تاریکی مطلق
تاریکی مطلق
لیدی باگ؛
روی برج ایفل نشسته بودم
این عادت همیشه گیم بود
وقت غروب بود
آسمون به زیبایی همیشه شده بود
اما یه چیزی این زیبایی رو خاص میکنه
نفس عمیقی کشیدم
روی زمین خوابیدم دستام رو گذاشتم زیر سرم
و چشم هام رو برای مدت کمی بستم
صدای جیغ و داد بلند شد..
عین برق از جام پریدم
به اطراف نگاه میکردم تا چیزی دستگیرم بشه
بله باز یه نفر آکوماتیز شده بود این بار سوم توی یه روز بود
یو یو رو توی دستن فشار دادم و شروع به چرخوندنش کردم
جلوی فرد آکوماتیز ایستادم
اما چیزی که دیدم باعث شد ضربان قلبم بالا بره
کسی کع رو به روم بود
کت بلنک بود
نفسم بریده بریده شده بود
لیدی باگ: تو.... تو
کت بلنک: پیدات کردم لیدی باگ
این امکان نداره من کت بلنک رو از رده ی زمانی حذف کردم...
آب دهنم رو غورت دادم سعی کردم مثل دفعه ی قبلی شکستش بدم...
لیدی باگ: ازم چی میخوای؟
کت بلنک: معجزه گرت
شک نداشتم همین رو میگه
لیدی باگ: گرفتن معجزه گرم میدونی که کار اسونی نیستش!
کت بلنک: برای گرفتن معجزه گرت هر کاری میکنم... حتی اگه به قیمت کشتن بقیه باشه
از این حرفش شک زده شدم
موهام رو دادم پشت گوشم
و شروع کردم به چرخوندن یویو
کت بلنک: فک میکردم نقشه بهتری داشته باشی
اخمی کردم و گفتم: دارم!
یویوم رو دور دستش گیر دادم و دستش رو سمت خودم کشوندم...
زنگوله اش رو قاپیدم و شکوندم...
اما هیچ آکومایی در نیومد
کت بلنک: من شکست ناپذیرم بانوی من!
قدمی به عقب برداشتم
و اون قدمی به جلو
کت بلنک: فکر میکنی شکست دادنم مثل قبل قراره ساده باشه!
لیدی باگ: لطفا تمومش کن
کت بلنک: این شروع ماجراست بانوی من نمیخوای بیشتر خوش بگذرونیم؟!
چشم هام رو بستم
لیدی باگ: حق با تو من ضعیفم هیچوقت قرار نبود برنده ی میدان باشم!
کت بلنک: سر عقل اومدی
نزدیکم شد دستش کنار گوشم رسید
با آرنج زدم وسط قفسه سینه اش عقب رفت دستش رو فشار دادم و انگشتر رو از انگشت هاش کشیدم بیرون....
انگشتر محکم انداختم زمین....
اما هیچ آکومایی در نیومد!
سرم رو بالا گرفتم
کت بلنک: اه حیف شد انگشترم رو دوست داشتم بانوی من!
ترس تمام بدنم رو فرا گرفت
من رو به روش خیلی ضعیف بودم
سرم رو پایین انداختم....
لیدی باگ: هیچقوت.... هیچوقت دوست نداشتم رو به روت بجنگم کت نوار
کت بلنک: کت نوار! هه کت نواری دیگه وجود نداره!
سرم رو بالا گرفتم قدرتش یه سمتم گرفته بود
این پایان همه چیز بود....
چشم هام رو محکم بستم...
میتونستم حس کنم که قدرتش به سمتم پرتاب شده!
اما احساس درد نداشتم...
چشم هام رو با استرس باز کردم...
با چیزی که دیده بودم پاهام شل شد و افتادم زمین...
لیدی باگ: آ... آدرین
چشم هام پر اشک شده بود و من کنترلی روی اشک هام نداشتم...
دستش رو روی صورتم گذاشت...
آدرین:.... هنوز.... تموم نشده.... اون... اون یع توهم... یا یه سنتی مانستر... اما اینو میدونم واقعی نیست!
لیدی باگ: چ.. چی از کجا اینقدر مطمئنی؟
سرفه ای کرد...
دستش رو بالا گرفت
و انگشتری که توی دستش بود رو بهم نشون داد
آدرین: بهم اعتماد کن
نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم میگفت باید به حرفش گوش بدم
سرش رو اروم روی زمین گذاشتم بلند شدم...
به اطراف نگاه کردم
کت بلنک: اه حیف قدرتم که حروم یه پسر پولدار شد...
لیدی باگ: ساکت شووووو!
چیزی آبی به چشمم خورد مطمئن بودم مایوراست...
به کت بلنک خیره شدم
لیدی باگ: چرا نمیخوای تموم کنی من رو بکش!
لبخندی زد
و آروم نزدیکم شد
صورتش نزدیک صورتم بود
آروم دم گوشش گفتم: با این کارت معجزه گرم هم نابود میشه
کت بلنک: من فقط میخوام نابودی تو رو ببینم لیدی باگ!
لبخندی زدم....
لیدی باگ: باشه
صدایی اومد که باعث شد لبخندم بزرگ تر بشه
مایورا: صبر کن کت بلنکککک
کت بلنک ایستاد و قدمی از قدم برنداشت
یویو رو توی دستم چرخوندم...
لیدی باگ: مایورا...
مایورا با ترس بهم خیره شد
لیدی باگ: اینجا اخر خط
به یه جای نامعلوم خیره شده بود راستای نگاهش رو گرفتم تا رسید به آدرین...
آب دهنم رو قورت دادم
لیدی باگ: تو باعث این فاجعه شدی
چشمش رو بست
مایورا: متاسفم عمدی نبود!
لیدی باگ: همین! عمدی نبود و حالا متاسفی!؟
با حرکت انگشتش کت بلنک نابود شد
صدایی از پشت سرم اومد...
آدرین: ل... لیدی... باگ
با شنیدن صدا حس کردم قلبم از هم متلاشی شد
لیدی باگ: آدرین!
به سمت آدرین رفتم
سرش رو توی دستام گرفتم
رنگش مثل گچ شده بود و دستاش سرد!
لیدی باگ: من... من متاسفم...
با دستش حلقه ای رو درآورد و گذاشت توی دستم...
آدرین: این... این... امانتیه.... منه.... حالا وقته.... ظهور.... کت نوار جدیده
با این حرفش انگار دنیا رو سرم خراب شد...
به چشم هاش خیره شدم...
جوابی برای گفتن نداشتم
دستش رو گذاشت روی قفسه سینه اش و اون یکی دستش رو گذاشت روی قلبم...
آدرین: این قلب برای تو میتپید...... اما کارش تموم شده اس....
اشاره به قلب من کرد و ادامع داد: این قلب..... هنوز باید بتپه.... برای من.... بانوی من
و بعد چشمکی زد!
حرفی رو زد که باعث شد اشک هام ناخداگاه از چشم هام رو زمین سقوط کنن
برای چند دقیقه سکوت کل شهر رو گرفت
انگار همه میدونستن کی رو از دست داده بودن...
سرم رو بالا گرفتم...
انگار بارون هم متوجه شده بود کی رو از دست داده بودیم...
هیچ چیز برام قابل درک نبود...
فقط میتونستم بگم که...
(این قلب براش میتپه حتی اگه بارون از گریه کردنش دست برداره)
اهههههه
چقدر قشنگ و ظریف گند زدم به داستان
اصن ایندفعه از خودم راضی نبودم😐💔
از همینجا از طرف داور ها به خودم0 میدم🖐🏻😐
بخدا همین0 هم برای رمانم زیادیه😐🖐🏻
والاااا🤦🏻♀️😩