داستان"منسوخ شده"پارت اول
outdated
بسم الله الرحمن الرحيم
پارت اول
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~
مقدمه
وقتی به چشم خود تاریکی شب را دیدیم ، طلب روز کردیم و با کمی آفتاب سوزان ، خواهان مهتاب شب شدیم! به چه علت کورکورانه از ظلمت عبور می کنی و سپس دم از خوب نبودن اوصاف می زنی ؟ سکوت! تنها کاریست که در برابر ظلم می کنی، و غوغا ،انعکاست در برابر قربانیان سکوت است !
جسارت،بیشتر از هر چیزی در تو منسوخ شده است.
************
امیدی برای قلب دلسرد شده اش باقی نمانده بود ! هر ثانیه ، همچون یک سال او را شکسته تر می کرد !گویا در نوجوانی پیری را به چشم خود می دید. او بزرگتر شده بود. فهمیده تر و رنج کشیده تر ! این بار ، سرازیر شدن قطره ی اشک از چشمانش دلیلی محکم را دارا بود.....
پانزده سال بعد
انعکاس چشمان اقیانوسی و دلربایش را می نگریست . افسوس که لباس های قدیمی و کهنه اش ، ظاهرش را نقص می کرد. با دست ، موهای پریشانش را چنگ زد تا کمی از اوضاع ژولیده ی خود بکاهد . پله های چوبی خانه ی متروکه مانند،حتی با قدم های سبک صدای گوش خراشی را به گوش می رساند ! پاورچین پاورچین ،مسیر پله ها را طی کرد .طبقه ی پائین خانه،همچون اتاقکش در طبقه ی بالا قدیمی و نامرتب جلوه می شد !روی صندلی راحتی قهوه ای رنگی که به عقب و جلو تاب می خورد ،نشست و آن را در تاب خوردن همراهی کرد ، که در ورودی به طور عجولانه ای توسط شخصی گشوده شد و دخترک بلافاصله دیوار را محکم چنگ زد تا از شدت هیجان، نقش بر زمین نشود.
_سلاااااامم
مادرش طبق روال همیشگی خود ، سرشار از انرژی اعلام حظور کرده بود ! شاید تنها سبب لبخند هایش ،مادرش بود. از روی صندلی بلند شد و لبخند را به صورتش راه داد :سلااام! چه خبر مامان؟
در ورودی توسط سابین بسته شد و مبل قدیمی را برای نشستن انتخاب کرد:هیچی! فقط بهم گفت روی چیزی که دوسش داری تمرکز کن و ما هم بهت طالعتو می گیم و بلا بلا بلا !
فالگیری از نظر مرینت ، جز کار بیخودی که وقت ارزشمند خود را با آن تلف می کنیم، چیزی نبود و به عبارتی خرافاتی بیش نبود !
نفس کلافه اش را بیرون کشید :مامان! اونا فقط دارن چرا و پرت بلغور می کنن و...
_می دونم مرینت اما امتحانش ضرری نداره ! تازه مجانیم هست!
دستش را به پیشانی اش زد و صحبتی که توسط سابین قطع شده بود را ادامه داد:حتی اگه پولی نگیرن دنبال جلب توجهن....واییییی
در عرض سه ثانیه پس از نشستن دوباره اش روی صندلی راحتی،مجددا در با هیجانی چند برابر گشوده شد و شخص پشت در ، بلافاصله پس از ورود با دختری که نقش بر زمین شده و پای راستش میان پایه های صندلی گیر کرده،مواجه شد.(آخر سر بچه رو انداختن😐 )اخم غلیظی روی پیشانی اش نقش بسته بود و از ته دل اطمینان داشت آن مهمان ناخوانده جز آلیا نمی تواند باشد:تا حالا بهت گفته بودم خیلی شبیه مامانمی آلیا
_آره .هر روز داری می گی
بدون توجه به دوستش که سعی داشت خود را از میان صندلی بیرون بکشد ، در را محکم بست و صدای پر شور و شوقش در خانه طنین انداز شد: سلامم!چه خبر خانم سابین؟ خوبید؟
سابین تک خنده ای کرد و نگاهش را از دخترش که بالاخره پایش را از میان صندلی بیرون کشیده بود،گرفت:سلام آلیا! آره به خوبی تو!
با در نظر گرفتن پر حرفی آلیا، انتظار حرف ارزشمندی از او نمی رفت ، اما با این حال ترجیح می داد برای سخن دوستش ارزش قائل باشد:مرینت آقای اگراست رو می شناسی؟ یکی از اشراف پاریس! اون قراره یه خیریه تاسیس کنه! کسایی که از نظر مالی ضعیفن اونجا می تونن استعداد خودشون رو...
_آره شنیدم! اما اونا بی کار نیستن که بخوان .بیان اینجا! در ضمن، کسی نیست که بخواد بدونه من چی بلدم و بلد نیستم
جز حقیقت ، چیزی را به زبان نیاورده بود .حقیقتی که تا کنون دیده بود . هیچ کس به دختری اهل روستا که لباس هایش وصله پینه ای و کهنه بود،توجهی نمی کرد.
*********************
پسری که از مهر پدرانه، فقط افسانه هایی را که مادرش در گوشش نجوا می کرد را به یاد داشت. تهت فرمان او نوکران عمارت شکوهمند پدرش بودند ؛اما خوشبخت، نامی بود که تنها جاهلان آن را به او نسبت می دادند! تنها ! عاجز از داشتن همبازی در کودکی و خیره به دری که هنگام گشوده شدنش،مادرش را ببیند !دری که هرگز باز نمی شد!
از چشمان سبز زنگش، می توان فهمید که قلبش با دیدن این اوصاف فشرده می شد ، اما پدرش هیچ نگاهی به چشمانش نمی کرد !
کالسکه جاده های نا هموار را پشت سر می گذاشت و صحبتی بین او و پدرش رد و بدل نمی شد. سکوت ، بدون هیچ محبتی میان نگاهشان .بالاخره کسی باید سکوت را می شکست ! سکوتی که سالها بر فرانسه حاکم بود .شاید گزافه ،تنها چیزی بود که در مدت به زبان آورده اند!این سکوت،فقط دامن گیر او نبود.
_پدر ! این همه آدم عاجز تو فرانسست. چرا اصرار داری که به نویرس رسیدگی کنی؟
پاسخ خشکی از طرف گابريل دریافت کرد : لازم نیست تو کار من دخالت کنی آدرین.
انتظاری جز این از گابریل نمی رفت.سالها بود که با این جمله آدرین را از فهمیدن حقیقت دریغ می کرد.
****** *************
_استاد من انرژی منفی رو حس می کنم
پیرمرد ،نگاهش را از کالسکه ای که وارد روستا می شد و پسر جوانی همراه مرد تقریبا میان سالی در آن نشسته بودند گرفت و رو به ویز کرد: پس بالاخره دست به کار شد!
گره بقچه ای در دستش گرفته بود را باز کرد و از میراکلس باکس، دو میراکلس میانی و برتر گربه و کفشدوزک را در دستانش گرفت.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
😭😭😭😭 اینم پارت 1
عررر مرینت جونم چقدر بیچارست😭
راستی نویرس واقعا وجود داره و یه روستا تو فرانسس که خیلی نزدیک پاریسه😁 و قدمت طولانی داره
آقا گند زدم😭😭😭بد شده نه؟😭😭😭😭😭😭😭😭😭
گاشششش کیل مییییی😭😭
ببخشید کم بود
فعلا💖💙