Psycho in love P12

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
با لحن مسخره ای گفتم:ببخشید آلیا...منظورت از "برید" چی بود؟؟ - آلیا گفت:گوشات مشکل پیدا کرده ها،یعنی دو نفری تون برید - کریس نعره زد:اتاق من چرااااااا؟؟ - آلیا گوششو گرفت،پیچوند و گفت:ساکت شو - در حالیکه دهنم از تعجب باز مونده بود،گفتم:وا معلوم هست چی میگی آلیا؟؟ - آلیا در حالیکه به کریس میگفت ی بیسکوییت بهش بده،گفت:صبر کنید،نینو ی لحظه صبر کن - دسته بازیشو گذاشت زمین و متاسفانه نینو تموم نکرد و برد.آلیا ی لگد به بازوش زد و بدون اینکه چیزی بگه،اومد سمتمون.گرفت و کشیدمون اتاق کریس.از اتاق خطاب به کریس گفت:کریسسسسسسسس بیا ببینمممممم - کریس در حالیکه عینکشو روی بینی ش جا به جا میکرد،اومد.آلیا بهش گفت:بیا بریم تشک اینا بیاریم بندازیم بخوابن
آدرین در حالیکه التماس میکرد،گفت:آلیا بابای من عمرا بزاره بمونم.بزار برم خونه - آلیا گفت:بهش که نگفتی ببینی چی میگه.مرینت ام که خودشه لازم نیس به کسی بگه اومده - آدرین ناچار گوشی شو در آورد و با پدرش تماس گرفت.بعد چند دقیقه گوشی رو قطع کرد و با ناباوری گفت:اجازه داد!! - آلیا با خوشحالی دستاشو به هم کوبید و گفت:دیدی گفتم.خب برم به کریس کمک کنم - چند ثانیه بعد تشک آوردن تو اتاق.پهن کردن و آلیا در حالیکه کریس و میکشید سمت در خروجی،گفت:شبتون خوش بچه ها.ما دیگه بریم - به محض رفتنش و بسته شدن در،دادش در اومد:نینووووو بزن که اومدمممممم
نگاهی به تشک انداختم و ی نگاه به آدرین انداختم.آدرین ام همین کارو کرد.آخرش ناچار گفت:خب...مجبوریم بخوابیم - ادامه داد:نمیخوای بخوابی؟؟ - به حالتی گیج گفتم:خب...باشه دیگه چیکار کنم بخوابیم دیگه - روی تشک ها دراز کشیدیم.دقیقا رو به روی هم بودیم.میتونستم چشمای آدرین و ببینم که برق میزد.ی لبخند تا بنا گوشم زدم.آدرین گفت:مرینت...میتونم ازت ی سوال بپرسم؟؟
_ بپرس
_ آلیا میگفت خانواده تو از دست دادی...درسته؟؟
_ د...درسته
_ من...من واقعا متاسفم.حستو درک میکنم،منم هموم طور که میدونی مادرمو از دست دادم درکت میکنم.
_ نه مشکلی نیست.به هر حال...پنج سال از اون موقع میگذره.
_ چه...چه اتفاقی افتاد؟؟که انقد مرگ پدر و مادرتو غمناک میکنه؟؟
آهی کشیدم و شروع کردم تعریف کردن:اون روز...میخواستیم بریم مسافرت...
* بعد از تعریف کردن *
_ من...من واقعا بابت اون اتفاق متاسفم.نمیدونم باید چی بگم
_ مشکلی نیست.باهاش کنار اومدم.
ی چند ثانیه گذشت.ناخودآگاه این فکر به سرم زد درمورد بیماری ای که آدرین توی خوابم گفت ازش بپرسم؛ولی بی خیال شدم،چون مطمئن بودم زمان خوبی نیست (هنوز زمان خوبی نیست برای پرسیدن فرزندان بلوط زمانش که رسید میپرسه 😐😐)
خمیاره ای کشیدم و به خودم اومدم.صورتش با صورتم چند سانتی متر بیشتر فاصله نداشت.سریع و دستپاچه گفتم:من...من با احازه...یعنی...با اجازه سمت راستم میخوابم،عادت کردن این سمتی بخوابم - و سریع چرخیدم به سمت راست و ی چند سانت دیگه ام ازش دور شدم.آدرین با بی خیالی گفت:هر طور راحتی - و این طور که به نظر میرسید خوابید.
* دو ساعت بعد *
ساعت حدودا 3 نصفه شب بود.تا ساعت 2 صدای جیغ و داد آلیا و نینو میومد که آخر سر تلویزیون و خاموش کردن و اونا ام بالاخره رفتن بخوابن.صدای تیک تاک ساعت اتاق و پر کرده بود.همه خواب بودن غیر از من.به طرز عجیبی نمیتونستم بخوابم.به دیوار جلوییم زل زدم.هر چند وقتی یادم میوفتاد کنار آدرین خوابیدم و بیشتر از قبل دلم میخواست خودکشی کنم.
توی این افکار بودم که دستی دورم حلقه خورد و منو سمت خودش کشید.به طرز عجیبی توی اون لحظه خشکم زد.مطمئن بودم آدرینه وگرنه کس دیگه ای تو اتاق نبود.منو محکم به خودش چسبوند.توی بغلش احساس آرامش داشتم.دستاشو که دور کمرم حلقه کرده بود،محکم تر کرد و در گوشم زمزمه کرد:ترکم نکن مرینت...خواهش میکنم... - برای ی لحظه فکر کردم نکنه بیدار باشه،به خاطر همین چرخیدم سمت آدرین.خواب بود و...مطمئن شدم داره خواب میبینه.قطره اشکی از چشمش به پایین سر خورد و زمزمه کرد:بدون تو زندگیم معنایی نداره...مرینت...خواهش میکنم ترکم نکن
دستشو که دور کمرم بود و گرفتم،زیر لب زمزمه کردم:مطمئن باش نمیکنم - بوسه ای روی گونه اش زدم و سرمو گذاشتم رو بالش.کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد...
* فردا صبح *
_ مرینت!!مرینت دخترم حواست اینجاست؟؟
نگاهمو از پنجره گرفتم و گفتم:بله بابا کاری داشتی؟؟
_ بابام لبخندی زد و گفت:خوشحالی میریم سفر؟؟
با خوشحالی گفتم:آره البته!! - از دور چشمم خورد به سوپر مارکت کنار جاده.به بابا گفتم:بابا ی لحظه نگه میداری؟؟میخوام ی چیزی بخرم - بابا ماشینو نگه داشت.مامان گفت:پول لازم نداری عزیزم؟؟ - گفتم:نه با پول تو جیبی خودم میخرم - از ماشین پیاده شدم و وارد سوپر مارکت شدم.بگی نگی شلوغ بود به خاطر همین خریدم یکم طول کشید.به زور از قفسه ها ی جعبه چسب زخم برای اون وقتی که میزنم دست خودمو با چاقو میبرم خریدم،ی بسته پاستیل و به زور ی بطری آب معدنی از یخچال بیرون آوردم و حساب کردم.میخواستم برم بیرون که یهو از بیرون صدای بلندی اومد و ی چند تا از آدمای اون دور و بر جیغ زدن.همه ریختن بیرون ببینن چه خبره.سریع رفتم بیرون و از لا به لای جمعیت خودمو رسوندم اونجا ببینم چی شده.
با دیدن جنازه ماشین و زوجی که روی زمین افتاده بود،خشکم زد.خریدام از دستم افتاد،پاهام سست شد و خوردم زمین.ی چند نفر زنگ زدن آمبولانس و چند نفر دیگه رفتن ببینن کاری ازشون بر میاد یا نه.مامان بابا روی زمین کنار جنازه ماشینمون افتاده بودن و همه جا پر خون بود.خانمی که کنار من وایستاده بود،کنارم نشست و پرسید:دخترم...اونا رو میشناختی؟؟ - سرمو با ناباوری به نشونه آره تکون دادم.با لکنت گفتم:ا...اونا...مامان...ب...بابا...م...بودن - خانمه دستشو روی شونه ام گذاشت و گفت:من...من...واقعا متاسفم
که یهو با جیغ از خواب پریدم.آدرین بیچاره که کنارم بود،با ترس از خواب پرید پ گفت:چی شد؟؟اتفاقی افتاد؟؟ - آلیا و نینو کفگیر به دست و در حالیکه پیشبند بسته بودن،پریدن تو.آلیا داد زد:کی دوستای منو اذیت کرده؟؟ - همه زل زدن به من.با ناباوری به رو به رو زل زده بودم و فقط نفس نفس میزدم.آدرین دستشو روی شونه ام و پرسید:مرینت...حالت خوبه؟؟ - نمیتونستم حرکتی بکنم.در همون حال،کریس و مانون در حالیکه چشماشونو میمالیدن،اومدن تو اتاق.کریس پرسید:ای بابا روز تعطیل ام نمیزارن بخوابیم.باز چی شده؟؟ - مانون با نگرانی پرسید:مرینت جونم،حالت خوبه؟؟ - ناخودآگاه دستامو روی صورتم گذاشتم و شروع کردم گریه کردن.آدرین که از بقیه به من نزدیک ت بود (از لحاظ فیزیکی) دستاشو دورم حلقه کرد،منو به خودش چسبوند و در حالیکه موهامو نوازش میکرد،دلداریم میداد
آلیا گفت:خب...ما دیگه بریم - و در حالیکه دست کریس و مانون و گرفته بود که برن بیرون،کریس نعره زد:من نمیرممممم میخوام ببینم آخرش چی میشههههه - نینو درو بست و اون وقت بود که صدای دادشو شنیدم:مگه فیلمه ببینی تهش چی میشه.ندیدی حال مرینت چقد بد بود؟؟ - و بعدش سکوت بود که حکمفرما بود.فقط صدای گریه من بود و دلداری های آدرین.
ی چند دقیقه گذشت که بالاخره آروم شدم.سرمو روی شونه آدرین گذاشتم و چشمامو بستم.با اینکه هنوز هم خوابم جلوی چشمم بود،ولی این بغل آدرین یود که منو نجات داد.آدرین بوسه ای به سرم زد و آروم گفت:حالت خوبه؟؟معلوم بود کابوس دیدی؟؟الان بهتری؟؟ - سرمو به نشونه آره تکون دادم.منو از خودش جدا کرد،اشکای صورتمو با دستاش پاک کرد و گفت:ی آبی به صورتت بزن بهتر میشی - سرمو به نشونه باشه تکون دادم،از جام بلند شدم،در اتاق و باز کردم و راهمو کج کردم سمت ته راهرو.بعد چند دقیقه اومدم بیرون و رفتم پذیرایی خونه نینو اینا.آلیا تا منو دید،پرید روم و گفت:مریییی تو چت شدههههه؟؟کابوس دیدی بازم آره؟؟الهی آلیا برات بمیره عزیزممممم - بعد رو به نینو داد زد:هوی!!نینو مثلا دوستشیا ی چیزی بگو - نینو خیلی دستپاچه گفت:خب...مرینت امیدوارم حالت بهتر باشه - بعد خطاب به آلیا گفت:خوب شد؟؟ - آلیا سرشو به نشونه آره تکون داد.بعد چند دقیقه آلیا از روم بلند شد و آدرین ام اومد پذیرایی.ظاهرا نینو و آلیا فرنچ تست (تست فرانسوی) درست کرده بودن،بشقابا رو گذاشتن جلومون و تستا رو گذاشتن توشون.
کریس داد زد:صبحونهههههههههه - و حمله ور شد سمت بشقابش.نینو کفگیرو تو ماهیتابه گذاشت و گفت:اینم وضعیت هر روز صبح ما - هیچی دیگه،صبحونه رو خوردیم.
* بعد از صبحانه *
_ مانون!!باید برگردیم!!
_ ولی آخه...
_ مانون،ببین،فردا دانشگاه داریم،نمیتونیم ام تا شب اینجا پلاس باشیم کار و زندگی ندارن نینو اینا مگه؟؟
آلیا التماس کنان گفت:مری بمونین دیگه،خوش میگذره - نینو ام تایید کرد.گفتم:قربون دستتون دیگه مزاحمتون نمیشم
بعد اینکه لباسامونو پوشیدیم،از خونه زدیم بیرون.به زو از لای برفا رفتیم و بالاخره رسیدیم خونه.در و باز کردم و رفتیم تو.مانون زودتر از من پرید.در و بستم،ی نفس عمیق کشیدم،نشستم زمین،تکیه دادم به در،پاهامو توی دلم جمع کردم و ی نفس عمیق کشیدم.مانون با دیدن من که این شکلی نشستم،پرسید:مرینت حالت خوبه؟؟ - نفس عمیقی کشیدم و ناخودآگاه گفتم:مانون،حالم از خودم به هم میخوره
_ چرا؟؟
_ با خودم رو راست و صادق نیستم.ی روز ازش متنفرم و ی روز...
_ از کی؟؟
نفس عمیقی کشیدم.بالاخره کوتاه اومدم و گفتم:ی روز از آدرین متنفرم؛اما ی روز...به طرز عجیبی عاشقش شدم - مانون در حالیکه چشماش 4 تا شده بود،پرسید:آدرین،همینی که باهاش خوابیدی؟؟ - درحالیکه موهامو پشت گوشم میدادم،گفتم:آ...آره - مانون در حالیکه بالا پایین میپرید،داد زد:آخ جووووووون عروسیییییییی داریییییمممم - آهی کشیدم و گفتم:ولی...به طرز عجیبی دوباره نمیتونم بگم...با اینکه خودشم بهم گفته عاشقمه؛اما...اما نمیتونم بهش بگم...یعنی...بهش ابراز علاقه کنم
مانون گفت:تو که بالاخره باید بهش بگی.ی راهی پیدا کن بگی
آهی کشیدم و گفتم:هعی،باشه ی کاریش می کنم.حالا برو کاپشنتو در بیار ببینم چی میشه.
💙❤💙❤💙❤💙❤💙❤💙❤💙❤💙
خب تموم شد 
ببخشید این دفعه آنچه خواهید خواند نداره 
امیدوارم خوشتون اومده باشه 
محدودیت کامنت برای پارت بعد:13 کامنت 