Psycho in love P13
آهی کشیدم و گفتم:هعی،باشه ی کاریش می کنم.حالا برو کاپشنتو در بیار ببینم چی میشه.
* یک هفته بعد *
- از زبان مرینت -
توی افکار خودم گم شده بودم که با صدای میسیز مندلیف به خودم اومدم:خانم دوپن چنگ!!کجایید؟؟!! - سریع خودمو جمع و جور کردم و گفتم:بله خانم مندلیف؟؟کاری داشتید؟؟ - میسیز مندلیف با عصبانیت گفت:جواب این سوال چی میشه؟؟لطفا سریع جواب بدید!! - یا ابلفضل!!اصلا به درس گوش نمیدادم 😐😐💔💔 دستپاچه گفتم:ب...ببخشید خانم مندلیف زیاد این مبحث رو یاد نگرفتم،اگه اشکالی نداره توضیح ندم
میسیز مندلیف با عصبانیت داد زد:در طول عمرم بدترین دانشجوهایی بودید که داشتم!!کسی توی این کلاس هست که درست و حسابی به درس گوش بده؟؟دیگه واقعا از دستتون خسته شدم!! (کلاس هامون به روایت داستان 😐💔💔) - عینکشو در آورد،روی صندلیش نشست و زل زد به کلاس.
_ شما الان باید به فکر فارغ التحصیلی باشید!!نه اینکه به چیزای بیخود و بیهوده فکر کنید!!خانم دوپن چنگ!! از امروز به بعد خیال پردازی و رویا پردازی ممنوعه!! - انگشتشو به نشونه تهدید دور کلاس چرخوند و گفت:اینو فقط با خانم دوپن چنگ نبودم!!همتون باید این مسخره بازی ها رو بزارید کنار!!حالا ام ی بار دیگه این مبحثو توضیح میدم!!هر کسی گوش نداد و یاد نگرفت به من مربوط نمیشه!! (خشن 😐😐)
ناچار به درس گوش دادم دفعه بعدی میسیز مندلیف به جونمون نیوفته 😐😐
* بعد از کلاس *
کلاس تموم شده بود.اکثر بچه ها به غیر از من،لایلا و آدرین از کلاس رفته بودن بیرون.بدون اینکه قصد اینو داشته باشم که برم،نشسته بودم و به میز استاد زل زده بودم.
لایلا از جاش بلند شد و ظاهرا آدرین ام میخواست با خودش ببره؛اما آدرین فک کنم موند و در نتیجه لایلا تنهایی از کلاس زد بیرون.آدرین از رو نیمکتش بلند شد و اومد کنار من نشست.زل زد بهم و بهم سلام داد.نگاهمو از میز گرفتم و متقابلا بهش سلام دادم و دوباره به میز زل زدم.
آدرین چند ثانیه مکث کرد،بعدش گفت:بابت...لایلا متاسفم...
_ تو...چرا متاسفی؟؟
_ خب...اون به خاطر من اومده توی این دانشگاه...و...خب...ی جورایی تقصیر منه
_ ن...نه..،اصلا تقصیر تو نیست...
_ به هر حال...بازم معذرت میخوام
بعد گفتن این جمله،سکوت سنگینی بینمون به وجود اومد.بعد چند دقیقه،آدرین از نیمکت بلند شد،نفس عمیقی کشید و گفت:با اینکه لایلا هر کاری میکنه که منو دوست پسر خودش بکنه؛اما...با این حال...من بازم تو رو دوست دارم...حتی اگه قبولم نکنی... (چون آدرین میدونه مرینت ازش خوشش نمیاد،اینو گفت/اون موقع ای که میخواست خودشو از ساختمون پرت کنه پایین هم مجبورش کرد تا بهش بگه عاشقتم نه اینکه مرینت اون موقع واقعا گفته باشه 😐😐) - خم شد،بوسه ای رو گونه ام گذاشت و رفت
خدا میدونست توی اون لحظه چقد قرمز شدم 😐😐💔💔
* بعد از کلاس ها *
وقت رفتن بود؛اما هوای بیرون بدجوری بارونی بود.میس بوستیه در حالیکه کتاباشو جمع میکرد،گفت:هر کی خواست میتونه کلاسو ترک کنه و بره خونه؛اما با توجه به این بارون شدید،میتونید تا تموم شدن بارون توی کلاس بمونید - لایلا سریع گوشیشو در آورد،به کسی زنگ زد و گفت:من عمرا توی این کلاس بمونم.آدرین جونم بیا بریم - و در حالیکه دست آدرین و گرفته بود و میکشید،به سمت در ورودی راه افتاد.منم وسایلمو جمع کردم،از بقیه بچه ها خداحافظی کردم و از در رفتم بیرون.
با اینکه من پیاده میرفت و میتونستم زودتر برسم خونه؛اما منتظر موندم ببینم آدرین و لایلا میرن یا نه.ماشینشون چند دقیقه ای طول کشید تا برسه؛این بود که لایلا سوار شد و منتظر آدرین موند تا اونم سوار شه.آدرین نگاهی به من انداخت،چیزی از توی ماشین برداشت و رو به راننده و لایلا گفت که برن.
لایلا جیغ کشید:پس خودت چطور میای؟؟
_ پیاده میام،نگران نباش چیزیم نمیشه
_ ولی...
_ لایلا،نگران نباش،تو برو عمارت منم پیاده میام
لایلا با حرص نگاهی به آدرین انداخت،در ماشین و بست و به راننده گفت که بره.بعد رفتن ماشین،آدرین اومد سمتم.به نظر میرسید چیزی که از ماشین برداشته بود،ی چتر بود!!بازش کرد و گفت:بریم؟؟ - با تعجب گفتم:کجا؟؟ - با لبخند گفت:خونه ات دیگه!!
_ خودم میتونم برم ها!!
_ ولی نمیتونم بزارم توی این هوا تنهایی بری خونه...نمیخوام مثل دفعه قبل سرما بخوری!!
منو کشوند زیر چتر؛که با این کارش کامل چسبیدم بهش.راه افتادیم.هنوز چند قدم بیشتر راه نرفته بودیم که آدرین گفت:خب...آدرس خونه تونو نمیدی؟ - آدرس و دادم و راه افتادیم.هیچ کی توی خیابون نبود.کلاه هودیمو روی سرم کشیدم و خودمو بیشتر به آدرین چسبوندم
_ سردته؟؟
_ چی؟؟ن...نه...همین جوری کلاه و روی سرم کشیدم
وایستاد.چترو داد دستم.سوشرتشو در آورد و انداخت روی شونه هام (از زیرش ی تیشرت پوشیده 😐😐💔💔 داداشم باور کن یخ میزنی 😐😐💔💔)
_ من که گفتم سردم نیست!!
_ اما میتونم تشخیص بدم که هست!!
_ پس...خودت چی؟؟
_ نگران نباش،من گرمایی ام به این راحتی ها سردم نمیشه!!
دیگه هیچی نگفتم و دوباره راه افتادیم.ی چند دقیقه بعد رسیدیم.آدرین چتر و داد دستم و با حالت چشمایی که میتونستم تشخیص بدم ناراحته،گفت:خب...رسیدیم...من دیگه برم الان پدرم عصبانی میشه
راهشو کج کرد و رفت.هنوز ی چند قدم نرفته بود که داد زدم:آدرین ی لحظه وایستا!! - دوییدم سمتش.اومد برگرده سمتم که گفتم:میشه...میشه برنگردی؟؟
_ چ...چرا؟؟
جوابشو ندادم،چتره از دستم افتاد،ناخودآگاه به سمت آدرین کشیده شدم،دستامو از پشت دورش حلقه کردم و با اینکه قد ام بهش نمیرسید،نهایت سعیمو کردم تا سرمو روی شونه اش بزارم.زمزمه کردم:میتونم...بغلت کنم؟؟
میتونستم بفهمم شوکه شده.با این حال،گفت:ب...باشه حتما - ی چند دقیقه همین شکلی گذشت که گفتم:آ...آدرین...میتونم...ی چیزی بگم؟؟
_ بگو
_ خب...چطوری بگم...
آهی کشیدم و گفتم:با اینکه اولش ازت خوشم نمیومد و...چشم دیدنتو نداشتم...ولی...به مرور زمان...خب...میتونستم حس کنم که هر وقت نگام می کنی،یا...بغلم میکنی...قرمز میشم و حس خاصی نسبت بهت دارم...فقط...میخواستم اعتراف کنم که...من...از ته دلم،عاشقتم...
بعد گفتن این حرف،ساکت شدم.ی چند ثانیه این شکلی گذشت،که آخر سر آدرین برگشت سمتم و به چشمام زل زد،با دستاش صورتمو گرفت و با مهربونی زمزمه کرد:منم عاشقتم... - و لباشو روی لبام گذاشت.ی چند ثانیه این شکلی گذشت که آخر سر از هم جدا شدیم.
آدرین با مهربونی گفت:فعلا برو خونه تا بیشتر از این خیس نشدی...من که نمیتونم بزارم بانوم به خاطرم خیس بشه ♡♡ - سرمو به نشونه باشه تکون دادم و رفتم سمت در ورودی.با کلید بازش کردم و در حالیکه با آدرین خداحافظی میکردم،رفتم تو (راستی،چتره که افتاد زمین و آدرین برداشت ها 😐😐)
* بعد از چند دقیقه/عمارت آگرست *
- از زبان آدرین -
در حالیکه نیشم تا بناگوش باز بود،وارد عمارت شدم،هنوز پامو نذاشته بودم تو که پدرم در حالیکه با قدم های سنگینش میومد سمتم،گفت:چرا دیر کردی؟؟چرا لایلا تنهایی اومد عمارت؟؟ - آهی کشیدم و گفتم:هیچی.یکم قدم زدنم طول کشید به خاطر همین دیر اومدم
اومدم برم که صدای پدرم سر جام میخکوبم کرد:از دفعه بعدی حق نداری لایلا رو تنها بزاری یا دیر بیای خونه.وگرنه... - از دستم در رفت و داد زدم:وگرنه چی؟؟هیچ کاری نمیتونید بکنید،زندگی منه هر کاری بخوام میتونم بکنم!!
اومدم برم که دوباره داد زد:حتی با وجود بیماریت؟؟آدرین...تو با داشتن این بیماری،آزادی تمام در انجام کار هات نداری!! - به حرف هاش اهمیتی ندادم و در حالیکه سعی میکردم بهش گوش ندم،پریدم توی اتاق
اون...اون همیشه منو به خاطر داشتن همچین بیماری ای سرزنش میکرد...با وجود اینکه حتی دست خودمم نیست...
💙❤💙❤💙❤💙❤💙❤💙❤💙❤💙❤💙
امیدوارم خوشتون اومده باشه
کامنت برای پارت بعد:14 کامنت 😁😁