♥قلب♥
نویسنده: Rihannah
(فصل۳)
پارت۳۸

مرینت با اکراه وارد دفتر برند گابریل شد.حدود هشت نفر توی سالن نشسته بودند،اما هری هنوز نیومده بود. آروم به سمت ناتالی رفت.
_سلام خانومه...سانکور.من مرینت هستم!
ناتالی عینکش رو روی بینیش بالابرد و مرینت رو برانداز کرد.
+او! سلام مرینت. از دیدن دوباره‌ت خوشحال شدم.
لبخند زد و در پاسخ گفت:
_ممنون...آقای اگرست،قراره بیان اینجا؟
+درسته،الان هم همینجان.
مردد گفت:
_الان که،نمیان؟چون یکی از دوستانم هم از دانشکده هنر سوربن پاریس....
ناتالی به کلاسور توی دستش زل زد.
+آره،میدونم. هری وایت.
_هنوز نیومده! خواستم بپرسم آقای اگرست کی میان،تااا باهاش،تماس بگیرم.
+بهتره همین الان بهش خبر بدی سریعتر بیاد.
_ممنون
از دفتر خارج شد.اما همون لحظه هری رو دید،که سلانه سلانه توی پیاده رو درحال ره رفتن بود.
_سلام هری!تا حالا کجا بودی؟؟
برخلاف همیشه انرژی نداشت.به سختی گفت:
+متاسفم.
_هی!تو حالت خوبه؟
هری که همراه مرینت به سمت داخل ساختمون میرفت،جواب داد:
+متاسفانه دارم از استرس میمیرم.
_آروم باش!
تا به حال هری رو در اون وضعیت ندیده بود،به همین خاطر کمی نگران شد.
+متاسفم،من نمیتونم.
از همون راهی که اومده بود برگشت.
_چت شده؟؟؟
شروع کرد به باد زدن خودش با دست. رنگ و روی پریده‌ش مرینت رو بیشتر میترسوند.
+نباید سرخود قطعش میکرم...
مرینت دستش رو روی شونه‌ هری گذاشت و گفت:
_داری منو میترسونی هری.الان...الان چی شده؟
دستش رو روی سینه‌ش گذاشت و ماساژ داد.
_مشکلی توی قلبت داری؟
سرش رو به نشانه تکذیب تکون داد.بریده بریده نفس می‌کشید.
_میخوای بریم بیمارستان؟
+باید..برم خونه.
همون لحظه ماشین قرمزی کنار خیابون پارک کرد و در کمال تعجب کاگامی و مادرش از اون پیاده شدند و به سمت اونها اومدند.کاگامی درحالی که دست مادرش رو گرفته بود با لحن متعجب گفت:
+مرینت؟
مرینت هم انتظارش رو نداشت.
_سـ...‍لام کاگامی...سلام خانم سوروگی.
کاگامی:چیزی شده؟
هری توان صحبت نداشت.
مرینت: نه... نمیدونم..هری حالش خوب نیست.
کاگامی:الان میام.باید مادرم رو ببرم داخل.
و به سرعت مادرش رو به داخل دفتر برد.مرینت آروم هری رو روی زمین نشوند.کاگامی برگشت.
کاگامی:یه قرارداد با اقای اگرست داشتیم...دقیق بگو چی شده؟
مرینت نوچی کرد و جواب داد:
_نمیدونم.از وقتی اومد حالش بد بود.بخاطر استرس
+چرا استرس داره؟
_ما جزو ده نفر برای انتخاب طراح شدیم.
+آها..
به سمت ماشین دوید و بطری آب رو از داخل ساک ورزشیش بیرون آورد.کنار هری زانو زد و بطری رو روبروش گرفت.
_بیا یکم آب بخور.
صورت هری از عرق سرد خیس شده بود.کاگامی در بطری رو باز کرد و به هری کمک کرد تا چند قلپی ازش بخوره.
+این...حمله قلبیه؟
هری بین نفس هاش بریده بریده گفت:
+نه...من،چیزیم...نیست
کاگامی:مرینت..تو الان باید بری داخل.من میرسونمش بیمارستان.
هری به سختی دست های لرزونش رو روی زمین گذاشت و بلند شد.
+من.میرم خونه مرینت.
سرگیجه مانع حرکتش شد و نزدیک بود زمین بخوره.اما کاگامی شونه‌هاش رو گرفت و جلوی افتادنش رو گرفت.هری برخلاف ظاهرش زیادی سنگین بود،البته همچین وزنی از پسری با قد هری بعید نبود.مرینت ساق دست هری رو گرفت و گفت:
_فکر کنم خودش بدونه چی شده.الان چیکار کنیم هری؟
کاگامی:من با تتسو میبرمش خونه مرینت.ادرسش رو برام بفرست.
مرینت:ولی تو الان کلاس شمشیر...
هری و از مرینت جدا کرد و به سمت خودرو برد.
+برو داخل مرینت.
_من نمیتونم تنهاش بذارم!
کاگامی بدون توجه به حرف مرینت هری رو سوال ماشین کرد.دیدن درد هیچکس برام قابل تحمل نبود،حتی پسری که سرجمع نیم ساعت هم باهاش نبوده.
مرینت اونقدر دست و پاشو گم کرده بود که فقط تونست لوکیشنی که زویی براش فرستاده بود رو برای کاگامی فُروارد کنه.

کاگامی:الان بهتری؟
هری:بله...انگار،بهترم
کاگامی:حمله پانیک بود،درست میگم؟
هری سرش رو بین دوتا دستش گرفت و گفت:
+متاسفم...نمیخواستم کسی رو توی دردسر بندازم.من به هر حال بهتر میشدم.همیشه بعد پونزده دقیقه حالم کاملا خوب میشه... ولی...
کاگامی درحالی که به منظره روبروی ماشین نگاه میکرد،جواب داد:
+هیچوقت بخاطر هیچ چیز نترس یا استرس نداشته باش.من هیچوقت اضطراب روبه خودم راه نمیدم
+من هم همینطور...مشکل از طرز تفکرم نیست.یه دفعه حس میکنم گر گرفتم و قلبم میخاد از داخل پاره بشه.احساس ترس بدیه..حس میکنم دارم میمیرم.
+به درمانش فکر کردی؟
+خیلی وقت پیش،اما،بیخیال.
...
تتسو دقیقا روبروی خونه متوقف شد.
هری: ممنونم که... منو رسوندی.تو باز بهم لطف کردی.خداحافظ
و آهسته از ماشین پیاده شد.
کاگامی به سرعت در روباز کرد و گفت:
+چی چی و خداحافظ؟من باید تورو تحویل خانوادت بدم!
هری که هنوز هم به خوبی نمیتونست تنفس کنه،قیافه متعجبی به خودش گرفت.
+مگه من بچه‌م؟
کاگامی دستش رو پشت هری گذاشت و آروم هل داد.
+البته که نیستی!
+پس لابد کالام که باید تحویلم بدی؟
+نه،تو یه انسانی که با وجود بهتر شدن حالش به کمک نیاز داره.نمیتونم همینجوری بذارم و برم!
تا به حال هیچکس هری رو «انسان» ندونسته بود،یا شاید هم به زبون نیاورده بود.اما این جمله کاگامی باعث شد لرزش رو پشت گردنش حس کنه.با خودش گفت: انسانیت از این دختر میباره!
دختری که با اولین نگاه به عبارتی عاشقش شده بود،حالا یه فرشته نجات بود که هری میتونست تا ابد با تنها محبت اون زنده بمونه.
وارد خونه شدند.اولیویا هراسان خودش رو به هری رسوند.
اولیویا:چی شده هری؟
هری خودش رو از کاگامی جدا کرد
هری:هیچی نیست ویا.
خواهرش اون رو روی مبل نشوند.
+قبل از اینکه خودم بفهمم بهم بگو.
کاگامی تازه متوجه شده‌بود تمام این مدت انگلیسی صحبت میکرند و همون موقع حدس زد که نباید فرانسوی باشن.دکوراسیون خونه،لهجه غلیظشون و از همه مهمتر ،اسم هری.اسم هری توی فرانسه زیاد نیست.
+عذر،میخوام..نمیخوام دخالت کنم،اما پسرتون بر اثر استرس دچار حمله پانیک شد.
آب دهنش رو قورت داد و چندتا پلک زد.
+ضمنا،سلام.من کاگامی هستم.
اولیویا اسم کاگامی رو زیاد شنیده بود،زویی و هری بیست و چهار ساعته درباره اون حرف میزنن.دستش رو جلو آورد و با دختر ژاپنی دست داد.
+سلام...خوش بختم.ممنونم که هری رو رسوندی.من،من اولیویا هستم،خواهر هری.
کاگامی ناخوداگاه تک خنده ای از روی اضطراب کرد.
+واقعا؟..منم از دیدنتون،خوشحال شدم.
پیش خودش فکر کرد کاش حداقل نمیگفت: من هیچوقت اضطراب رو به خودم راه نمیدم
+من....باید برم..
حرف دیگه ای برای زدن نداشت.
+خواهش میکنم بمون..نمیدونم چطوری لطفت رو جبران کنم.
هری با صدای آهسته گفت:
+من توی جبران لطف اولشم موندم ویا.اگه منو نمیرسوند خونه میمردم.
کاگامی جلوی خندیدنش رو گرفت
+اون همیشه اینقدر مبالغه میکنه؟
+اره،اما..تو دقیقا همونی بودی که از تعریفاش انتظار میرفت
موهای جلوی صورتش رو پشت گوشش برد و ادامه داد.
+منظورم اینه که...آره،شور همه چیو در میاره
+امیدوارم حالت بهتر شه هری...من،کلاس شمشیربازی دارم و.میدونی..باید برم.از مهربونیتون متشکرم.خدانگهدار

💫مرینت💫
سعی کردم تمرکز کنم و به اتفاقی که برای هری افتاد فکر نکنم.آقای اگرست موضوع طراحی رو خیلی هوشمندانه انتخاب کرد.دستکش دست قالب.خیلیا فقط میتونن با دیدن دست خودشون نمونه دست-یا دستکش-بکشن.بعد از یک ربع،طرحم کامل شد.یه دستکش چرم کوتاه با رنگ نسکافه ای،که بی نقصی و خوشتراشی مچ و انگشت های دست رو به خوبی نشون میداد.درس مثل دست های ادرین.حتی دوخت و تا خوردگی رو هم توی طرح نشون دادم و امیدوار بودم قابل قبول باشه.البته،من تا اینجاشم راضی به ادامه نبودم.بعد از تحول طرح،سریع خودم رو به خونه‌ هری رسوندم.خواهرش با مهربونی ازم استقبال کرد. ظاهراً هری توی اتاقش بود و قصد اومدن نداشت.
+نمیدونم تا کی باید حواسم بهش باشه.
قصد فضولی نداشتم،اما پرسیدم:
_چرا اینقدر نگرانشید؟راستش همیشه برام سوال بود که چرا زویی اینقدر درباره هری نگرانه.
درحالی که به میز عسلی خیره شده بود،شروع کرد:
+میدونم که رابطه تو و هری و زویی از نظر دوستی نسبتا قویه،شاید باور نکنی اما...هری به جز تو و زویی و یکی دونفر دیگه دوستی نداره
تعجب کردم.
+شاید به ظاهر پسر شوخ طبعی باشه که رابطه خویی با همه داره و کلی رفیق دور و برش هست،اما...من تقریبا بزرگش کردم،و میدوم هری واقعی با چیزی که در ظاهر نشون میده کاملا متفاوته.
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
+تقریبا ده سالش بود،من توی فرانسه به عنوان یه خبرنگار تازه وارد کار میکردم.والدینم لندن بودند.یه روز که به مقصد خونه مادربزرگم،به سمت ولورهمپتون حرکت میکردن...با یه ماشین حمل بار تصادف میکنن و،
نفسش رو بیرون داد
+و هری بیچاره من، مرگ پدر و مادرم رو با چشمای خودش میبینه.
حس میکردم الانه که بزنم زیر گریه.دستم رو جلوی دهنم گرفتم
_خدای بزرگ!
+هری دیگه هیچوقت مثل یه پسربچه عادی نشد.آوردمش فرانسه و تمام وقتم رو صرفش کردم. اون اتفاق آسیب وحشتناکی به روحش وارد کرده بود. برای یه پسربچه یازده ساله ،افسردگی حاد و اختلال پانیک چیزهایی ساده ای نیستن.اما با گذر زمان به نظر می‌رسید داره بهتر میشه،یا شایدم... خودشو زده به سرخوشی.
_من هیچوقت حتی فکرشم نمیکردم...
+با اینکه دوز داروهاش خیلی کمتر شده بود اما... همین امروز متوجه شدم حدود یک هفته س که دیگه دارم مصرف نمیکنه.
دستش رو به نشانه نارضایتی توی هوا تکون داد.
+تاحالا باید هری رو شناخته باشی.دیوونه‌س دیگه! اونقدر که نگران اونم،بابت «آن» دقدقه ای ندارم
و به دختر کوچیکش که درحال نقاشی بود اشاره کرد
+احتمالا میدونی از اون دختره که اسمش کاگامیه خوشش اومده
_بله.. کاگامی دوست من‍..
+آره آره میدونم.من نمیخوام هری دوباره آسیب ببینه.دیگه تحمل شکستن رو نداره،از طرفی،توی اینجور مسائل حدودا خجالتیه.میخواستم ببینم،میتونی کمکش کنی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
_البته!من هرکاری که بتونم براش انجام میدم.


🐾ادرین🐾
خسته و کوفته از کلاس شمشیربازی برگشتم.موهام به کف سرم چسبیده بودند و حتما باید دوش میگرفتم.از کاگامی شنیدم چه اتفاقی برای هری افتاده.کاملا به هم ریختم و باهاش تماس گرفتم.اما اون طبق معمول با لحن پرانرژی همیشگیش گفت که حالش خوبه.خیلی متاسف شدم که نتونسته بود بیاد و طراحی کنه.
ناتالی:ادرین،پدرت گفت بری پیشش
_باشه..از حموم بیرون اومدم میرم 
+نه،گفت همین الان کارت داره:/
نوچی کردم و گفتم:
__باشه..ساکم رو میذارم داخل اتاق و برمیگردم.
به اتاقم رفتم و ساک رو پرت کردم روی تخت.صدای پلگ بلند شد:
+هِیییی موجود زنده این داخله!
_ببخشید.
سریع خودم رو به اتاقش رسوندم.پشت میز نشسته بود و کاغذ هایی و زیر و رو میکرد.
_سلام پدر.کاری باهام دارید؟
نگاهش رو از روی کاغذ ها برداشت 
+سلام ادرین.بیا اینجا.
_امروز چطور بود؟
+اتفاقا درمورد همین موضوع میخوام باهات مشورت کنم.
_متاسفانه برای هری مشکلی پیش اومد و نتونست بیاد.
+همونی که...از سوربن پاریس بود؟
_درسته.اما مرینت هم توی ده نفر از همون دانشگاه بود.
+بله.دیدمش.نسبت به آخرین باری که دیده بودمش خیلی تغییر کرده بود.
تایید نکردم.چون احتمال داشت صدام بلرزه و چرت و پرت بگم!
+نظرت درباره‌شون چیه؟
به طرح ها اشاره کرد.
_همشون عالین...این
و طرح دستکش زنونه توری رو از بین کاغذ ها بیرون آوردم.
+درسته.اما از نظر جزئیات به این یکی نمیرسه،خیلی خاصه.
و طرح دستکش چرمی رو روبروم گرفت.به معنای واقعی کلمه،بی نقص بود.
_فوق العاده‌س!این...این طرح مال کیه؟
+منم نظرم از اول همین بود.میخواستم بدونم نظر تو چیه
کاغد رو برگردوند.
+پشت هربرگه شماره اون شخصه و...فعلا نمیدونم این اتود مال کیه.شماره سه...
وسط حرفش پریدم:
_پدر پدر یه لحظه صبر کنید.
تلفنم رو لز داخل جیبم بیرون آوردم و از میز پر از کاغذ عکس گرفتم.
_عذر میخوام.برای استوری میخواستمش.
نگاه تقریبا تاسف باری بهم انداخت!و تخته شاسی جدول بندی شده رو توی دستش گرفت.
+شماره سه....دوپین چنگ
اون واقعا طراح برند گابریل شده بود.مشتم رو جلوی دهنم گرفتم و چندبار صدام رو صاف کردم.
_عام.....واقعا؟
چس میکردم گردنم داره میسوزه.
+منظورت چیه؟
_من..من...من منظورم این بود که مطمئنی نمیخوای تجدید نظر در....نظر بگیریـ....‍ید؟
+چرا باید این کار رو بکنم؟از اول صبح راجع بهش فکر کردم.
دستای خیس از عرقم رو به هم کوبیدم و با لبخند تصنعی گفتم:
_خیلی خب.پس کمک طراح هم مشخص شد..من باید برم پدر
آهسته اما با قدم های بلند از اتاق بیرون رفتم و مثل موشک کوتاه برد به اتاق خودم رسیدم.
پلگ:باز هم رنگ سوپ گوجه فرنگی شدی ادرین! دیگه چی شده؟
حرفش رو شنیدم ولی پرسیدم:
_ها؟
+ناشنوا شدی؟میگم بابات چیکارت داشت؟
دستی روی صورتم کشیدم.
_هیچی..فقط خواست درباره طرح ها ازم مشورت بگیره
+معلوم شد بلخره کی طراح میشه؟
سلانه سلانه خودم رو به تخت رسوندم و نشستم
_آره.
کممبر مثلثی شکل رو با پاش به سمت بالا شوت کرد و گفت:
+با این قیافه افتاده ای  که تو داری،معلومه هیچکدوم از دوستات قبول نشدن.
تیشرتم رو در آوردم و روی صورتم انداختم.
_تقریبا
+تقریبا؟
_درصورتی درسته...که مرینت رو دیگه دوست خودم ندونم:/
چند ثانیه ساکت موند و بعد با داد و بیداد شروع کرده به پریدن روی سرم
+مرینت قبول شد؟؟وااای خدای من تو دیوونه ایی.به جای تو بودم از خوشحالی خودمو حلق‌آویز میکردممنم
بلند شدم و به سمت حموم رفتم.
+تو هر چقدر هم که احمق و کم تخته باشی،کائنات کار خودش رو بلده،مستر اگگررررسسست!

؛..............

بیشتر از یک هفته بود که مرینت به دفتر پدرم میومد و بصورت رسمی طراح گابریل شده بود. از وقتی لوکا اون موضوع رو بهم گفته بود،نمیتونستم درست باهاش صحبت کنم،البته،اونم به جز سلام و خداحافظ چیزخاصی به من نمیگفت.اما اون روز پدر ازم خواسته بود به باشگاه بسکتبال نرم چون کار مهمی داره
مرینت درحالی که دفترچه کاهی رنگ رو ورق میزد،گفت:
مرینت:بله.. اما بنظر من برای همچین چینش رنگی،سبک کلاسیک خیلی بهتره.یه سری طرح رو براتون فکس کردم.
سرفه ریزی کردم و گفتم:
_پدر..
متوجه حضورم شدن.
پدر:به موقع اومدی ادرین.
رو به مرینت گفت:
پدر: برای امروز کافیه.متشکرم.
و با دست به صندلی روبروی میزش اشاره کرد.
پدر:آنده پیشنهاد داد طی یه مراسم تقریبا خصوصی مرینت که طراح جدید برند هست رو به بقه معرفی کنیم.و من هم قبول کردم.
مرینت:بخـ..‍اطر من؟دخالت نمیکنم اما..نیازی نیست.
پدر:من متوجه تمام جوانب هستم.این به نفع بیزینسه.
با اینکه اون لحظه نگاهم به مرینت بیشتر از پنج ثانیه نشده بود،اما درحالی که به پدرم توجه میکردم،تصویر اون توی ذهنم بود.نور غروب از روزنه پنجره روی صورتش افتاده بود و هاله طایی رنگی رو روی پوست سفیدش ایجاد کرده بود.نمیدونم یک انسان چطور میتونه از این منظره دل بکنه و چشمش رو به نقطه دیگه ای خیره کنه،اما من اون کار رو انجام دادم.
نمیدونم...شاید من یه انسان نیستن
شاید هم...
اون چیزی بیشتر از یک انسانه

 

 

 

 


 

خودم میدونم کم بود شما دیگه به روم نیارید😑بگید کم بود همچین این چهارتا استخون رو میکوبم به دیوار هااا😂😂😂

ولی پارت بعدی😈...
هم مریکت داریم هم ادرینتتتتت.
هار هار هاااارررر😂
عررررر مامااانننن 
کامنتای پارت قبلی کم بود بچه ها😐همشم میگفتین چرا پارت نمیدی😐چشمممم باید بنویسم فقد😂من به محض نوشتن میذارم پارتو

و امااااا



آنچه خواهید خواند:

اندازه کله رستم شد😂✊

...دست دیگه‌ش رو روی کمرم گذاشت و من تقریبا برای رقصیدن باهاش،توی عمل انجام شده گیر افتادم.(این چیزی نیس که فک  میکنید😐یه روز قبل چیزیه که فکر میکنید😂😂چی دارم میگم؟)

صداش رو صاف کرد و گفت:الان که برام مهمی قدرم رو بدون...وگرنه منتظر روزی باش که با شنیدن اسمت فقط لبخند بزنم.
جمله بندی رو تغییر داده بود،اما ازش راضی بودم!