𝕀𝕟 𝕥𝕙𝕖 𝕙𝕖𝕒𝕣𝕥 𝕠𝕗 𝕕𝕒𝕣𝕜𝕟𝕖𝕤𝕤

𝕡𝕒𝕣𝕥:14

𝕥𝕙𝕖 𝕨𝕣𝕚𝕥𝕖𝕣:ℕ𝕒𝕫𝕒𝕟𝕚𝕟

𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹

مرینت..... 

چشم هام رو باز کردم.... 

روی تخت خوابم... خواب بودم.... 

چند ثانیه روی تخت نشستم... به اطراف نگاه کردم... 

بلند شدم از تخت... 

و جلوی آینه نشستم... 

به صورتم نگاه کردم... 

یاد دیروز افتادم... 

از اتاق زدم بیرون... 

عجیب بود.... توی قصر انگار کسی نبود و همه جا سوت و کور بود.... 

به سمت اتاق آدرین راه افتادم... جلوی در ایستادم... در زدم.... صدای عجیبی از اتاق اومد... وارد اتاق شدم.... 

اتاق تاریک بود... و هیچ شمعی روشن نبود.... حتی جلوی پنجره هم پرده کشیده شده بود.... 

به اون پسری که دیروز آوره بودمش خیره شدم که بالای سر آدرین با یه حالت عجیبی ایستاده با دقت بهش نگاه کردم... با دیدن چهره اش ترسیدم... چند قدم عقب رفتم... 

داخل دستش یه خنجر بود... نوک خنجر خونی بود... چشم هاش به طرز عجیبی قرمز بود... 

به طرفم میخواست بیاد.... افتاد رو من.... سریع از زیرش در رفتم.... 

با صدای عجیبی گفت: تموم شد شاهزادهههه... تموم شد شاهزادههه... 

ترسیده بودم... 

ملحفه ای که روی آدرین بود رو کنار زدم.... 

پاهام شل شد.... 

این واقعیت نبود.... 

این یه کابوسه.... 

صدای هق هقم اوج گرفت.... نه... نه... این واقعی نیستتتتت.... 

تخت از خون آدرین پر بود... 

ملحفه خونی بود.... 

داخل سینه اش یه خنجر بود.... 

اشک هام با سرعت زیادی رو زمین میریختند.... 

این واقعی نیست نه... این واقعی نیست.... 

 

پایان خواب..... 

سراسیمه از جام بلند شدم...

نفس نفس میزدم...

بالشم از عرقی که ریخته بود خیس شده بود.. 

وای باورم نمیشد

این یه کابوس بود....فقط یه کابوس...

وایییی باورم نمیشد...

به سر و روم توی آینه نگاه کردم.....موهام پریشون بود.....قیافه ام هم حالت خوبی نداشت....آبی به سر و صورتم زدم....لباسم رو عوض کردم....از اتاق زدم بیرون...

رو به روی در اتاق آدرین ایستادم....استرس عجیبی داشتم.....تو دلم انگار رخت میشستن....

بدون اینکه در بزنم یهو وارد اتاق شدم....

اون پسره کنار تخت ایستاده بود و با تعجب بهم نگاه میکرد....

خودم رو جمع و جور کردم....

مرینت:معذرت میخوام...اهم

لو:آمممم مشکلی نیست...

مرینت:حالش چطوره؟!...

میتونستم بفهمم حالش از دیروز خیلی بهتر شده ولی خواستم بازم بدونم که چطوره....

لو:حال ایشون خوبه....دمای بدنش پایین اومده....

مرینت:ممکنه بازم دمای بدنش بالا بره؟ 

لو: خب.... اره همه چیز ممکنه.... 

و اینکه حالت دفاعی بدنش خیلی پایین اومده.... و این منجر به شدید شدن تبش بود.... 

مرینت: ممنون.... 

لنگان... لنگان به سمت صندلی که گوشه اتاق بود رفتم.... روش نشستم.... 

اون پسره زیر چشمی بهم نگاه میکرد....

به طور غیر منتظره ای گفت: پاتون درد میکنه؟!... 

مرینت: چییییی.... خوب... اره... یعنیی... نههه

اون پسره بهم نزدیک شد و روی زمین نشست... 

کفشم رو از پام در آورد.... و آروم پام رو ماساژ داد... 

لو: پیچ خورده.... زیاد مهم نیستش... ولی برای اینکه دردش کمتر بشه... میتونم با یه دارویی ببندمش... 

یه دستمال بداشت و با یه بطری که از محتویات داخلش خبر نداشتم... آغشته کرد و به پام بست.... و دوباره کفشم رو پام کرد... 

به سر جای قبلیش برگشت... 

وسایل هاش رو جمع کرد و کیفش رو برداشت.... 

از سر جام سریع بلند شدم... 

مرینت: آممممم میشه بمونید... 

لو: چی! 

مرینت: میخوام تا وقتی که حالش کاملا بهبود پیدا نکرده از این قصر خارج نشی.... 

لو: اما سرورم... 

دستم رو به نشونه ی سکوت بالا آوردم... 

در اتاق رو باز کردم... 

یا خدمتکار کنار در ایستاده بود... 

مرینت: اهم... میشه برای... 

لو: لو هستم خانم... 

مرینت: اهم بله برای جناب لو یه اتاق آماده کنید.... فهمیدی؟ 

خدمتکار: بله خانم... 

به سمت لو برگشتم... 

مرینت: خوب میتونی بری... خدمتکار ها راهنماییت میکنن... 

و اینکه هر وقت نیاز شد.... به آدرین سر بزن.... کارت رو تا الان خوب انجام دادی.... حواست باشه نمیخوان اتفاقی براش بیفته.... 

لو: خیالتون راحت باشه... 

مرینت: خوبه... 

از جلوی در کنار رفتم... لو از پیشم رد شد و به سمت اتاقی که خدمتکارا برای اماده کرده بودن رفت... 

نفس عمیقی کشیدم... که لوکا رو کنار راه پله ها دیدم... بهم زل زده بود... 

قبل از اینکه بیاد طرفم و سر صحبت رو باهام باز کن سریع داخل اتاق شدم و در رو بستم.... 

روی صندلی نشستم... 

و به آدرین خیره شدم.... یاد چند سال پیش افتادم...

وقتی که خیلی کوچیک بودیم... 

یه بار این اتفاق براش افتاد... تقریبا یه هفته طول کشید تبش پایین بیاد... بعد از اون حواسم بهش بود... تا این اتفاق تکرار نشه... که تا به امروز... 

این دفعه حتی از اون موقع هم حالش وخیم بود.... ولی خیلییی برام عجیب بود... اون پسر چطور تونست توی این مدت کم... تبش رو پایین بیاره... 

نفسم رو با بی حوصلگی بیرون دادم... 

از روی صندلی بلند شدم... 

به آدرین نگاهی انداختم... 

چشم هاش رو باز کرد... 

سریع به سمت تختش هجوم بردم... 

بهش خیره شدم... تا شاید چیزی بگه... 

اما چیزی نمیگفت... و فقط با حالتی خسته به اطراف نگاه میکرد

مرینت: آدرین..... آدرین

اههه فکر کنم تو حالت خواب و بیداریه... 

دستم رو گذاشتم رو چشم هاش... 

مرینت: بخواب.... این فقط یه کابوسه.... تموم میشه.... البته.. امیدوارم.... 

 

𝔼𝕟𝕕 𝕡𝕒𝕣𝕥14