༄به نام خدا༄

قاتل☠︎︎

پارت:4

فصل:1

⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟⍟

کت نوار؛ 

دستام رو روی زمین ستون کردم.... 

با زانو روی زمین نشسته بودم... 

با صدای ضعیفی گفتم: خواهش.... میکنم... تمومش... کن... 

میتونستم صدایی رو بشنوم... 

اما نمیدونستم اون صدا دقیقا از کجاس...! 

سرم رو به اطراف چرخوندم... 

اما توی این اتاق سفیدی که ته نداره گیر افتادم... 

کت نوار: کمککککک!! کسی... اینجاس؟ 

میتونستم بهفمم اون صدا صدای لیدی باگه! 

کت نوار: لیدی باگ؟! 

لیدی باگ: کت... کتتتتت

پایان خواب(😂😂💔هار هار حال میکنید چطوری ذهنتون رو درگیر یه خواب کردم😂💔🖐🏻) 

از جام مثل فشنگ بلند شدم... تند تند نفس میزدم عرقی از روی پیشونیم سر خورد... 

سرم رو بالا گرفتم.... و با قیافه ی پوکر لیدی باگ مواجه شدم... 

با یه حالت تعجب و شکه بهش نگاه میکردم... 

یکدفعه همه چیز یادم افتاد! 

کت نوار: تو زنده ایییی.... صبر کن ببینم نکنه من مردم.... واییییی کی تو رو کشتهههه.... چرااا قیافه ات اینطوریه... اینجا کجاسسسسس.... نکنه فرشته اییی.... 

لیدی باگ با حالتی که انگار ازم قطع امید کرده بهم زل زده بود... 

دستش رو برد بالا یکی زد تو گوشم... سرم به سمت چپ متمایل شد... 

لیدی باگ: تو چت شده کت نوار! نکنه دیشب نخوابیدی پسر؟! با یه ضربه ی آکوماتیز روی زمین پخش شدی بعد هم نیم ساعت رو زمین خوابیده بودی و داشتی هذیون میگفتی!!!! 

دستم رو روی صورتم کشیدم... 

و هاج و واج به لیدی باگ خیره شدم... 

بلند شدم دستم رو گرفت و بلندم کرد... 

دستش رو گذاشت رو شونم... و سرش رو به چپ و راست تکون داد... 

لیدی باگ: برو خونه استراحت کن... نمیخوام تا چند روز توی شهر ولگردی کنی فهمیدی! 

و بعد لبخندی زد... 

و از کنار پرید... 

هوفی کردم... به اطراف نگاه کردم... یعنی همش یه کابوس بود... 

دور از چشم لیدی باگ به سمت مدرسه رفتم... و جایی رفتم دور از چشم بقیه... 

کت نوار: پلگ کلاز آف(چقدر قشنگ گند زدم به جمله😐💔) 

پلگ نشست رو دستام... 

و در حال غر زدن بود... 

پلگ: آهههه آدرین چقدر طول کشید خودت خوب میدونی منـ.... 

دیگه حرفش رو ادامه نداد و بهم خیره موند... 

آدرین: اممم نمیخوای بقیه غر زدنات رو ادامه بدی؟! 

هیچی نگفت... 

آدرین: پلگگگگ الان کلاس شروع میشه اگه میخوای همینطور بهم زل بزنی توصیه میکنم تو خونه بهم زل بزنی... 

و توی لباسم جاش دادم... 

لیدی باگ؛

از کت نوار جدا شدم... 

و دور از چشم کت نوار وارد مدرسه شدم به حالت عادی برگشتم... 

کیفم رو باز کردم و دنبال ماکارون گشتم... 

مرینت: تیکی بیا ماکارون... 

تیکی ماکرون رو از دستم قاپید... 

لبخندی زدم... 

مرینت: باید بریم سر کلاس حتما دوستام نگرانم شدن... 

تیکی: اره بهتره عجله کنیم! 

با سرعت باور نکردنی به کلاس رسیدم... 

به اطراف نگاه کردم.. به سمت آلیا رفتم و پیشش نشستم داشت با نینو صحبت میکرد... 

به اطراف نگاه کردم.. 

جای جنی و آدرین خالی بود.... پوفی کشیدم... 

یک دفعه این جمله رو با خودم تکرار کردم... جای... جنی.... و... آدرین.... خالیه! 

یک دفعه از جام پریدم... 

مرینت: آلیاااااا.... آ.... آدرین نیست

آلیا: چی... 

الیا به اطراف نگاه کرد... 

آلیا: اره انگار نیست حتما جایی گیر کرده الان میاد... 

مرینت: ولی حس میکنم اتفاقی براش افتاده... 

همینطور داشتم با خودم خود خوری میکردم که در باز شد و کسی وارد کلاس شد... 

اول فکر کردم آدرینه بعد که دقت کردم دیدم جنیه😐💔

جنی سر جاش نشست... 

باز هم شروع کردم به لرزیدن و خود خوری کردن... 

مرینت: نکنه آکوماتیز خوردع باشه.... نکنه زخمی شده باشه.. نکنه مرده... 

تا این جمله رو گفتم... نینو و آلیا با قیافه ای عاقل اندر سفیحانه ای نگاهم کردن... 

آلیا عینکش رو روی بینیش جابه جا کرد... 

آلیا: دختر این همه بد بین نباش... آممم شاید... شاید مشغول حرف زدن با کسیه... 

با حالتی پوکر بهش نگاه کردم... 

که در باز شد و آدرین وارد کلاس شد... اما با دیدن چیزی ذوق مرگ شدم

آدرین؛ 

وارد کلاس شدم... 

همه با حالتی تعجب و شکه زدگی بهم خیره شده بودن... 

طوری که خودم هم از ماجرا خبر نداشتم سرجام نشستم... 

نینو هم با دهنی باز بهم خیره مونده بود.... دستی جلوش کشیدم... 

آدرین: نینو... هی نینو! 

به خودش اومد.. 

نینو: هی رفیق خودت رو تو آینه دیدی؟ 

آدرین: چی؟ 

آینه ای رو جلوم گرفت... آینه رو از دستش گرفتم.. 

و با چیزی که تو اینه دیدم.. باعث شد دهن خودم هم نیم متر باز شه😐💔

موهام کمی سفید میزد... 

چشمهام سبز خیلیی پر رنگ شده بود تقریبا به سیاهی میزد... 

رنگم پریده بود... مثل گچ سفید شده بود.. 

آینه رو پایین آوردم.. 

چیزی نتونستم بگم... 

خنده ی مصنوعی کردم.. 

آدرین: هه چیزی نیست فقط..... فقط ترسیدم... همین

خودم هم نمیدونستم دارم چی میگم.. 

نینو: اوه نمیدونستم بعضی ها که میترسن رنگ موهاشون عوض میشه.. 

میتونستم پچ پچ های آلیا و مرینت رو میتونستم بشنوم... 

آلیا: بدو دختر ازش بپرس ببین چه اتفاقی براش افتاده الان وقتی عالیه... 

مرینت: چییییی؟ نه الیا من نمیتونم... الان اتفاقا بدترین موقع اس... نباید ضعفش رو جلو چشماش بیارم... از همه مهمتر من باید حمام برم... عطری که برای اینجور موقعیت ها خریدم رو باید بزنم.....

آلیا: اههه من رو ببین یادبگیر

آلیا: هی آدرین! 

سرم رو به سمت آلیا چرخوندم... 

آلیا: تو مطمئنی که حالت خوبه... قیافه ات خیلی اشفته اس..! 

زیر چشمی به مرینت نگاه کردم... 

با تته پته گفتم: نه من.... حالم... خوبه... 

و برگشتم سمت خودم... 

سرم رو پایین انداختم... و دیگه چیزی نگفتم... 

خانم مندلیف وارد کلاس شد... 

همینطور سرم پایین بود... 

میتونستم نگاه های قفل شده ی همه رو روم حس کنم... 

خانم مندلیف: آدرین سرت رو بالا بگیر... 

با تردید سرم رو بالا گرفتم... 

با دیدن چهرم تعجب کرد... وعینکش رو روی بینیش جابه جا کرد... 

خانم مندلیف: آدرین.... باید هرچه سریعتر بری خونه ات... 

و از کلاس خارج شد... 

میتونستم پچ پچ های پچه هارو بشنوم... 

بعد از چند دقیقه خانم مندلیف وارد کلاس شد... 

خانم مندلیف: آدرین میتونی بری! 

بدون هیچ حرفی وسایل هام رو جمع کردم و از کلاس بیرون رفتم... 

از جلب توجه کردن بدم میاد... 

که امروز این تنفرم براورده شد😐💔

بیرون ازمدرسه رفتم... 

جلوی پله رسیدم.. 

به ناتالی خیره شدم که پشتش به من بود و متوجه حضور من نبود و داشت با تلفن حرف میزد... 

چرخی زد و با دیدنم تلفن از دستش افتاد با ترس پیشم اومد... 

ناتالی: آدرینننن

آدرین: حالم خوبه ناتالی... فقط هرچه زودتر بریم خونه... کمی خسته ام... 

ناتالی دستم رو گرفت و به سمت ماشین رفتیم... در رو باز کرد.. 

و توی ماشین نشستم.. 

سرم رو به در ماشین تکیه دادم... 

و به مدرسه خیره شدم... آروم آروم چشم هام گرم شد... 

و به خواب عمیقی فرو رفتم... 

خوابی که دوست داشتم وقتی بیدار میشم همه چیز درست شده باشه...!