پارت قبل 

« مرینت در راهرو ایستاده بود.... ادرین تصمیم گرفت ازش معذرت خواهی کند! »ا


ادرین مرینت رو صدا زد.... مرینت با چشمانی درشت و متعجب به ادرین خیره شد...

نگاه مرینت عادی نبود؛ ادرین کمی معضب شد و گفت : چرا.... اینجوری نگاه میکنی؟

- : به چه حقی به من میگی مرینت!! ؟؟

مگه اسمش مرینت نبود!!!؟؟ ..... ادرین کمی گیج شده بود گفت : چ... چرا... مگه اسمت مرینت نیست؟

مرینت از دست ادرین خیلی دلخور بود... کنترلی بر روی حرکاتش نداشت ، عصبی جواب داد : اره! اسمم مرینته!! مشکلی داره؟نکنه میخوای از اسمم هم ایراد بگیری؟؟ اگه مشکلی داره بگو، اصلا هم خجالت نکش

ادرین : نه مرینت!! اشتباه متوجه شدی...

+ گفتم بهم نگو مرینت....

ادرین هر لحظه گیج تر میشد : خب چی بهت بگم؟؟

مرینت با لحن تند داد زد : دوپن چنگ!! سه بخشه!

- باشه! دوپن چنگ، لطفا به حرف هام گوش کن!

+ نترس! داخل کلاس به تمام حرف هات گوش کردم! نمیخوام دیگه چیزی بشنوم!! لطفا دیگه با من حرف نزن * مرینت رفت و ادرین رو تنها گذاشت *


ارتباط برقرار کردن با مرینت، خیلی سخت بود.... مخصوصا در این شرایط!!
باید یه فکر دیگه میکرد!!!! شاید باید کمی، زمان بگذرد!!!


***********************
 تقریبا ساعت 5 عصر بود... 
مرینت، با شدت در واحد رو باز کرد و داد زد : الیا تو بدترین، بهترین دوست دنیایی!!

الیا مثل همیشه تلویزیون تماشا می کرد! با چهره ای گیج به مرینت خیره شد و جواب داد : الان....این یه تعریف بود یا داری سر زنشم میکنی؟

- ازت متنفرم الیا.... ولی هنوز دوستت دارم! تو بهترین دوستمی؛ خوانوادمی!!! اما متنفرم !... تا حالا یکی رو دوست داشتی، که ازش متنفر هم باشی؟! 

الیا ابرویی بالا انداخت! سخنرانیِ همیشگی مرینت شروع شد...مثل همیشه، باید انقدر حرف بزنه تا اروم بشه....اما ایندفعه حرف هایش تمومی نداشت!!

بلند شد و با دستش جلوی دهان مرینت رو گرفت : باشه... باشه... اب پرتقال درست کردم!! داخل لیوانِ روی میزه!! برو بچه جون!

مرینت پوکر به الیا خیره شده بود. ....نتیجه تمام حرف های الانش، کَشک؟! ..... پوفی گفت و به سمت میز رفت
بعد از خوردن اب پرتقال، احساس کرد که، کمی بهتر شده.
روی مبل کنار الیا نشست و گفت : الیا.....چرا همه با موهای من مشکل دارن؟

الیا کمی فکر کرد و گفت : چون سورمه ای هستن!

مرینت پوکر فیس به الیا خیره شد : عهههه نه بابا!! نمیدونستم!

- آها... از اون لحاظ میگی؟ .. چون خیلی زیبا هستند!.. سورمه ای خیلی قشنگ تر از بلونده!

 حرف زدن با الیا، ارامش خاصی برایش داشت ... احساس میکرد حالش بهتر شده! تصمیم گرفت به بیرون بره...

قدم زدن رو خیلی دوست داشت..

در حال قدم زدن بود که از دور دست کلویی، زویی و ادرین رو دید.مثل اینکه منتظر راننده بودند!
حوصله بحث کردن نداشت. مخصوصا با کلویی و ادریکنزززز جونش.

بی توجه رد شد که کلویی داد زد : دوپن چنگ!

برگشت : بله کلویی! کاری با من داری؟ خلاصه کن!

- تو!! ... کجا میری؟

مرینت، بی توجه به کلویی؛ رو به زویی گفت : دارم قدم میزنم! واضح نیست؟

کلویی : ما میخوایم بریم یه جایه خوب!! تو هم میای؟

چرا کلویی، یهویی انقدر مهربون شد؟ ... هدفش چیه؟

- نه نمیام زویی جون !

باز هم به کلویی توجه نکرد! البته توجه نکردن به کلویی عواقب بدی داشت!

قصد کلویی از اول خورد کردن مرینت، جلوی ادرین بود ،پوزخندی زد و گفت : آها.. یادم رفته بود! فکر کردم تو میخوای با ما بیای... اما جایی که ما میرویم، جای یتیم ها نیست! چون یتیم ها توان پرداخت بلیط رو ندارن.. اخی دلم برات سوخت اشکال نداره !!

هدفِ کلویی ، از رفتار مهربانش معلوم شد! مثل همیشه!

زویی دست کلویی رو گرفت و فشار داد و گفت : کلویی! اینطوری نگو.

- مگه دروغ میگم زویی؟؟

ادرین تازه فهمیده بود که مرینت، یتیمه!! شاید مرینت رو درک میکرد... اخه اونم ، خانواده ی خوبی نداشت.
به مرینت نگاهی کرد .. اشک داخل چشم هاش جمع شده بود ،اما اجازه گریه کردن به خودش نمیده! پشت سر مرینت ایستاد و گفت : کلویی!! لطفا اینطوری صحبت نکن! بهتره از خانم دوپن چنگ عذر خواهی کنی!

برای کلویی اصلا مهم نبود...اما براش سوال بود که چرا ادرین، از مرینت طرفداری کرد.... ابرویی بالا انداخت و گفت: مگه خودت از دوپن چنگ عذر خواهی کردی؟؟؟ سر کلاس رو یادت رفته؟

یه جورایی حق با کلویی بود.... اما ادرین از کارش پشیمان شده بود!

مرینت از رفتار اون ها خیلی ناراحت شد... دلش میخواست داد بزنه :( من یه وسیله نیستم که فقط دلم رو بشکنید).. اما نمیتونست.... توان دفاع از خودش رو نداشت!

تصمیم گرفت اونجا رو ترک کنه ؛ که ادرین دستش رو به سمت مرینت دراز کرد و گفت داد زد : خانم دوپن چنگ.... صبر کنید! دوست دارید همراه من بیاید؟ به عنوان یه همراه؟

بعد زیر چشمی نگاهی به کلویی کرد و گفت : تا به بعضی ها ثابت شه، مهم نیست چه کسی هستی... و از چه خانواده ای هستی!
بعد از تمام کردن حرفش، لبخندی زد و منتظر جواب از طرف مرینت بود.

چی؟؟ این همون ادرین بود، که سر کلاس مرینت رو مسخره کرد؟..مرینت نمیفهمید چکار کند ... دلش میخواست ، برای زور دل کلویی قبول کند؛ از طرفی دیگر، حاضر نبود همراه با، ادرین بره .

کلویی عصبی شده بود... برنامه این نبود... قرار نبود مرینت هم بیاد!! رو به مرینت، با حالت تحدیدگفت : نه... مطمئنم قبول نمیکنه... مگه نه دوپن چنگ؟

مرینت با دیدن رفتار کلویی ، دست ادرین رو گرفت و گفت : بله!

دلش خنک شد... یکبار هم که شده؛ مرینت، کلویی رو اذیت کند. کلویی دست زویی رو گرفت و گفت : مسخرس... واقعا مسخرس، باید حضور این مو سورمه ای هم تحمل کنیم!!! مسخرسسسس مگه نه زویی؟

زویی با پته مته جواب داد : چیزه... فکر کنم اره!

لیموزین سفید رنگی ایستاد و بوق زد. کلویی کیفش رو به زویی داد و به ادرین گفت : اونجا میبینمت ادرین!!!
بعد به سمت لیموزین رفتن و سوار شدن.

حالا کجا میروند؟ ... چرا مرینت قبول کرد؟؟ ... با ادرین؟

به ادرین نگاهی کرد... یعنی ازش سوال بپرسه؟  نه... کاش میگفت نمیام... نه! بعد کلویی میگه حتما ترسیده... چیکار کنه

در افکارش غرق بود و با صدای ادرین به خودش امد : دوپن چنگ...ببخشید... اهای چرا جواب نمیدید؟؟

- ها؟؟ ... بله؟

ادرین : خیلی ممنون که قبول کر....

مرینت، اجازه نداد حرف ادرین تکمیل شود : خودت میدونی برای زور دل کلویی قبول کردم!!

+ اره... میدونم... اما بخاطر حرف های سر کلاسم عذر میخوام!

مرینت مسقیم داخل صورت ادرین نگاه کرد و گفت : من اون حرف ها رو یادم نمیره... چون فهمیدی،یتیمم نمیخواد برام دلسوزی کنی!! پس در این مورد بحث نکنیم! .... منتظر راننده هستی؟

ادرین شرمنده سرش رو پایین انداخت، دست هاش رو داخل جیبش فرو برد و گفت : اره... کم کم میرسه!

دلش میخواست سوال کنه که «کجا میریم»..... تمام جرئتش رو جمع کرد و گفت : کجا میریم؟

- اسطبل اسب سواری!

خیلی شوکه شد....متعجب پرسید : چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++±++++++++++++++++++

تمام 😁😁😁🌻
تیمامممم
تیمامممم
تیمامممم * عربده

تموم شد بچه های گل گلاب 😍 داریم به پارت های ادرینتی نزدیک میشیم 😁🌻💪 پسسسسسس کامنت یادتون نره 😉😉 من خیلی خوشحال میشم وقتی کامنتاتون رو میخونم 😐 اصلا نمیدونید چقدرررر ذوقی میخورم 😐ممنون از کسایی که تا اینجا من رو حمایت کردن و کامنت دادن

 

خوبببببببب
خوبببببببب

انچه خواهید خواند نداریم 😐💔🙈 اما








اما






مرینت و ادرین میخوان برن اسطبل اسب سواری 😁😍 ببینید اسپویل کردم 😂

شما : اینکه خودمون فهمیدیمممم 😠

من : حالا دیگه هر چی.... کامنت یادتون نره 😁 دوستتون دارم 😁 ماچ به کله هاتون 😁😍💛