(8 سال بعد)
(ملی_چیییی)
(دهنتو ببند)
*مرینت*
خیلی خوشحالم .نه براز خودم.بلکه برای همه.الان هممون خوشبختیم.
لوکا هوون سال اول از کلویی درخواست دوستی کرد و الان در شوروف
ازدواجن.الیا نینو هم...... یه دختر 3 ساله دارن .که خیلی غرغرو هستش
ادینت و سامرندم الان چهار ساله ازدواج کردن . جولیکا هم بعد از مدتی که
طولانی بود ازدواج کرد یعنی داره میکنه اونم با امیرعلی. فقط یه مشکلی بود
لوکا با این که کلویی رو دوست داشت یه مشکلی داشت اونم بچه دار شدن بود
الحق که کلویی هم پاش موند.خلاصه بعد از هزار دوا و درمونو دکتر خوب شد
و الان من موندم لوکا همونی نبود که بچه دار شدن براش سخت بود......پس
چرا الان که ازدواج نکردن کلویی یه کچولو تو شکمش داره. زندگی عجیبی
داشتم......قبول دارم .خواهر برادر های گم شده و خواننده شدن من و......
راستی بیشتر از قبل پر طرفدار شدم . من الان بیست و هفت سالمه و ادرین
بیست و هشت سه تا بچه داریم. لوییس . هگو و اما که اگه خدا بخواد یکی
دیگه هم تو راه دارم که سر همین فقط موهای ادرین رو کشیدم .
و....یه حقیقت تلخ. بابام و پدر جون(اهعو چه غلطا از کی تا حالا گابریل شده
پدر جون)....توی یه سفر کاری تصادف کردن و مردن. پارسال بود. و یه چیز
عجیب. یعنی دوتا چیز عجیب. تغریبا یک هفته بعد از اون اتفاقات خواستاگاری
و کشف هویت پدر جون هم هویتش رو فاش کرد .و دومین چیز عجیب این
بود که موقعی کا میخواستیم مامان جون رو خاک کنیم یهو به ترز شگفت
انگیزی زنده شد.
والان همبا مادرم با هم زندگی میکنن.اسم اخرین بچمون رو میخوایم بزاریم
بنیتا ...بعله بچم دختره .
(نصف شب)
درد بدی زیر دلم پیچید و به هزار زورو زحمت ادرین رو بلند کردم و رفتیم
بیمارستان.
بعد چند ساعت که بی هوش زودم به هوش اومدمو بچه مو دیدم چشماش به
پدر جون رفته بود.
یه رنگ خاص داشت(خدایی رنگ چیماش .ابی؟توسی؟ سورمه ایه؟ مشکیه؟)
داشتم نگاه بچم میکردم که الیا گفت _بابا اون بچه غذا میخواد.
راست میگفت همه پسرا رفتن بیرون و منم به بنیتا شیر دادم. و نگاه عاشق
ادرین و رو دوتامون حس میکردم یه دفعه چلیک ازمون عکس گرفت الیا.
و این شد یه خاطره.
_______________________________________________________________________
درست مثل رمان ما شد یه خاطره. بچه ها شاید یکم مذخرف بود داستان اما
بهم حق بدین .این اولین رمانی بود که نوشتم .و دیدم کت طرفداراش زیاد
نیست.پس نقص کار رو بزارید به اون حساب. .
بچه ها عشق چیز نازکیه شاید بتونه از یه دنیا بزرگ تر باشه اما مثل شیشه
نازکه ..... خیلی نازک. من تا به حال عاشق نشدم . نمیگم به عشق اعتقاد ندارم
دارم . اما نه به این عشقا. من به عشق والدین فرزندی .خواهر برادری. خواهر
خواهری. مادر دختر . پسر مادری. و همه این ها اعتقاد دارم.از خدا هم میخوام
هیچوقت عاشق یه جنس مخالف نکنم . چون عشق خیلی سخته.خیلی سخت.
عشق شاید اسمش و ضاحرش خوب باشه اما باطنش پر از درده . پر از
بی رحمیه. عاشق بشید . اما به شرطی که عشق خوبی رو اتخواب کنید.تا زخمی
نشید . اگه زخمی بشید بقیت رم زخمی میکنید.
خوب عشق به درد بچت ها نمیخوره .والا پس اصلا از 11 سال بت پایین به این
حرفا توجه نکننن.
اومیدوارم از داستان مذخرفم خوستون بیاد دوستون دارم بوس.بوس .بوس.
کامنت بدین ببینم چقد با حرفام وافقین.
بابای.