نگاهی سنگ قبر سفیدش انداخت. بغضش گرفت. چتری که یادگاری او بود را بالای سرش قرار داد. باران شروع به باریدن کرد، اما چتر مانع خیس شدن قبر شده بود و خودش را حصار آرامگاه ابدی عشقش کرده بود. مراسم ختم تازه به اتمام رسیده بود و انبوهی از مردم داغدار، اورا با غم هایش تنها گذاشته بودند. دست نوازشی به سنگ قبر تازه انداخت با دیدن نام طلایی رنگ روی آن که از طلای اصل بود، پوزخند تلخی بر روی لبان باریکش نشست. با بغض درد دل تنهایش را شروع کرد:«هنوز یه روز نشده که گذاشتی رفتی نامرد! مردمو دیدی؟ چه بی وفان؟ گذاشتن رفتن! حتی اون کلویی که آدریکنز آدریکنز میکرد.میدونی الان عاشق لوکا شده؟ لایلا رو یادته؟دروغاش بر ملا شدن! همه ازم معذرت خواهی کردن. من چرا نبخشمشون؟ بخشیدم. همه رو. هی. از کاگامی که نگم برات. میخواست بمونه پیشم. واقعا مثل خواهرمه..... هرچند واقعا خواهرمه. همین امروز فهمیدم. کاگامی......... خواهرمنه. کاگامی دوپن چنگ! فکرش میکردی. اوضاعش خرابه! خیلی خراب! خیلی خیلی خراب! اما به روی خودش نمیاره و سعی میکنه ارومم کنه. الان رفته خونه.» مکثی کرد. با یادآوری خاطرات لبخند تلخ و شیرینی بر لبانش نشست اما سریع محود شد. بغضش ترکید. قطرات اشکش بر روی سنگ قبر می ریختند. همان لحظه صاعقه ای گربه ای را سوزاند و صدای میوووو اش کل خیابان را برداشت. مرینت دیگر طاقت نیاورد. گریه کرد. سنگ قبر را در اغوش گرفت. و گریست. گریست و کریست و گریست. با صدایی که خشدار بر اثر رگه های کریه بود کفت:«مگه....... نگف... تی....... همی.... شه...... کنا.... رمی...» قطرات اشکش سنگ قبر را شستند. چتر را بست و گفت:«داستان ما با یه گتر شروع شد و با یه چتر هم.... تموم میشه!» چتر را بست. ایستاد و گذاشت اشک هایش روس سنگ قبر چکه کنند. گریه آسمان هم تمام شد. ابر های تیره کنار رفتند. اخرین قطره اشک مرینت روی قبر چکید و بوممممم!نوری سفید همه جارا در بر گرفت. 

نجوایی اشنا در فضای سوت و کور آرامستان طنین انداخت. مرینت سرش را برگرداند و کفت:«تو.... تو؟» آدرین خندید و کفت:«فکر نکنم لایق اون مرواریدا باشم! قیافت دیدنی بود!» مرینت به سمتش هجوم برد و انگشتش را روس سینه او فشرد گفت:«از توت رد نشد!» آدرین پرسشگرانه سرش را عقب برد. مرینت گفت:«نمردی! روح نیستی!» آدرین خندید و کفت:«معلومه که زندم! یادت رفته گربه ها نه تا جون دارن!» مرینت خندید. خنده نه، لبخندی که تا بناگوش باز بود. لبخند مرینتی! آدرین با شیطنت ادامه داد:«لاقل باید با تو وقت لگذرونم مای لیدی !نه؟» مرینت اخمی کرد و با چتر به دنبال او افتاد و به سمتش خیز برداشت. 

آن سوی خیابان، الهه عشق در حالی که سرش را تکان میداد گفت:«پایان درست همینه. اونا نماد یین یانگن! برای همن.... این دلستان زیبلترین داستانیه که به پایان رسوندم.... داستانی که همه چیز با یه جتر شروع شد!» و رو به کیوپیدش کرد و گفت:«با اینکه الهه عشقم، از دیدن این صحنه ها خجالت میکشم» 


بی حرف و هیچ چک و چونه ایشعر رو بخونید.اسمش تاروپوده.برا این گذاشتمش😂

در بیداری لحظه ها

دیکرم کنار نهر خروشان لغزید

مرغی روشن و فرود آمد

و لبخند گیج مرا برچید و پرید.

ابری پیدا شد.و بخار سرشکم را در شتاب شفافش نوشید.

نسیمی برهنه و بی پایان سر کرد

و خطوط چهره ام را آشفت و گذشت 

درختی تابان

پیکرم را در ریشه ی سیاهش بلعید

طوفانی سررسید

و جا پایم را ربود

نگاهی به روی نهر خروشان خم شد:

تصویری شکست.

خیالی از هم گسیخت