in the heart darkness part 12
𝐼𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑒𝑎𝑟𝑡 𝑜𝑓 𝑑𝑎𝑟𝑘𝑛𝑒𝑠𝑠
𝑃𝑎𝑟𝑡:12
𝑇ℎ𝑒 𝑤𝑟𝑖𝑡𝑒𝑟:𝑁𝑎𝑧𝑎𝑛𝑖𝑛
۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞
مرینت....
اهههه
تو فکر بودم....
رو صندلی کنار پنجره نشسته بودم....
اتاق تاریک بود....
هوا گرفته بود...
پرده رو کشیدم...
نمیخواستم هوای گرفته رو ببینم.... مطمئن بودم امروز قراره بارون بباره...
جیسکا: اره هوا خیلی گرفته اس شاید طوفان بیاد...
با صدای جیسکا از جام پریدم... به پشت سرم نگاه کردم...
مرینت: جیسکاااا... ترسیدم... اینجا چی کار میکنییی..؟
جیسکا: هممم خوب میخواستم ببینم کسی رو مد نظر نداری؟
مرینت: چیییی؟!
جیسکا: انگار یادت رفته همه چیز رو!!!
مرینت: اها نه نه... امروز سرم خیلی شلوغ بود و پدرم هم قراره بره سفر.... به یه سرزمین دیگه قراره بره....
جیسکا: اوه پس تو باید جای خالی پدرت رو پر کنی...
مرینت: اهم درسته....
جیسکا: تنهایی؟
مرینت: خوب تنهای تنها که نه.... یه نفر هم قراره کمکم کنه...
جیسکا: اهمم خوبه اینطوری دیگه همه ی مسئولیت ها گردن تو نمیفته..
مرینت: خوب... زیاد... هم... خوب... نیست.... ول کن...
جیسکا: ناراحت به نظر میای...
مرینت: خوب اره... یعنی نه... یعنی.. اههه
بهتره برم پدرم قراره آماده شه بره و منم برم کمکش کنم... ببخشید جیسکا....
جیسکا: مشکلی نیست...
از اتاق زدم بیرون.... نمیخواستم به جیسکا همه چیز رو بگم.... اما فکر کنم از همه ی اتفاق ها خبر داره.... زیاد کنجکاو نیست... اه اصلا ول کن...
از پله ها پایین رفتم...
پدرم داشت با آدرین صحبت میکرد....
با دیدن آدرین خودم رو زدم به اون راه که انگار اصلا آدرین رو نمیبینم...
مرینت: اوه پدر میری....
پدر مرینت: اره دخترم بهتره هرچه زود تر حرکت کنیم....
قیافه ی آدرین پکر بود...
پدرم همراه با چند سرباز از قصر بیرون رفتن...
من و چند تا از خدمتکار ها و سرباز ها و لوکا از قصر بیرون رفتیم... تا رفتن پدرم رو تماشا کنیم....
آدرین با فاصله ای بیشتر از ما اون ور ایستاده بود....
وقتی پدرم از دیدمون خارج شد همه رفتن داخل...
فقط زیر اون بارون... من... آدرین... موندیم...
نمیخواستم سر بحث باز بشه رفتم داخل قصر...
از پله ها بالا رفتم... با دستم دستگیره ی در رو لمس کردم و خواستم فشار بدم که صدایی باعث شد این کار رو نکنم....
آدرین: مرینتتتتت صبر کن...
بدون اینکه برگردم گفتم: کاری داشتی آقای آگرست...
میتونستم احساس کنم که با این حرفم کمی ناراحت شد...
برگشتم سمتش...
بهم خیره شد... به جای دیگه ای نگاه کردم...
آدرین: میخواستم در باره ی اون شب صحبت کنم مرینت...
مرینت: چییی درباره ی اون شب... هه دیگه حرفی نمونده بینمون فک کنم...
آدرین: اما تو از هیچی خبر نداری تو... تو فقط ظاهر قضیه رو داری میبینی...
مرینت: چی..؟! تو به اون میگی ظاهر قضیه هاااا... اون کل قضیه بود آدرین(با صدای بلند همه چیز رو میگع) چرا نمیخوای بفهمییی هاااا... از این خواب رویاییت بلند شووووو...
آدرین....
با این حرفاش من رو میترسوند کمی هم ناراحتم میکرد...
سرم رو انداختم پایین خواستم کلمه ی دیگه ای رو به زبون بیارم که مرینت شروع به حرف زدن کرد....
مرینت: اگه پدرم به این سفر نمیرفت... مطمئنا از این قصر و از این سرزمین بیرونت میکردم آدریننننن.... که دیکه هیچوقت چشمم بهت نیفته فهمیدییییییی....
با این حرفش میتونستم صدای شکسته شدن قلبم رو بشنوم...
سرم رو بالا گرفتم...
با چهره ای بهت زده و متعجب بهش نگاه کردم....
انگار به سینه ام فشار اومده...
نفس بالا نمیومد...
احساس کردم من رو انداخته باشن تو آتیش گرمم بود خیلییی..
مرینت....
وای خدا خیلییی زیاده روی کردم... نباید در این حد باهاش حرف میزدم...
ولی تا حدودی حقش بود... شایدم نبود...
باید میزاشتم حرف میزددد.... حالا چی کار میکنه...
آدرین...
به چشم هاش زل زدم...
آدرین: تو یه دنده لجباز هستی.... و همیشه زود قضاوت میکنی... ولی این کسی که جلومه رو من نمیشناسممم...
پشت بهش کردم...
آدرین: مطمئنم بدون من میتونی به خوبی اینجا رو اداره کنی....
از بالای شونم بهش نگاه کردم....
آدرین: موفق باشی خانم دوپن چنگگگ...
همینطور که رمقی برام نمونده بود از پله ها پایین رفتم...
نگاه های همه رو روم تشخیص میدادم....
از قصر زدم بیرون...
هوا بد جور طوفانی بود....
بارون بدون توقف میبارید...
از پله های قصر آروم پایین رفتم...
به طرف اسبم رفتم که وسط چمنزار بود...
همه جا رو تار میدیدم...
نمیتونستم قدمی از قدم بردارم...
سرگیجه ولم نمیکرد.....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
مرینت.....
دستم رو گذاشتم جلوی دهنم....
تا کسی صدای هق هقم رو نشنوه..
سریع رفتم تو اتاقم... در رو محکم بستم....
صدای هق هق هام بیشتر شد و اوج گرفت....
صدای لوکا رو از پشت در میشنیدم که داد میزد: مرینتتتت در رو باز کننن
مرینت: برو برو لوکا نمیخوام کسی رو ببینم...
ولی دلم نمیخواست تنها بمونم...
پنجره باز بود..
به سمت پنجره رفتم...
سرم رو از پنجره بیرون کردم...
چشم هام رو بستم...
اشک هام خشک شد....
قطره های بارون رو روی صورتم حس میکردم....
چشم هام رو آروم باز کردم....
اما با دیدن چیزی....
دوست داشتم خودم تیکه تیکه کنم....
تنها صدایی که ازم دراومد...
مرینت: نههعهههههه.....
𝐸𝑛𝑑 𝑝𝑎𝑟𝑡12
امیدوارن خوشتون اومده باشه
آنچه خواهید خواند:
آممم طبیب بزرگ برای درمان یکی از شاهزاده های سرزمین اطراف از اینجا رفته...
اون پسر عجیبی بود... و تاحالا ندیده بودمش.... چشم های آبی و بی روح... و موهای سفید...
بعضی وقتا باید گذشته رو ول کنی
باییی