پارت سوم
_________________
توفانی وزید و تپه ای روی صحرای شنی و یکنواختش ساخت.تپه ای توصیف واژه ای به اسم "تغییر "را بر عهده داشت.
بلافاصله پس از گشودن در،با چهره ی هیجان زده ی آلیا مواجه شد . 
_بریم؟
_تو که نمیای؟
_چرا؟یکی باید حواسش بهت باشه ! اونجا انقدر قشنگه که ازترس غش میکنی ! اون وقت ممکنه به جای من اون پسره تو رو بگیره هاااا! ریز خنده ی آلیا ، خشم پنهان شده در نگاه غضبناک مرینت را آشکار کرد:آلیا!چند بار بگم هیچ احساسی بهش ندارم! مگه من باید عاشق هر پسری که می بینم بشم؟
علاقه ی کاذب به بحث با مرینت داشت ولی اتلاف وقت را جز کاری بیش از حد بیخود نمی دانست. بنابراین سریعا دست مرینت را در میان دست چپ خود جای داد و فرصت خداحافظی با مادرش را از او دریغ کرد 
*
ثروتمندانی که در مراسم خیریه شرکت کرده بودند را می نگریست و افسوس می خورد.کسانی که از ثروت چیزی کم نداشتند، با این حال خود را با تنگ دستان یکی کرده،و انتظار شکوفایی استعداد نداشته ی خود داشتند .بارانی که به قصد آبادی زمین ها می بارد،شامل رود های پر آب نیز می شد؛با این حال رود ،واژه ی مناسبی برای توصیفشان نیست،زیرا آنان عاجز از خاصیت رودخانه اند.در میان دسته ای از فرصت طلبان، قصد پیدایش دختری روستایی
را داشت که از هر آنچه می دید، جز اندکی نمی دانست.
_آقای آگراست! 
_مرینت! اومدی؟ می بینم که ..دوستتم آوردی !
آلیا که بازوی مرینت را همچون طفل وابسته به مادری چسبیده بود، رو به آدرین کرد:من باید مراقب مرینت باشم آقای آدرین!
نفس عمیقی که ریشه در خشم داشت، کشید :خب! درسته سلام خوش اومدی. ......چطوره یه نگاه به اینجا بندازی منم با مرینت رو کتاب کار می کنیم.
شرم همیشگی اش و موهای نسبتا بلند و سرمه ای نمای خود را که پشت گردن خود ریخته بود،سبب گرمی بیش  از حد هوا شده بودند و آرزو می کرد هر آنچه سریع تر توفانی از جنس برف ، به فرارش از این جمع کمک کند.
چشمان آلیا را عمارتی در بر گرفته بود که در انتهای راهروی آن یک قاب سیاه و سفید که نمایشگر عکس خانوادگی آدرین بود و گیاهان متنوعی در آن رشد کرده بودند .سقف حدود پانززده متری داشت و خدمه های مختلفی از مرد و زن ، که به اصطلاح انجام وظیفه می کردند. :اوه! آره آره شما برید منم همینجا می مونم. 
**
قلم تک تک اجزای حروف را کنار هم قرار داده و واژه ای را نوشت.واژه ها ،دست به دست هم جمله ای ساختند که پیوند آن با جملات دیگر، یک اثر هنری را پدید آورد. اکثریت را عبور از این مراحل سهل است؛اما کمتر کسی را "نویسنده" میدانند.   
_راشل دختر ثروتمندی بود درسته؟
مرینت، دست خود را از پشت روی پیشانی اش
نهاد و افسوس کنان پاسخی به آدرین داد:آره،اما دختر بیچاره انقدر بدبخت بود که اصلا ثروتش حس نمی شد! اون عمارت مثل یه زندان بود
_تحسینت می کنم که ...بر خلاف همه همچین تصوری از یه آدم ثروتمند داری! راستی، خوب می تونی اوصافی که تجربش نکردی رو درک کنی!
به سمت قفسه ی کتابی که آدرین جای خشک کرده بود رفت : خب دلیل نمی شه چون یکی پول داره از همه ی دردا به دور باشه!اینا اصلا به هم مرتبط نیستن! درضمن،درسته من تو عمارت بزرگ نشدم و یه دختر روستاییم؛ اما منم تنهایی رو درک می کنم
نقش بستن لبخند روی صورت آدرین،از کنترل وی خارج بود.چگونه در برابر این شدت از مهربانی بی تفاوت باشد؟
_خیلی قشنگه
_اوه ممنون ولی لباس آلیاست قرض گرفتم!.
_نه! طرح روی کیفتو می گم! خیلی پر مفهومه
کیف دستی مرینت، نشان دهنده ی طرح ترازویی بود که کفه ی سمت چپ، گونی سنگینی را حمل می کرد و با این حال همچون کفه های سبک بالا گرفته شده، و کفه ی بی بار ؛ گویا در نظر ترازو پربار بوده و رو به سمت پائین بود. ریسمانی به کفه ی سمت چپ بسته شده بود که اسبی را به بند گرفته، و در سمت راست کفتاری به نا حق آزاد بود. عدل حاکم بر فرانسه،در طرحی خلاصه شده است که نقش بسته بر روی کیف دختری عاجز است.
_کیفش خیلی ساده بود....من اینو روش گل دوزی کردم اصلا نفهمیدم چی دارم می دوزم!
_آفرین! خیلی عالی شده.
گاهی لحظات بر وقف تو پیش می روند .دری گشوده می شود که تغییر را به همراه می آورد و تو ، اطمینان داری که این تغییر به نفع توست؛ اما شاید دری که گشوده می شود، راه ناهموار تری از گذشته را پیش رویت بگذارد.
پژواک فریاد هایی که طبیعتا جز ترس، نشئات گرفته از چیزی نبود ، به گوششان رسید .هر کسی بی اندیشه به سمتی می دوید. مردمک چشمانشان ،انعکاس تصویر مرد سیه پوشی را نشان می داد که زخمی روی گونه ی راستش نقش بسته بود :کسی مهمون نمی خواد؟اوه!چه عجیب! آدمای ثروتمند، توی خیریه ای که مال تنگ دستاست شرکت کردن!
کمانی به دست داشت .تیر را از میان کمان، سمت زنی که لباس هایش گواه ثروتش بودند،
پرتاب کرد.در یک لحظه ، رنگ قهوه ای جایگزین لباس بنفش رنگش شد و موهای زیبا و مرتبش ، ژولیده و گره خورده شدند .پرز روی لباسش نشسته شد و شکافی ، دامن لباس را از مچ پا تا زانو به دو نصف تقسیم کرد:در خدمتم
مرینت ، در یک صدم ثانیه ، کتابخانه را ترک کرده و راه سالن اصلی را پیش گرفت. تعادل خود را در راهروی طبقه ی بالا که تهی از انسان بود، از دست داده و نقش بر زمین شد .کیف خود را از روی زمین برداشته و بلافاصله با موجود کوچک و  سرخ رنگ با خال های مشکی مواجه شد:موششش
_آروم!نه نه نه !من موش نیستم
*
دور از تصور بود!پسری ناشی از همه چیز، ناگهان به کمک موجودی سیاه رنگ و موش مانند
به ناجی مردم تبدیل شده بود .روی سقف خانه ها می پرید و خود را برای اولین نبرد،آماده می دانست.لباس جذب و سیاهی به تن داشت که زنگوله ای دو طرف شنل او را به هم متصل می کرد !روی سرش دو گوش ، و نقابی بلند روی صورتش بود .سفیدی چشمانش سبز بود و دم بامزه ای، گربه نما بودن او را تکمیل می کرد .از فاصله ی نه چندان طولانی، دختری قرمز پوش که خال هایی روی لباسش نقش بسته بود را می دید که سعی در پرش از روی خانه ها را داشت و گویا بیش از حد، در این کار ناتوان بود! دخترک از روی خانه ی مجاوری که او ایستادهبود،نقش بر روی زمین شد و فرصت برانداز کردن سرتاپای خود را به او داد.چشمان اقیانوسی و موهای بلندی با انعکاس آبی که یک طرف بسته شده بود و لباسی که تا زانویش طول
داشت و دستکش مشکی رنگی به آستین سرخ و سیاهش متصل بود .دست های پنجه نمای خود را رو به دخترک گرفت .پسری که قصد کمک کردن به او را داشت .دست راست خود را به دست چپ او گره زد و با کمک او ، از روی زمین بلند شد .
_باید بیشتر مواظب باشی خانم! شما برای نجات دادن مردم انتخاب شدی
_آه. ..آره..شرمنده .حواسم جمع نبود.سلام!
_سلام ! اسم من ...اوممم چیز کت  . ..کت نواره!اسم تو چیه زیبای خفته؟  
_من..من لیدی باگم
کت نوار، تعظیم کوتاهی کرد و به نشانه ی احترام ،لب های خود را روی دست لیدی باگ نشاند

**************************************

خب دیگه ببخشید بد بود😐✋

کتم درجا دستشو بوسید😂

لیدی نوار از همه بیشتره بیمولا😐✋

البته مریکت هم هست😅 به علاوه ی آدرینت و لیدی نوار😁

راستی

صدف جون تولدت مبارکککککک

ایشالله عمر نوححححح رو داشته باشی 🎉🎉🎉🎉

اگه جمعه بذارم، یه پارت می شه اگه شنبه دو پارت😅

فعلا💖💙