داستان "منسوخ شده" پارت چهارم
پارت چهار
______________________________________________
به قصد خنثی کردن ظلم، به حمله رو آوردند و اکنون ناچار به جدال با مظلومانی تحت سلطه ی ظلم هستند. توسط شخصی منتخب ناجی بودن شده اند که هویتش سوالی عظیم حاکم بر ذهنشان است.
_هعییی حواست کو؟
بدون هیچ درنگی مچ دستش توسط همکارش گرفته شد و دختر سر به هوا را در پشت خود جای داد:اون کساییکه از نظر مالی ضعیفن رو ثروتمند می کنه و به عکس
_پس اون قدرم ناشی نیستی
_هی؟مگه کورم خب اینو هرکس می فهمه
سعی کرد که نیشخند کت نوار را نادیده گرفته و با این اوصاف انس بگیرد.
چهره ی نه چندان معمولی مرد،صفت "ساحر"را به او نسبت می داد.موهای سرخ گیسوان گونه اش،همچون برگ پائیزی در باد می رقصید و جامه ای از پوست حیوان،او را بیش از حد تمدن ندیده جلوه می داد.تک تکِ جزئیات اندامش،هراس را به دل مردم میفکند و آن که چنین قدرتی به او عطا کرده بود،از دیدشان پنهان .
_من رِوِنجم(Revenge)!پدر من توسط اشراف کشته شده!تا حالا هیچ کاری نکردم.پونزده ساله لحظه هامو برای این روز میشمارم.
_کی بهت این قدرتو داده؟
_خودت چی؟ گوشوارت؟
کت نوار چوب دستیِ میله ای خود که طرح پنجه ای روی آن نقش بسته بود،به عنوان صلاح استفاده کرده و به نشانه ی تحدید،گردن رِوِنج را نشانه گرفت:چی کار به گوشوارش داری ؟
_اممم کت نوار!گوشواره هام منو به لیدی باگ تبدیل می کنن
_اوه واقعا؟فکر کردم مثل من حلقه داری!
ریز خنده ای از روی شرم کرد و چوب دستی اش را پائین گرفت.
لیدی باگ با فریاد عبارت"لاکی چارم"،در کمال تعجب با آینه ای که حاشیه ای سرخ رنگ و دایره های سیاه رنگ مواجه شد:باورم نمی شه!
تمام افکارش را روی نقطه ای جمع کرد .آینه! انعکاس زشتی و زیبایی .خنثی شدن فقر و ثروت و ظاهری دور از فرهنگ: هی! خودتو تو آینه ببین! انگار رنگ پولو به خودت ندیدی !
خیره بر آینه،تماشاگر حقیقتی آشکار بود.او برای رواج ثروت برای قشر ضعیف به حمله در آمده بود و خود مانند گدایانبود.عاجزان تحت سلطه ی توانگرند و سرپیچ از فقر! پژواک فریادِ کسی که در ذهنش نعره می کشید ،توجهی نکرد.با خیال به عکس شدن اوصافش،کمان را به کت نوار سپرد ؛اما کت نوار،قصد نابودی کمانی را داشت پروانه ای در خود جای داده :کتاکلیزم
یویوی لیدی باگ،پروانه ای که گویا "آکوما"نام داشت را گیر انداخته و بال های سیاه و بفنشش،به سفید تغییر رنگ دادند.
_انگار اون از احساس منفیِ مردم سوءاستفاده می کنه تا کنترلشون کنه
_و دنبال حلقه ی منو گوشواره ی توئه
_شاید...بتونیم موفق بشیم! برای بار اول خوب عمل کردیم
_ یقینا!خصوصا با حضور من
دخترک ریزخنده ای به خودشیفتگی همکارش کرد. هشدار گوشواره اش که صوت گوش خراشی را به همراه داشت،از را از فرصت اندک تود هوشیار کرد:من باید برم تا بعد
کمی غم که مردم را بر می گیرد ، آنان را از بی گناهی به هیولایی هراس آور مبدل می کند و نقابی از جنس "شر"روی رخسارشان نقش می بندد و سایه ها،در ظلمت شب پنهان می شود.
************
"یک ماه بعد"
_معذرت می خوام آقای اگراست ولی با این اوصاف و حمله های وقت و بی وقت واقعا وقت نمی کنم بیام
_اوه!منم می خواستم همینو بگم!پس خودت از پس نوشتنش بر میای ،من واقعا شرمندم ؛اما هر کمکی اگه بخوای..
_نه !همین الانشم زیادی زحمتت دادم.ممنون
_می خوای با درشکه برو! راه طولانیه
مرینت قصد ممانعت داشت اما با یاد آوری راه طولانی و طاقت فرسای پاریس تا نویرس،لبخندی دندان نما تحویل آدرین داد و جز واژه ی"ممنون" چیزی نگفت. فریادی ناگهانی او را شکه کرد:چیییی!من با اون درشکه چیه مشکل دارم نخیر پیاده می ریم
مرینت که از شدت ترس نقش بر شده بود ، از روی زمین برخاست و تکانیبه دامنش داد:باشه باشه
_امممم حالا که فکر می کنم راهش زیادی طولانیه ! تو درشکه می بینمت.
چشمان اقیانوسی اش روی دشت نگاه آدرین سوق پیدا کرد .هر چه بیشتر به او خیره می شد،قلب فشرده تری را احساس می کرد.قلبی که دچار واژه ی به اصطلاح کلیشه ایِ عشق شده بود .احساسی که انکارش می کرد:خدافظ
_ فعلا
حقیقتی که دل عشاق را به درد وا می داشت،از همان ابتدا نمایان بود.رود را تا دریا راهیست طولانی.مسیری سرشار از سنگلاخ و ماهیِ زحم زخم خورده ای که دل به اقیلانوس بسته.اقیانوسی که حسرت شنا کردن در آن را داشت؛اما آیا ماهی،واژه ی مناسبی برای توصیف اوست؟
__________________________________
اینم از این پارت
اگه بد بود ببخشید😅
تو یه ماه عاشق شدن مرینت عادیه دیگه😐؟
پارت بعدی به احمتمال نود و نه در صد مریکت داره😁😁
می گن زبان سینما دوربینه،فکر کردم زبان داستان و رمان چی می شه!شد قلم نویسنده😐!باید خیلییی روش کار کنم 😑
خب فعلا💙💖