ازت متنفرم دوست دارم پارت ۱
_بچه ها خسته نباشین...چند لحظه به من گوش کنید:
همه ی نگاه ها به طرف مدیر کشیده شد:
_فردا یه آزمون داریم.یه سری سوال ازتون پرسیده میشه
که هرکس موفق بشه همه رو جواب بده، تو شرکت مادر
استخدام میشه..مطمئنا کسی که این استعدادو داره نباید
پشت چرخ خیاطی تلفش کنه
نفسم را سنگین بیرون فرستادم...به هدفم نزدیک شده بودم
و چه چیزی از این بهتر؟
حالم آشوب بود و از شکمم صداهای عجیب غریب
میامد.لباسهایم را در رختکن بانوان عوض کردم و بی توجه
به صداهای اطراف شکلاتی که دیروز از خانمی که نذری
میداد، گرفته بودم و فراموشم شده بود را باز کردم و در
دهانم گزاشتم.شیرینی اش حالم را کمی بهتر کرد.مقنعه ام را
سرکردم و خداحافظی کوتاهی با همکارهایم...
تمام موجودی کیفم ۴۵هزار تومن بود و یخچال خالی خانه
مثل همیشه دهن کجی میکرد.داروهای پدر تمام شده بود و
مدادهای هری هم به ته رسیده بود...
از خیابان خیس عبور کردم و خود را به ایستگاه اتوبوس
رساندم...جا برای نشستن ومنتظر ماندن نبود...
نگاهم با انگشت شصتم که از کفش بیرون زده بود تلقی
کرد...
آهم را در هوای سرد و آلوده ی تهران رها کردم...راستی
کی به این روز افتادیم؟
آن همه کفش آنتیک و لباسهای برند کجا رفتند؟
ماشینی که با الیا درخیابان ها ویراژ میرفتیم و با پسرها
کورس میگزاشتیم...
سفرهای خارجه ام با الیا و کورای(( با کورای آشنا خواهید شد😁))...
خانه ای که پر از خدمتکار بود و بزرگترین روشنایی اش
مادرم بود که هر شب منتظر میماند تا دست از شیطنتهایم
بردارم و قبل از ساعت نه بازگردم...
باایستادن اتوبوس همگی به طرف در هجوم بردند...
عجله چه معنایی داشت وقتی همه سر پا می ایستادند؟؟
تمام خرید من به داروهای پدرم ،دوعدد مداد،کمی گوجه و
سیب زمینی و ده عدد نان ختم شد...
کلید را به در رنگ و رورفته ی آهنی انداختم..
از حیاط کوچک پر از برگهای زرد انجیر رد شدم و سعی
کردم همه خستگی ام را پشت لبخندم پنهان کنم...
هری خودش را به آغوشم پرت کرد:سلام آجیییییی...خسته
نباشی
موهایش را بوسیدم:مرسی عزیز دلم...بابا کجاست؟؟
از آغوشم جدا شد و با آن چشمان براق و منتظرش نگاهم
کرد:پای اخبار..آجی مدادام کو؟
از راهرو که عبور میکردم مداد هایش را هم از مشما
بیرون کشیدم:بفرما اینم مدادات
با ذوق مدادهایش را قاپید و به طرف کیف مدرسه اش
شیرجه زد...
_سلام دخترم...خسته نباشی
نگاهم که به ویلچرش می افتاد دلم خون میشد و هدفم پر
رنگ تر.بغضم را مثل همیشه پس زدم و خریدهای کمم را
روی کانتر گزاشتم...
پایین پایش نشستم و دستش را بوسیدم:سلام
بابایی...بهتری الان؟
دستی بر سرم کشید و با شرمندگی چشمانش به من زل
زد:شکر خدا بهترم...
داروهایش را روی عسلی کنار ویلچرش گزاشتم و لبخند
جانانه ای زدم تا اورا هم سرحال بیاورم:دادادام(( واقعا چه جانانه😂))...اینم
سفارش شما...
بزاقش را قورت داد و گفت:دستت درد نکنه دخترم...
و من نگاه شرمسار مردی به نام پدر را نمیخواستم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اینم از پارت ۱ امیدوارم خوشتون اومده باشه
فقط خوانندگان عزیز راستش بنده تازه کار هستم و خیلی درست کردن پوستر و اینا سخته🙂
اگر خوندید و خوشتون اومد کامنت بدید چون خیلی به من انرژی میده و بهتون اطمینان میدم که رمان خیلی قشنگیه و از خوندنش پشیمون نمیشید⚘
با تشکر🎀
شبتون طلایی⭐