داستان"منسوخ شده"پارت دوم
پارت دوم
___________________
بیست و سه روز بود که قلم و کاغذ ، انتظار لمس انگشتانش را داشتند و او نوشتن را از خود دریغ می کرد. انگیزه ای برای نوشتن نداشت.حتی خجالتی که هر لحظه همراهش بود، او را از داشتن دو خواننده منع می کرد! دو نفر که اطمینان داشت آنچه می نویسد ،برایشان ارزش داشت؛ اما چه بر سرش می آید اگر هنگام خواندنش، اخم جایگزین لبخندشان شود ،اگر سرکوبش کنند و بد تر همه، اگر سکوتی به معنای خشم بر جمعشان حاکم شود .دستانش می لرزید و می نوشت. می نوشت که شاید روزنه ی نوری که گابريل اگراست ایجاد کرده، آرام آرام جای خود را به پنجره ای عظیم بدهد .پنجره ی که دیوار ایجاد شده بین او و اجتماع را می شکست و راهی بود برای طغیان استعدادش .
_وقتی که آفتاب به طور موقت توی نبرد دیرینش با مهتاب پیروز می شه ، ما شاهد رقص سایه هایی هستیم که هم ما هم خودشون، از دونستن اینکه اونا جز سایه ای بیش نیستن عاجزیم .شاید اونا زیبا برقصن؛ اما چیزی که مهمه اینه:اونا رقاص نما هایی هستن که توسط عروسک گردانی به رقص در اومدن.سایه ی رقص عروسک ها،این میزان ارزش اوناست؛ اما از اونا برای رقص دروغینشون حساب می بریم،بیشتر از یه انسان معمولی! اما اونا بی ارزش تر از عروسکین که در کودکی هدیه ی شب تولدمون توسط مادربزرگن. از بر اومدن آفتاب به نفع خودشون استفاده کردن و گواه شدن که گاهی روز چقدر از شب تاریک تره !اینجا ما نیازمند مهتاب نیستیم، نیازمند یه رقاص حقیقی هستیم که سایش، عروسک گردان رو هم در خودش فرو ببره.سایه ای به عظمت حقیقت؛ اما راشل تنها همراه رقصشو از دست داده بود....
_مرینت
خشمی که از وقت نشناسی آلیا نشئات می گرفت را به زمان دیگری موکول کرد و سنگینی نگاهش را روی او انداخت:اصلا مهم نیست که پنج دقیقه پیش اینجا بودی،مهم نیست که رشته ی افکارم رو به هم زدی،مهم اینه که مامانم الان خوابه و ممکن بیدار شه پس آروم تر حرف بزن!
موهای سرخ رنگ خود را پشت گوشش جمع کرد و روی میز به اصطلاح ناهار خوری، روبروی مرینت، جای خشک کرد:میز ناهارخوری رو با میز تحریر اشتباه گرفتی؟
اخم غلیظی که روی صورت دخترک نقش بسته بود،صورت او را به جدی مبدل کرد.دست خود را جلو گرفت و در هوا تکانش داد:خیلی خب باشه الان واقعا جدیم! البته خودتم اکثر مواقع تو دلقک بازی دست کمی از من..
مرینت قصد فریاد کشیدن واژه ی "آلیا" را داشت که با نشستن کف دست دوستش روی دهانش،از نعره کشیدن صرف نظر کرد
_قسم می خورم کارم واجبه!ببین. گابريل اگراست واقعا می خواد بیاد نویرس
_چی میگی؟
_راست می گم
_دروغ نگو
_عه می گم راست می گم دیگه
_ نه تو دوباره داری کلک می زنی
آلیا با ضربه ی محکمی کف دست خود را به پیشانی اش زد و مرینت از بستوه آوردنش صرف نظر کرد (به ستوه هم درسته )
_هی! چی داری می نویسی
بلافاصله پس از شنیدن این عبارت از طرف آلیا، به همراه سرعتی وصف نشدنی صفحات دفترش را با دو دستش پوشاند تا آلیا با خواندن نوشته هایش خشمگین نشود:هیچی نیست نمی خوام کسی بخونه
آلیا ذوق و شوق همیشگی را از خود نشان داد:تو داری یه رمان می نویسییییی؟ خب الانم که آگراست داره میاد می تونی باهاش در میون باری بعدش رمانتو منتشر کنی می دونی چقدر خوب می شه؟
مرینت، برای مردم روستا، فرد خوشبینی جلوه می شد ؛ ولی کمتر کسی از بدبین بودن بیش از حد او، نسبت به خودش خبر داشت:آلیا بس کن ! اکثر مردم اینجا حتی سوادم ندارن. اومدن اینجا که چیو ثابت کنن؟ اینکه به فکرمونن؟ به نظرت نباید وقتی که بچه بودیم اینکارو می کردن؟ نباید میومدن تا ما رو پرورش بدن؟ الان یادشون افتاده ما وجود داریم؟ همین چند نفری که سواد دارن به لطف آقای چنگه!
صدای سم اسب و چرخ کالسکه ،دختران را هوشیار کرد.
_می رم مامانمو بیارم تو برو منم میام
مرینت،مسیر پله هایی که از آن پائین آمده بود را بالا رفت و آلیا ،طبقه ی پائین را با خارج شدن از آن ،خالی و تهی کرد.
بلافاصله پس از بسته شدن در ورودی ،دست راست آلیا توسط مادرش کشیده شد و او را در
کنار خود جای داد. اکثر مردم دهکده ی نویرس، به پیشواز مهمانی که شاید حصار تنگی که از فقر نشئات می گرفت را ویرانه کند، آمده بودند .مردی که کت و شلوار مجلسی و رسمی ای به تن داشت و چشم گیر تر از او، پسری با موهای خورشید رنگی که جلیقه ای سیاه رنگ روی پیرهن سفید خود پوشیده بود و روی ی سینه ی او، حروف A به نشانه ی نام پر ابهت آگرست، با رنگ طلایی گل دوزی شده بود.
پسرک سعی در حفظ وقار خود در حالی که آشکار بود علاقه ای به این اوصاف ندارد ،داشت.دست خود را دور بازوی پدر خود حلقه کرده ،و همراه هم کالسکه را ترک کردند .به چشمان پدرش که بویی از احساس نبرده بود خیره شد.حتی هنگامی که آدرین بازویش را گرفته بود؛نگاهی به پسرش نمی کرد. سنگینی نگاه مردم روستا را حس می کرد .کسانی که با دیدن ظاهرش ، خود را قاضی دادگاه تشکیل نشده می دانستند و افکار مریضشان، او را دور از هرگونه دردی می دیدند.با تمام وجود آرزو داشت مهر دادگاه را از قاضی های قلابی برباید و حقیقت را فریاد بکشد.
آلیا، با برانداز کردن سر و وضع بی نقص آدرین، بیش از حد جای خالی مرینت را احساس می کرد و تنها خدا از نقشه ای که از ذهن آلیا می گذشت ، خبر داشت. (😐شیز عه کیوپید).
مرینت ،در چوبی و تار عنکبوت بسته ی خانه را گشود و همراه مادرش کنار آلیا ایستاد.غروب دل انگیزی حاکم بر آسمان بود.مردی که احتمال می داد گابريل اگراست باشد رو به نوکر بی نوایی که تمام راه را پیاده آمده بود کرد: برید به بقیه رسیدگی کنید. ما هم می بینیم اینا چه استعدادی دارن.
انگشت اشاره اش را بین مرینت و آلیا گرفت که گویا تمایل بیشتری به سمت مرینت داشت.آدرین جلوتر از پدرش به سمت مرینت که حدود دو متری اش ایستاده بود،حرکت کرد.
_چرا می خواد خودش بهمون کمک کنه؟
_چه می دونم مگه من اونم؟ رو مخ نرو مرینت حتما دلش خواسته
_مریض که نیست می تونست رو کالسکش لم بده و از .....
سقلمه ای که آلیا به پهلویش زد،سبب حاکم شدن سکوت به جمعشان شد.پسر جوانی که آلیا با او آشنایی ناقص از نظر ظاهری داشت،روبرویشان ایستاد و دختران،تعظیم خلاصه و کوتاهی برای او کردند.
_ببخشید وقت اررشمندتونو می گیرم. خواستم
راجه به استعداد.....
_اگه منو می گی ، به شخصه جز اینکه از صبح تا شب سرتون بخورم کاری بلد نیستم اما این دوستمه مرینت. اون می تونه نقاشی بکشه، طرح لباس رو بکشه و تازگیا به دستی به نویسندگی زده .دفترشم دستشه می تونی چک کنی .البته شما باید به غیر استعداد میزان زیبایی افراد رو هم بسنجین .خدایی دختر خوشگل تر از مرینت دیدی؟
فریادی از سر خشم ، توسط مرینت در دهکده طنین انداز شد:اینا چیه می گی ؟می خوای آبرومو ببری؟؟؟
همه ی نگاه ها روی مرینت که با دستش صورت خود را از شدت شرم پنهان کرده بود،خیره شد
آدرین خنده ی ریزی کرد:عیب نداره آدم گاهی کنترل خودشونو از دست می ده
مرد کهن سالی که قد او، بر اثر کهولت سن خمیده شده بود، به جمعشان پیوست تا دخترک را از این اوضاع شرم آور نجات دهد:درست می گه.در ضمن تو همه ی خصوصیاتی که آلیا گفت رو داری! چرا باید مخفیشون کنی؟
_می شه ببینم چی نوشتی؟
تا کنون از عزیز ترین کسانش آنچه می نوشت را پنهان می کرد و حال ناچار به نشان دادن آن به غریبه و آشناست.دستان کشیده و خوش حالتش به لرزه افتاد و دفترش را مستقیم جلوی خود گرفت:قول بده بعد از خوندنش مسخرم نکنی!
پسر جوان،دفتر کهنه را در دستانش گرفت :مطمئنم عالیه! نیازی به مسخره کردن نیست
صفحاتش را یکی یکی ورق می زد.نگاهی تقریبا سطحی به نوشته های دختر روستایی انداخت:واو! فکر نمی کردم انقدر قلمت عالی باشه
_ دروغ نگو...یعنی منظورم اینه که جدی؟
_ مگه من باهات شوخی دارم؟ راستی اسمت چیه؟
_مرینت.........اسمم مرینته
_منم آدرینم
تمام تلاشش جمع کردن نهایت ادب و احترام در همین چند لحظه ای بود که اولین بار، با یک پسر معاشرت داشت:خیلی خوشبختم
_منم همینطور. ..اوه راستی ، تو دقیقا قوانین رو نمی دونی! درسته؟
ناخواسته تیری در قلب مرینت فرو کرد.اینکه از دانستن آنچه باید بداند عاجز است:درسته
_ خب من می تونم کمکت کنم ..اگه پدرم اجازه بده،می تونی بیای عمارتمون تا قوانینو بهت بگم! هر چی باشه داستانت تو فرانسه اتفاق میفته ! اگه می خوای کتابت منتشر بشه باید یکم تغییرش بدی!
قلب آدرین از مرز های پاکی عبور کرده بود .دختران پاریس ، چهره و ثروتش را همچون قدیسی می پرستیدند؛ اما کسی از آنچه در قلبش می گذشت خبردار نبود .
_ آدرین،کافیه باید بریم
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
اهم تموم شد😁
می گم اندازه ی قلم بزرگ باشه چه خوبه😂 بیشتر از چیزی که نوشتی جلوه می کنه😐😂 از این به بعد دو خط می نویسم اندازشو بزرگ می کنم یوهاهاهاها😂
هعییییی خدایا😐😭حس پوچی می کنم😐
آدرین در اوج خرپولی، خیلی بدبخته😭
پارت بعدی لیدی باگ و کت نوار میان😁
کارایی که گابريل انجام می ده تک تکشون مهمه😐
اون متنی که مرینت توشته بود هم خیلیییی مهمه😅 داستان کلش به اونه!
اهم سوال
حدس می زنید منسوخ شده چه ژانری داشته باشه؟
امیدوارم متنفر نشده باشید😐😭
بای