تنها برای همیشه

 دخترک ، با قلبی شکسته در زیر باران قدم میزد پسرک ، با غمی بزرگ ، سرگردان بر روی پشت بوم ها میپرید چندی پیش دخترک با دوست پسرش ، لوکا کات کرده بود . دخترک احساس میکرد دارد به عشقش خیانت میکند و با خود میگفت این کار ضروری بود ، اما بعد با خود میگفت او (لوکا) که کار بدی نکرده بود  

در طرفی دیگر ، پسرک دلش برای عشقش تنگ شده بود ، برای لیدیش ، برای دختری که برایش بار ها جون خود را برایش به خطر انداخته ، برای دختری که بار ها عشقش را به او اعتراف کرده بود اما دخترک ، دخترک او را با بی رحمی پس زده بود درون دخترک اونقدر بی رحم نبود ، اما دست خودش نبود ، وقتی تبدیل میشد اخلاق خودش با کوامیش مخلوط میشد و رفتاری جدی ، شجاع و باهوش پیدا میکرد اما درون دخترک چیز دیگری بود

 رعد و برقی در آسمان زد همزمان با زدن رعد و برق دخترک طاقتش را از دست داده و بر روی زمین افتاد

 اشک هایش پشت سر هم از گوشه ی چشمش بر روی گونه اش حرکت میکردند و بر روی زمین میریختند (بلاخره اشکم درومد :) )

 بلاخره بغض کهنه و بزرگ دخترک شکست در خیابان کسی نبود جز دخترک 

آن خیابان همیشه خلوت بود و آن وقت هم که باران می آمد هیچکس در خیابان نبود دخترک بی صدا گریه میکرد و قطره های باران ، دخترک را خیس میکرد ناگهان دخترک کنترلش را از دست داد

جیغ های خفه میکشید و با صدا گریه میکرد دیگر نمیتوانست دیگر خسته شده بود نمیتوانست خودش را خالی کند هر چقدر جیغ میکشید ، هر چقدر زار میزد ، هر چقدر گریه میکرد خالی نمیشد به آسمان غمگین خیره شد . تصویری از عشقش بر روی آسمان نقش بست 

^ببین چیکار کردی باهام ، منو میبینیییییییییییی؟ نمیبینی لعنتی ، نمیبینییییییییییییی ، نمیفهمی چی میکِشمممممممممممممممممم ، نمیفهمیییییییییییییی ، چون به اندازه من عاشق نیستی

دخترک سرش را پایین انداخت ، اشک هایش امون نمیدادن و بی وقفه بر روی زمین میریختند ^نمیفهمی من چی میکشم چون به اندازه من عاشق نیستی و نبودی ، نمیدونی الان دارم چی میکشم چون ... چون هیچوقت نفهمیدی عاشقت بودم 

هق هقش در خیابان میپیچید . خیس شده بود ، اما اهمیتی نمیداد . دوستان و خانواده اش نگرانش بودند ، مدام به دخترک زنگ میزندن و پیام میفرستادند ، حتی دشمنش (کلویی) هم نگرانش شده بود اما غرورش اجازه نمیداد به دخترک زنگ بزند یا برایش پیام بفرستد . دخترک از سرما میلرزید . سر و وضعش جوری بود که انگار بر روی دخترک یک سطل بزرگ آب یخ ریخته بودند

 ^میدونی ... (.. = نشانه هق هق ) خیلی نامردی ... دل خیلی هارو بردی .. از جمله من ... با اون جذابیتت .. با اون اخلاقت ... خیلی ها رو عاشق خودت کردی ... یادته .. اون روز بارونی ... روز خوبی بود ..

 دخترک لبخند تلخی زد و همانطور که اشک هایش همراه با باران بر زمین میریخت ادامه داد

 ^من فکر کردم .. تو بودی که ادامس رو .. چسبوندی به نیمکتم ... اما در واقع .. کار کلویی بود ... و تو در سعی بودی ..... ادامس رو بکنی ... وقتی مدرسه ... تموم شد .. تو .. چترت رو .. به من دادی ... و گفتی ... گفتی کار تو نبوده ..

 گریه دخترک سر گرفت ناگهان رعد و برقی وحشتناک زد و دخترک بر روی زمین افتاد دیگر نتوانست چشمانش را باز نگه دارد و بعد ... تاریکی مطلق .. 

دخترک بیهوش بر روی زمین افتاد ، پسرک با حیرت به بدن بی جون دخترک خیره شده بود . نمیتوانست حرکتی بکند ، پسرک از اول تا آخر حرف های دخترک را شنیده بود . گیج شده بود . یعنی تمام اون لکنت ها ، خجالت ها و ... برای این بوده که دخترک عاشقش بوده نه برای اینکه دخترک در کنارش احساس راحتی نمیکرده یا هر دلیل دیگری 

پسرک به خود آمد و به سرعت به سمت دخترک رفت . دخترک را بغل کرد و با تمام سرعتش به سمت بیمارستان رفت . چندی بعد به بیمارستان رسید ، با فریاد و پریشانی از دیگران میپرسید که دکتر کجاست ، وقتی فهمید دکتر کجاست به سرعت نور پیش دکتر رفت . وقتی به دکتر رسید ، با صدایی پر از بغض از دکتر خواهش کرد که دختر را درمان کند . دکتر با ناچاری درخواست پسر را پذیرفت . پسرک دختر را بر روی تخت گذاشت که انگشترش صدا داد ، فقط یک دقیقه باقی مانده بود ، از دکتر تشکر و خداحافظی کرد و بعد تندی در سرویس بهداشتی رفت . آخرین پنجه ناپدید شد و کوامی کوچولو به بیرون پرتاب شد . پسرک کوامی را در کتش گذاشت و مقداری پنیر کممبر به کوامیش داد ، بعد به سرعت به اتاق دخترک رفت . دکتر داشت دخترک را معاینه میکرد ، دکتر از پسرک پرسید که او چه کسی است و چه نسبتی با دخترک دارد . 

' دو .. دوست پسرشم نمیدانست دگر چه بگوید ، میترسید دکتر چیزی از او پنهان کند 

دکتر : اسمتون؟ 

' ادرین .. ادرین اگراست 

دکتر : جناب اگراست دوست دخترتون تب خیلی شدیدی کرده ، واقعا تبش خیلی بالاست و ممکنه هر لحظه تو تب بسوزه ، وقتی من تبش رو گرفتم فهمیدم تبش ۴۵ هست و این خبر خیلی بدی هست . باید زودتر ایشون رو می آوردید . جدا از قضیه تب نبض خانومتون پایینه ، معلوم نیست خانومتون در چه شرایطی بوده که اینجوری شده ولی حتما تو شرایط بدی بوده

 پسرک نمیدانست چه بگوید . چیزی برای گفتن نداشت 

' من .. من الان چیکار میتونم بکنم؟ 

دکتر : دوست دختر شما حتما باید بستری بشه و تحت نظر ما باشه 

' با .. باشه ، فق فقط چقدر؟ 

دکتر : بستگی داره حال دوست دخترتون چجوری باشه اگه همینجوری باشه حالش حدود دو هفته ، ولی امیدتون رو از دست ندید

 دکتر سُرُم را به آرامی وارد دست دخترک کرد و از اتاق بیرون رفت . پسرک نمیتوانست باور کند ، کاش همه ی اینها خواب بود ، کاش ... ناگهان چیزی تخت را لرزوند ، پسرک نگاهش را به دخترک دوخت که فهمید از جیب شلوار دخترک باشد . پسرک تازه فهمید به بقیه چیزی نگفته ، با سستی موبایلش را روشن کرد که سِیلی از تماس ها و پیام ها را دید فقط ۲۵۶ تماس و ۳۱۱ پیام داشت . پسرک یه زنگ به پدر و مادر مرینت زد که انها خیلی زود برداشتند . 

' سلام خانم و آقای دوپن چنگ 

آقای دوپن چنگ : سلام پسرم ادرین جان تو و مرینت کجا این؟ مردیم از نگرانی 

' من .. من داشتم تو خیابون قدم میزدم یه دفعه بارون گرفت بعدش تو راه خونه من مرینت رو دیدم و بعدش اوردمش ب ... بیمارستان الان براتون لوکیشن میفرستم خدانگهدار 

و بلافاصله قطع کرد لوکیشن را برای پدر مرینت فرستاد و بعد چشمش را به مرینت دوخت باورش نمیشد ، مرینت ، دختری که همیشه به همه کمک میکرد عاشق او باشد ، اونم اونقدری که حاضر بود خودش را بکشد حرف های دخترک در گوش هایش پیچید 

^ببین چیکار کردی باهام ، ... 

^نمیفهمی من چی میکشم چون ... 

^میدونی ... 

^من فکر کردم تو بودی

 همگی در گوش هایش پخش میشدند صدای غمگین دخترک در گوش هایش اِکو میشد پسرک سرش را با دستانش گرفت نمیتوانست تحمل کند گوش هایش را گرفت اما باز هم صداها پخش میشدند 

^چون هیچوقت نفهمیدی عاشقت بودم ... 

نرم نرمک اشک های پسرک هم راه افتادند 

ناگهان در اتاق باز شد و سیلی از جمعیت به اتاق هجوم اوردند . پسرک سرش را بلند کرد که با دیدن خانواده و دوستانش اشک هایش را پاک کرد . از جایش بلند شد و به طرف انها رفت . 

'سلام خانم و اقای دوپن چنگ ، سلام ناتالی ، سلام بچه ها 

پدر و مادر مرینت به سرعت به تخت مرینت رفتند . بقیه هم مشغول سوال پیچ کردن پسرک شدند که پرستار وارد اتاق شد. 

پرستار : اِ اِ ، اینجا چه خبره؟ ، بیرون بیرون ، مریض باید استراحت کنه 

و به بیرون اشاره کرد 

ادرین : من میتونم پیشش بمونم؟

پرستار : یه نفر اشکال نداره ولی بقیه نباید داخل اتاق بمونن

و بعد به طرف تخت مرینت رفت و سرم را ارام از دست مرینت جدا کرد ، گویا سرمش تمام شده بود ، یک سرم دیگر وارد دستش کرد و سرم را داخل سطل اشغال انداخت ( سه بار تا حالا سرم زدم ولی از اونجایی که سه سال پیش بود یادم نیست کجا میذارن اون سرم رو) 

ادرین : ممنون ، لطفا برید بیرون من براتون توضیح میدم 

پسرک به همراه پرستار و ... به بیرون رفتند . 

ادرین : من به اقا و خانم دوپن چنگ هم گفتم من داشتم تو خیابون قدم میزدم یه دفعه بارون گرفت تو راه خونه من مرینت رو بیهوش دیدم و اوردمش بیمارستان ، دکتر گفته اگه حالش همینجوری باشه حدود دو هفته باید بمونه 

الیا : دو هفته چه خبره مگه چقدر حالش بد بوده؟

ادرین : دکتر گفت تبش ۴۵ بوده و این یعنی تبش خیلی بالا بوده و نبضشم وقتی اوردمش اینجا پایین بوده . اگه اجازه بدید من میرم پیش مرینت 

و از جا بلند شد و راهی اتاق دخترک شد .

دو هفته بعد ...

حال دخترک هر روز بهتر و بهتر میشد ، در طول این دو هفته تا حالا به هوش نیومده بود ، اما دکتر میگفت که به زودی به هوش میاد.

پسرک مانند همیشه پیش دخترک نشسته بود و در فکر بود، در طول این دو هفته کارش همین شده بود، درست است پسرک عاشق دخترک داستان شده بود، او دیگر به عشق قدیمی اش فکر نمیکرد، تمام فکر و ذکرش شده بود آن دختر، جالب است که حاکماث هم کسی را در این دو هفته شرور نکرد و ساکت بود. بله برگردیم به ان روز پسرک مانند همیشه پیش دخترک نشسته بود و در فکر بود، کمی احساس خواب آلودگی داشت، حق هم داشت، او روز ها را بدون خواب سپری کرده بود، همان طور که ان احساس را داشت چشمانش ارام بسته شد و به خوابی عمیق فرو رفت. 

'من کجام؟ ، اینجا کجاست؟ ، کمککککککککککککککک

&ادرین

'تو کی هستی؟ 

&من الهه مرگ هستم 

'ا الهه مرگ؟ 

&بله 

'ب با من چیکار داری؟ 

&ادرین، تو عاشق شدی 

'ا اره 

&تو عاشق شدی اما دیگه دیر شده 

'دیر؟ یعنی چی؟ منظورت از دیر چیه؟

 'اهای، کجا داری میری؟ صبر کن. 

& دیگه دیر شده ادرین 

و ان الهه محو شد و همزمان پسرک با صدایی از خواب بیدار شد 

دییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی( من چیکار کنم دیگه صداش همینجوریه)

پسرک با سرعت از خواب بلند شد و با دیدن خط صاف روی دستگاه با سرعت از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت و با صدایی بلند شروع به صدا کردن دکتر کرد، دکتر و پرستار ها وارد اتاق دخترک شدند 

دکتر : باید بهش شُک وارد کنیم 

پرستار : باشه 

پرستار دستگاه شُکِر را به دکتر داد و دکتر شروع به وارد کردن شک به دخترک شد ، چندی بعد دکتر از وارد کردن شک دست کشید و با چهره ای غمگین از اتاق خارج شد 

همه از جایشان بلند شدند و به دکتر حمله کردند ، پسرک که از همه زودتر بلند شده و جلوتر از همه بود زود از دکتر سوال کرد 

'اقای دکتر ح حالش چطوره؟

دکتر : من .. من بهتون تسلیت میگم 

'چ چی؟

دکتر : دوست دخترتون ... فوت کرد

پسرک ناگهان شروع کرد به قهقهه زدن ، با صدای بلند میخندید و قهقهه میزد 

'این یه شوخیه نه؟ دوربین مخفیه؟ دوربین ها کجان؟ ها؟

ناگهان صدایش را بالا برد 

'میگم دوربین ها کجان؟

نینو : داداش اروم باش 

و پسرک را گرفت ، پسرک سعی داشت از دستش بیرون برود و به سمت دکتر هجوم ببرد اما نینو او را سفت تر گرفت 

نینو : تسلیت میگم داداش ، امیدوارم غم اخرت باشه 

'چی میگی نینو؟ همه اینا یه شوخیه مگه نه؟ چرا کسی حرفی نمیزنه؟

پسرک رو کرد سمت مادر و پدر دخترک

'چرا شما حرفی نمیزنید؟ ، چرا دارید گریه میکنید؟ 

کسی جوابی بهش نداد ، نمی توانستند جوابی بدهند ، تنها جوابشان گریه بود 

 پسرک نگاهی به بقیه انداخت و از هوش رفت 

روز خاکسپاری ...

همه ی اطرافیان دخترک جمع شده بودند و گریه میکردند ، عموی دخترک ، مادرش ، پدرش ، خاله اش ، دختر خاله اش ، دوستانش و ادرین 

پسرک بیچاره زل زده بود به قبر دخترک و بی هیچ گونه صدایی به قبر نگاه میکرد . بعد از دو ساعت بقیه به خانه هایشان رفتند اما پسرک ماند 

'میدونستی خیلی نامردی مرینت؟ ، منو گذاشتی تو این دنیا و خودت رفتی تو اون دنیا ، منو تنها گذاشتی ، حالا معنیه حرفای اون الهه رو میفهمم 

پوزخندی زد و ادامه داد 

'حالا که فکر میکنم میبینم حق با اونه ، من دیر متوجه شدم که تو عاشقمی و منم عاشقتم ، فکر کنم این مجازات دیر متوجه شدنمه ، از دست دادنت 

'هه قبل از خاکسپاری تیکی اومد پیشم 

اشک های پسرک راه افتادند 

'بهم گفت که تو لیدی باگ بودی ، حالا میفهمم چرا عاشق لیدی باگ شدم ، چون لیدی باگ خودت بودی ، اما دیگه چه فایده که تو رفتی و من تنها شدم ، برای همیشه ، 《تنها برای همیشه》 ‌اما ...

پسرک اشک هایش را پاک کرد و لبخندی زد و گفت 

'یادته بهت گفتم هیچوقت تنهات نمیزارم ، حالا هم به حرفم عمل میکنم و .... باهات میام 

از جیب شلوارش یک چاقو در اورد و روی رگش قرار داد اما تا خواست رگش را بزند ، دستی چاقو را از دستش قاپید .

پسرک نگاهی به صاحب دست کرد که نگاهش به یک جفت چشم اقیانوسی گره خورد ، درست است ، او همان بود ، همان دختر 

^ آ آ قرارمون این نبودا آقای اگراست

'م مرینت 

^بله 

در یک حرکت ناگهان پسرک خودش را داخل بغل دخترک انداخت و شروع به گریه کردن کرد 

^شششششش ، اشکال نداره خودت رو خالی کن 

'چرا رفتی؟

دخترک شروع به نوازش موهای پسرک کرد 

^من نرفتم ادرین 

صورت پسرک را در دستش گرفت و پسرک را از خود جدا کرد ، دستش را روی قلب پسرک گذاشت 

^من همینجام ادرین ، همینجا ، اینو بدون ، هر وقت بهم نیاز داشتی من میام پیشت 

'قول میدی؟

^معلومه 

'دوست دارم مرینت 

^منم همینطور ادرین

 

شاید فکر کنید اون توهم بود اما نه ‌، اون روح مرینت بود ، الهه عشق به مرینت اجازه داد که بره و جلوی ادرین رو بگیره ، عشق چیز دردناکیه اما قشنگ تر از هر چیزیه ، قشنگ تر از چیزی که بتونید فکرش رو بکنید. 

 

چون نباشد عشق را پروای او 

او چو مرغی ماند بی پر ، وای ، او