𝐼𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑒𝑎𝑟𝑡 𝑜𝑓 𝑑𝑎𝑟𝑘𝑛𝑒𝑠𝑠

𝑃𝑎𝑟𝑡:11

𝑇ℎ𝑒 𝑤𝑟𝑖𝑡𝑒𝑟:𝑁𝑎𝑧𝑎𝑛𝑖𝑛

۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞

مرینت.... 

تو افکارم غرق شده بودم... 

که دستی روی شونه ام اومد... 

با ترسی که توی اعماق وجودم اومد... 

سریع بلند شدم و کتاب رو جلوم گرفتم... و چشم هام رو محکم بستم... 

ترسیده بودم... با صدای بلندی گفتم: چی کارم دارییییی؟ 

صدای آشنایی به گوشم خورد چشم هام رو باز کردم.... 

لوکا: منم مرینت، چیشده چرا اینقدر ترسیده... 

با دیدن لوکا به خودم اومدم و کتاب رو سریع پشتم قایم کردم... لبخند مصنوعی زدم... 

مرینت: چییی... آممم هیچیی فقط تو فکر بودم همین... 

و بعد طوری لبخند زدم که همه ی دندون هام دیده شدن..(😐😐) 

لوکا نزدیکم شد و لبش رو نزدیک گوشم کرد....

لوکا: هنوزم به فکرشی... نمیخوای از قصر بندازیش بیرون.... اون تهدیدی برای جون خودت و پدرته.... اون داره ازت سوء استفاده میکنه مرینت.... 

باهر حرف لوکا انگار داشتن توی دلم باروت میرختند و با جرقه ای کوچیک سریع میترکیدم و گریه میکردم... 

سریع از لوکا فاصله گرفتم... 

مرینت: من... من... هنوز.... فکر نکردم..... بهترین... راه.... ر.. 

لوکا: اههه باشه باشه بسته پدرت باهات کار داره بهتر هرچه زود تر بری پیشش... 

مرینت: آمممم..... ب.... باشه

یعنی پدرم باهام چی کار داشت... 

لوکا جلو جلو راه افتاد... 

و منم پشت سرش... 

کتاب رو زیر دامن بزرگی که پوشیده بودم قایم کردم... به گفته ی جیسکا کتاب باید همیشه همراهم باشه... 

تو راه به همه چیز داشتم فکر میکردم.... به حرف های جیسکا... حرف های لوکا... اتفاق های دیشب... همه شون به هم ربط دارن یعنی؟! 

به اتاق کار پدرم رسیدم لوکا از جلوی در کنار رفت در زدم و وارد شدم...  

پدرم پشت یه میز بزرگ نشسته بود... سلامی کردم و روی یه صندلی نشسته ام.. 

مرینت: آمممم پدر کاری با من داشتی؟ 

پدر مرینت: اههه اره مرینت... من میخوام برای چند روز به سفر برم... 

مرینت: به... سفر

پدر مرینت: درسته... برای همین میخوام تو و آدرین با هم دیگه این قصر و این سرزمین رو اداره کنید

مرینت: چییییی... آدرینننن! 

پدر مرینت: اره خوب... من پسری دیگه بهتر از اون نمیشناسم... هم خودمون میشناسیم هم پسر خوب و زرنگیه... خودت بهتر از خصوصیاتش رو میدونی مرینت! مشکلی باهاش داری؟؟؟ 

مرینت: چییی نه نه اصلا اتفاقا خوشحال هم شدم... 

ولی برعکس حرفی که زدم... من واقعا واقعا ناراحت بودم... چرا آخه اون... البته توی اداره کردن قصر حرفه ای و عالیه ولی من نمیخوام باهاش چشم تو چشم بشم... به ناچار قبول کردم از اتاق خارج شدم.... 

آدرین.... 

اههه زیاد تمرین کرده بودم برای همین به قصر برگشتم.... نمیخواستم مرینت من رو ببینه برای همین صبح خیلی زود از قصر زدم بیرون... 

در قصر باز شد و من داخل شدم... لوکا رو دیدم که دنبالم میگشت... 

لوکا: اینجایی بیا پدر مرینت باهات کار داره... 

با قیافه ای پوکر گفتم: پدر مرینت نه پادشاه... 

لوکا: حالا هر چی... 

در اتاق رو زدم.... در رو باز کردم و وارد اتاق شدم... همین که میخواست لوکا وارد اتاق بشع در رو سریع بستم... صدای آخش از پشت در میومد... خنده ی ریزی کردم و در رو دوباره باز کردم... از چشم هاش تنفر میبارید... 

پدر مرینت: بیا بشین آدرین... 

لوکا باز خواست بیاد تو که دوباره در رو بستم... صدای فحش هاش رو از پشت در میشنیدم... 

شاید با این کارم نتونستم انتقامم رو بگیرم ولی حد اقل دلم یه ذره خنک شد آخیششش..(موافقم🖐🏻) 

نشستم رو صندلی....

پدر مرینت همه چیز درباره ی سفری که قراره بره رو برام گفت و گفت که قراره تو این مدتی که نیست من و مرینت قصر و سرزمین رو اداره کنیم... 

با شنیدن این حرف دل شوره ی عجیبی توی دلم افتاد..... 

از روی صندلی بلند شدم.... 

آدرین: نکران نباشید قول میدم به خوبی از اینجا مراقبت کنم... و خوب اداره کنم... 

از اتاق خارج شدم... 

لوکا با قیافه ی عصبانی جلو در وایستاده بود کنارش زدم... 

آدرین: الان اصلا حوصله ندارم لوکا...

لوکا: اوه واقعاااا! حیف که منم حوصله ی یکی به دو کردن با تو رو هم ندارم..  

بعد رفت به سمت دیگه ی قصر.... 

از پله ها بالا رفتم.... به در اتاق مرینت خیره شدم... 

الان اصلا وقت مناسبی برای توجیح اشتباهم نبود... برای همین رفتم توی اتاقم... روی تخت ولو شدم... 

....: حالت خوبه؟ 

آدرین: اهم خوبم... 

....: ولی قیافه ات یه چیز دیگه ای میگه... 

آدرین: چیزیم نیست... فقط کمی خسته ام... 

.....: باشه پس من میرم... 

 

𝐸𝑛𝑑 𝑝𝑎𝑟𝑡11


😁😁😁😁😁😁😁امیدوارم خوشتون اومده باشه

آنچه در پلرت بعد خواهید خواند:

آدرین: مطمئنم بدون من میتونی به خوبی اینجا رو اداره کنی....


مرینت: نههعهههههه.....


میدونم میدونم 

آنچه خواهید خواند کم بود اما چه کنیم که دست تقدیر همان است

کرم درونم:بحث رو عوض نکن😐

من:میشه فقط دودیقه خفه بشی🖐🏻😐

خوب دوستان کامنت فراموش نشه باییی