👩❤️👨Half brother and sister👩❤️👨پارت ۴
اومد نزدیک و برگه از تو دستم گرفت.بعد ازین که خوند هول شد و گفت:ام هیچی شما اون موقع که بچه بودید ازین بازی ها میکردید.با لکنت گفتم:ای..این مه....مهر داره.مامانم گفت:باباتون براتون ازین مهرا خریده بود.با لکنتی که ننیتونستم کنترلش کنم گفتم:پ....پس ای....این ام....امضا.....چ...چ...چیه.با قیافه ای که انگار ناامید شده بود نشست رو مبل و اشک هایی قطره قطره از روی صورتش رد میشدن و پاک کرد و گفت:بیا بشین اینجا.به زور رفتم کنار مبل و روش نشستم..گفت:زندگی تو ماجرا های زیادی داره که گفتنش سخته ولی نگفتنش هم سخته و شروع کرد به تعریف کردن ماجرا.
۱ ساعت بعد(توی این یه ساعت امیلی داش همه چیز و برای مرینت تعریف میکرد😐)
از بس گریه کردم صورتم خیس بود.میخواستم برم بالا که امیلی آگراست صدام کرد.نمیدونم چرا ولی دیگه نمیتونم بهش بگم مامان.گفت:مرینت کجا میری.ی نگاه کوتاه بهش کردم و گفتم:انجا دیگ جای من نیس.میرم جایی ک بتونم راحت زندگی کنم.بی توجه به نرو هایی که میگفت رفتم تو اتاقی ک دیگ مال من نبود.چمدون هامو در اوردم و وسیله هامو ریختم داخلشون.بعد ازین که وسیله هامو جمع کردم چمدونامو بردم پایین.یه برگه دستمال برداشتم اشکام و پاک کردم. چمدونامو بردم بیرون و گذاشتمشون تو ماشینم.سوار ماشین شدم و حرکت کردم.باد انقد تند می وزید ک موهام میومدن جلو صورتم.اشکام از رو صورتم رد میشدن و مثل بارون سرازیر میشدن.(هی آقا پسر بابا اینور و......آخ ببخشید داشتم آهنگ گوش میدادم قاطی کردم😐میخواستم بگم مرینت داره میره خونه آلیا😐)
چند دقیقه بعد
بالاخره رسیدم خونه آلیا.چمدونامو برداشتم و زنگ آیفون و زدم.یهو در باز شد.رفتم داخل.آلیا با خوشحالی اومد بیرون
ولی وقتی قیافه بهم ریخته من و دید با نگرانی گفت:مرینت چیشده؟خوبی؟منم که حالم خیلی بد بود بدون اینکه جوابش و بدم رفتم تو خونه.رفتم طبقه بالا در یکی از اتاقا و باز کردم.چمدونامو بردم و گذاشتم یه گوشه و رو تخت دراز کشیدم.چشم هامو گذاشتم روی هم و دیگ هیچی نفهمیدیم(و هم اکنون مرینت میمیرد😭😐)
۲ ساعت بعد
با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم.گوشیم و برداشتم و بدون اینکه به اسمش توجه کنم جواب دادم و گفتم:الو.بله.یه نفر گفت:الو سلام مرینت.کجایی؟از صداش فهمیدم آدرینه. گفتم:خونه ی آلیا ام.آدرینم که معلوم بود از طرف امیلی زنگ زده گفت:آها باشه پس خدافظ.بدون اینکه خدافظی کنم قطع کردم و از تو تخت بلند شدم و رفتم پایین.آلیا تا من و دید گفت:عه مرینت بیدار شدی.بیا بشین بگو چیشده که انقد حالت بده.با بی حوصلگی گفتم:باشه اومدم.رفتم رو مبل نشستم و آلیا با ۲ تا قهوه اومد.قهوه و گذاش رو میز و خودشم نشست.گوشیش و گرفت و پیاما و چک کرد و گفت:خب بگو ببینم چیشده.شروع کردم به به تعریف کردن.
نیم ساعت بعد
آلیا گفت:پس ینی تو بچه ی خانواده آگراست نیستی.سرم و به نشانه تایید تکون دادم.آلیا گفت:فامیلیت چیه.گفتم:دوپن چنگ.آلیا با خوشحالی گفت:فک کنم خانواده واقعی تو رو پیدا کردم.با تعجب پرسیدم:مطمئنی؟آلیا گفت:نه ولی نونوا(شیرینی پز یا نونوا😒)معروف پاریس فامیلیش دوپنه.با تعجب پرسیدم:خب این چه ربطی داره؟با قیافه ی مرموز گفت:ازون جایی که فامیلی همسرش چنگه پس ینی تو بچه ی اونایی تازه خیلی شبیه خانم چنگی😁بی حوصله گفتم:اوف آلیا ولم کن.آلیا با عصبانیت گفت:باید بری پیششون.با صدای بلند گفتم:آلیا نمیخوام.قهوه و از رو میز بداشت و گفت:نمیخوای بری؟گفتم:نه.وقتی اینو گفتم یه لیوان قهوه ی داغ ریخته شد روم.یه آخ بلند گفتم و تا میتونستم موهای آلیا کشیدم.(و اینگونه است ک دعوای آلیا و مرینت شروع میشود😐)
________________________________________________________
خب تموم شد
برای بعدی ۱۵ تا کامنت😁
بای🏵