لوکا خوشحال شد و گفت : تبریک میگم مرینت :) تو لایق بهترین ها هستی!!

مرینت کمی سرخ شد و گفت : عه... هه... ممنون..همچنین

بالاخره سلفی گرفتن الیا تمام شد؛   به سمت لوکا و مرینت رفت... دستش رو روی شونه مرینت گذاشت  : هی لوکا! بنظرت ما هم میتونیم موفق بشیم؟ با وجود... موهای... مرینت؟

لوکا لبخند گرمی زد  و گفت : شکی درش نیست

-ممنون...

بعد از لوکا خداحافظی کردن و به راهی خونه شدن. مرینت و الیا خونه خیلی کوچکی کنار شیرینی فروشی دارن !

* در خونه رو باز کردن.... خیلی خسته بودن! بهتره استراحت کنن!

مرینت خسته روی مبل افتاد و موبایلش رو از کیفش بیرون اورد! الیا هم خیلی سریع به داخل اشپزخونه رفت!

+ مرررررررررینت
 
- بله!!

+ تا امدیم  ، سریع رفتی داخل موبایلت؟؟؟

- اره!

+ بهتر نیست این موفقیت مون رو جشن بگیریم... بعد وسایلمون رو جمع کنیم؟ حرف های اقای شهردار رو فراموش کردی؟  فردا راننده میفرسته!!! باید به خوابگاه کمپانی بریم!!

مرینت خمیازه ای کشید گفت : چقدر مثل مامان های غرغرو رفتار میکنی.... من خیلی خسته هستم... خودت تنهایی جشن بگیر... خودت تنهایی وسایلت رو جمع کن... وسایل من جمع هستن

+ عه که اینطور! پس بخواب! میبینیم :|

مرینت، بخاطر خستگی زیاد، خیلی سریع به خواب رفت. الیا هم خیلی مرتب دونه دونه وسایلش رو جمع کرد! بعد چمدون رو گوشه اتاق گذاشت... و بعد از اتمام کار هاش، کنار مرینت به خواب رفت .....

** صبح روز بعد **

ساعت 8

+ الیا ااا.... الیاااا.. بلند شووو... شانه من کجاست... اون لباس بنفشه ی من ندیدی؟ الیاااااا... کِش موهام؟؟؟

الیا با صدای جیغ جیغ های بلند مرینت بیدار شد... با بی حوصلگی موهاش رو از جلوی صورتش کنار زد و به مرینت جواب داد : مگه نگفتی که وسایلت جمع هست!! چه جالب!! واقعا چه جالب!!

+ الان وقت این حرف ها نیست.... نیم ساعت دیگه راننده میرسه... الیاااااا هووف..

الیا بعد چند دقیقه فکر کردن گفت : مرینت اون کیف صورتی، پشت قاب عکس رو یادت نره ها!!!! .... شنیدی؟؟

_ چی؟؟ اره

حدود 20 دقیقه طول کشید تا مرینت، وسایلش رو پیدا کنه و داخل چمدون قرار بده... اما هنوز کش موهاش رو پیدا نکرده

+ مرینت... اماده ای؟

- کش موهام ؟؟

+ اشکال نداره.... موهات رو باز بزار...

- اما...

* صدای بوق ماشینی می اید...

الیا سریع با اشتیاق میگه : خودشه!!! بیا بریم. چمدون ها رو یادت نره.

- باشعهههههههه 

از پله ها پایین رفتن! الیا در خانه رو قفل کرد و کلید رو تحویل صاحبخانه داد! سپس به سمت ماشین رفتن ...پیرمردی تقریبا 50 ساله راننده بود!

پیرمرد شیشه ماشین رو پایین داد و گفت : سزار و دوپن چنگ؟

مرینت که درگیری شدید با چمدون ها داشت، با حالت طلبکارانه گفت : اره.... سزار و دوپن چنگ!

پیرمرد از رفتار مرینت تعجب کرد و ابرویی بالا انداخت. الیا لبخند لثه ای برای پیرمرد زد و چشم غره ای برای مرینت رفت...

- خیلی خوب.... لطفا سوار بشید!

پس از 4 ساعت حوصله سر بر، نشستن درون ماشین؛ بدون ایست و استراحت. حوصله مرینت سر رفته بود! بی انگیزه و خسته گفت : نمیرسیم؟؟؟؟

راننده لبخندی زد و گفت : فقط یکم دیگه مونده دخترم!! راستی شما کار اموزید! درسته؟

الیا همینطور که به بیرون پنجره نگاه میکرد گفت : اره... اما فعلا

- امیدوارم که موفق بشید... من از این به بعد راننده شما هستم.

مرینت : خوشبختیم اقای.... امم...

- بِرایِن هستم!

+ خوشبختیم اقای براین

حدود 10 دقیقه مشغول حرف زدن شدند! ماشین ایستاد و راننده گفت : رسیدیم

مرینت با اشتیاق بیرون پنجره رو نگاه کرد. یک مدرسه؟؟؟ اینجا که خوابگاه نیست. رو به اقای براین گفت : مطمئنید که اشتباه نیومدیم؟

+ نه همینجاست...

- اینجا؟؟؟ یه مدرسه رو به عنوان خوابگاه؟؟؟

+ خوب...

مرینت بخاطر چشم غره های الیا، دیگه حرفی نزد و از ماشین پیاده شدن. 

روبه روی خوابگاه ایستادن.

مرینت همچنان زیر لب غر میزد : تمام تصوراتم پودر شد... اینجا؟ هعیییی

الیا بی صدا چمدون ها رو چک میکرد ... کاغذ هایی بیرون اورد و به دست مرینت داد : این ها رو به مسئول خوابگاه بده، بگو از طرف اقای بورژوا امدیم.

مرینت نگاهی به کاغذ ها کرد و به سمت مسئول خوابگاه رفت : ببخشید خانم...

خانم ِ کوتاهی، تقریبا 40 ساله به سمت مرینت امد و گفت : بفرمایید دوشیزه؟

- خسته نباشید... اینجا خوابگاه کار اموز هاست؟ مطمئتید مدرسه نیست؟

خانم عصبی نگاهی کرد و گفت : بله خوابگاه اینجاس.... بفرمایید.

- اها... خب... چیزه از طرف اقای بورژوا امدیم. من دوپن چنگ هستم!

لبخند گرمی رو لب های خانم مسئول نشست و برگه ها رو از مرینت گرفت : اها... خب من خانم آماندا، مسئول اینجا هستم. خیلی خوش امدین! اقای اگرست و بورژوا خیلی تعریفتون رو کردن؟

- هه.. ممنونم...

خانم آماندا به سمت میز کوچکی رفت. کلیدی رو از کشو میز بیرون اورد و داخل دست های مرینت گذاشت : واحد 54 . اینم کلید!

- ممنون خانم.

مرینت از خانم اماندا خداحافظی کرد و دوباره به سمت الیا رفت. صدای اشنایی در سالن پیچید.

- این مسخرس.... واقعا مسخرس... چرا من باید یه همچین جایی بمونم!!!!... نیا نزدیک! تو اخراجی...

+ کلویی لطفا اروم تر....

- زویی تو دخالت نکن... تو هم اخراجی!

از صحبت های آن ها، میتوان تشخصی داد که چه کسانی هستن. کلویی و خواهر ناتنی اش، زویی.
برای مرینت سوالاتی پیش امد؛ این ها، اینجا چکار میکنند؟

صدا رو دنبال کرد که زویی و کلویی رو انتهای سالن دید! خوابگاه یک مدرسه بود که به عنوان خوابگاه کاراموزان استفاده میشد!

دستش رو تکون داد و زویی رو صدا زد : زویی

زویی متوجه مرینت شد و به سمتش امد : مرینت!

+ زویی... شما اینجا چکار میکنید.. فکر کردم گفتی قبول نشدی؟

زویی : اه... اره، اما من و کلویی برای بازیگری تست دادیم... و اون ها یه شانس بهمون دادن! اینجا فقط خوابگاه خواننده ها نیس که...

+ بله! خب.... واحد شما، چنده؟ 

زویی : 53

+ برای ما 54

 زویی : این عالیه! کنار همدیگه!

ناگهان کلویی وسط حرف زویی و مرینت پرید و گفت : این واقعا افتضاحه.... واحد ما کنار دوپن چنگ؟ باید هر روز تو رو ببینم!!!! زویی... بیا بریم .... حداقل خوبه ادریکنز اینجاس، یکی درست مثل خودم!!

مثل اینکه کلویی زیاد از اینجا راضی نیست!! همینطور هم از واحدش!

مرینت نگاهی به کلید داخل دستش کرد ! زیر لب خیلی اروم زمزمه کرد : یه مدرسه! واحد کنار کلویی! یکی درست مثل کلویی با اسم ادریکنز....بد تر از این نمیشه!!!

به سمت بیرون از سالن رفت! الیا منتظرشه! بهتره بیشتر منتظر نمونه!

الیا با چمدون ها بیرون ایستاده بود. مرینت کلید رو بالا گرفت و داد زد : الیا..

+ کجا بودی؟ تقریبا نیم ساعته رفتی که یک کلید بیاری؟

مرینت : واحد 54 ! کنار واحد کلویی و زویی! و همین طور ادریکنزززززز

+ هعی... یه لحظه! ادریکنزززززز کیه؟ چرا اینطوری اسمش رو میکشی 😐؟

مرینت : نمیدونم! کلویی میگه.... مثل اینکه ادریکنزززززز جون مثل کلویی هستن!

الیا پوکر فیس به مرینت نگاه میکرد : بریم داخل؟؟

- اره... بریم

به داخل خوابگاه رفتن.... واحد 54 و 53 به هم چسپیده بود! و واحد 67 جلوی این دو واحد بود!

مرینت دستش رو روی در واحد 53 گذاشت و گفت : واحد کلوووووویی جون

بعد دستش رو روی در 67 گذاشت و گفت : واحدددد ادریکنزززززز جون !

الیا تک خنده ای کرد و با هم به داخل واحد شون رفتند.

بعد از چیدن وسایل الیا انگار دنبال چیزی میگشت!

خیلی هول گفت : نیست.... نیست

مرینت که روی مبل نشسته بود و کتاب میخوند گفت : چی نیست؟

- اون کیف صورتیه!!!! همون که بهت گفتم بردار... پشت قاب عکس

مرینت : کدوم کیف صورتی؟؟؟

- مرینت.. نگو که...؟؟

مرینت : نگفتی بهم. .... نگفتی که کیف رو بردارم... اگه هم گفتی یه بار گفتی! انسان جایز الخطاست!!! باید تکرار میکردی!

الیا با دست به پیشونی خودش کوبید : وای مرینت   .... خودت رو توجیه نکن... حالا چیکار کنیم!! ... افرین واقعا افرین.

مرینت کمی فکر کرد و گفت : میتونیم به لوکا زنگ بزنیم! میتونه کیف رو بیاره اینجا! اینجا خوابگاه قدیمیه اون هم هست!

الیا طلبکارانه و عصبی دستش رو روی میز کوبید و گفت : امیدوارم... امیدوارم مرینت!!! اما یادت رفته؟ موبایل های ما داخل اون کیف بود!! با چی زنگ بزنیم؟؟ میشه بگی؟

- عااااا.... تلفن... خوابگاه... اره تلفن خوابگاه!!

الیا کمی اروم شد : خوب... برو زنگ بزن گلم!! خرابکاری تو هست! خودت هم جمعش کن!

- باشه !!!!!!!!!!!!!

مرینت در واحد رو باز کرد و بیرون رفت. حین بیرون رفتن، در رو محکم کوبید!

دنبال خانم اماندا گشت... کنار پله ها ایستاده بود!

- ببخشید.... خانم اماندا!!

خانم اماندا : بفرمایید دوشیزه دوپن چنگ

- این مدر... خوابگاه تلفن داره؟

خانم اماندا : بله! واحد 67 ! فکر کنم جلوی واحد خودتونه!

- عه.. چیز... 67؟ تلفن دیگه ای نیست؟

خانم اماندا : نه دوشیزه!

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
تاااااماممممممم .
ورود باشکوه ادرین اگرست در پارت بعد ←
کامنت یادتون نره 😐 زود یا دیر دادن پارت، به کامنتاتون بستگی داره ╥﹏╥
دوستتون دارم 😍🌻
بای💜

انچه در پارت بعد :

مرینت نمیفهمید چکار کند! یعنی این پسر چه نسبتی با اقای اگرست داشت؟ یعنی الان باید دستش رو میگرفت؟؟.... دستش رو درون جیب لباسش فرو برد و گفت : همچنین اقای اگرست! 


- نمیخوام غرغر های یه نفر دیگه، مثل کلویی رو تحمل کنم!

سلام ناتالی! میدونم... پدرم سرش شلوغه!

+ میدونم اینجا واقعا افتضاحه! و تو هم همین فکر رو میکنی