تاریکی شب باعث میشد حس عجیبی نسبت به خوابیدن پیدا کنم خوابم نمیومد فقط دلم میخواست به ماه خیره بشم تا باهاش درددل کنم به ستاره ی خودم نگاه کنم تا ارزومو براورده کنه

از تختم پریدم و رفتم کنار پنجره 
خواستم به ماه خیره بشم اما نه ماهی بود نه ستاره ای ابر ها مانع دیدن ماه و ستاره ها شدن 
یه صدای اشنایی از گوشیم اومد
یه پیام داشتم از طرف الیا🗨
گفته بود:
_دختر بیداری؟
_اره کارم داشتی؟
_خب نه کار خاصی نداشتم میخواستم بگم فردا بعد از کلاس وقتت آزاده؟
_نمیدونم چطور؟
_فقط بگو میای یا نه 
_باشه میام
_عالیه پس بعدا میبینمت بای
_بای
(خدا کنه ایندفعه موضوع ادرین نباشه😐)
_مرینت تو چرا به ادرین نمیگی عاشقشی 
_ببین من نمیتونم! شما کوامیا عاشق نمیشین که بتونین منو درک کنین ولی این بخاطر استرسمه میترسم!!
میترسم منو رد کنه!!!!
_مرینت تو بخواب اصلا به حرف این کوامیا گوش نده 
_ممنونم تیکی شبت بخیر
_شب بخیر


با صدای زنگ گوشی که الارمش خیلی رو مخ میرفت بیدار شدم و با عجله از اتاقم رفتم بیرون و مادرم به من یه جعبه ماکارون داد اونارو گرفتم و یکیشو دادم به تیکی و یکی دیگه تو دهنم بود بعد از دیدن ساعت خودمو با تمام سرعت رسوندم
وقتی رسیدم از دویدن زیادم خسته شدم و تصمیم گرفتم یکم اهسته برم به پله ها رسیدم که دیدم یکی از پشتم داره میره داخل مدرسه
اون ادرین بود که داشت از کنارم رد میشد فقط بهش نگاه کردم انگار تمام افکارم سمت اون بود داشت با چشمای سبز نعناییش به من نگاه میکرد به من دست تکون داد و گفت سلام مرینت یه لبخند ملیحی رو لبش پدیدار شد انگار مست شده بودم و تو اون حالت بهش سلام کردم داشت میرفت داخل مدرسه که منم همراه اون داشتم از پله ها بالا میرفتم پشت سرش بودم هنوز غرق نگاه کردن به اون بودم که فکر نمیکردم دوباره جلوم پله باشه من از پله ها افتادم پایین ادرین سریع برگشت و دوتا دستامو گرفت تا بلند شم دید دستام داره کشیده میشه منو بغل کرد چشمام بسته بود 
چشمامو باز کردم اول از همه کلمه ادرین رو به زبون اوردم بعدش با دیدن بچه های کلاس بالای سرم شوکه شدم

***********
داشتم وارد کلاس میشدم که دیدم یه صدایی از پشت سرم اومد مرینت از پله افتاده بود بغلش کردم و به کلاس اوردمش خانم بوستیه _بخوابونتش رو میززز زوددباش چه اتفاقی افتاده
با کمک بقیه ی بچه ها گذاشتمش رو میز 
_داشتیم میرفتیم کلاس که زمین خورده مثل اینکه موقع زمین خوردن سرش بدجوری اسیب دیده 
_بچه ها دورشو خلوت کنین
بعد از دست زدن به سرش دید خیلی داغه
_ یه پارچه هست اینجا بیاین اینو تو حیاط نم دارش کنین بزاریمش بالای سرش 
و هر کی که شماره ی پدر مادرشو داره بهش زنگ بزنه
الیا داشت به سرعت به تلفن خونه ی مرینت زنگ میزد منم نگرانش شدم یه زمین خوردن چه مصیبتی راه انداخت 
چشمای مرینت یه ذره باز شد و اسم منو بزبون اورد نمیدونستم چی باید اونموقع بگم 
_مرینت حالت خوبه
_م....من از اون انفجار نجا..تت دا..دم
_چی ؟مرینت ببین ما الان تو کلاسیم تو از پله ها افتادی پایین سرت ضربه شدیدی خورده و باید استراحت کنی
_حا..لم خ..وبه من میت...ونم سر کلا..س با....شم
_ فعلا بهتره استراحت کنی
*************

منو با ماشین منو بردن خونه 
مادرم نگرانم شد م کمکم کرد که برم اتاقم منم رفتم رو تخت دراز کشیدم 
_دختر چت شده امروز 
_فکر کنم سرگیجه گرفتم
_مرینت حالت خوب؟
_فکر میکنی وقتی اینطوری بیحال اومده تو اتاق حالش خوبه دیزی؟
_تو باز دوباره وسط حرف من پریدی که
_بچه ها چرا اینجوری میکنین مگه نمیبینین حال مرینت بده 
_روار بحثو باز کرد😐
_ژوپووووووو
_بسسسس کنین فقط یه ساعت!!!!یه ساعت بزارین استراحت کنم
_ببخشید مرینت 

ساعت ۸ شده بود!!!!!!!!من وقتی که از مدرسه اومدم تاا الان خوابیدم!!
از رو تختم بلند شدم خواستم برم اب بخورم برگشتم و دیدم تیکی خوابه رفتم طبقه ی پایین دیدم کسی نیست مثل اینکه همه خواب بودن و فقط من بیدار بودم صدای عجیبی میومد مثل این بود که یه غول تو خیابون پاریس راه میرفت سریع رفتم تو اتاقم رفتم تو بالکن و دیدم یه ابر شروره کت نوارم اونجا بود تیکی هنوز خوابه سریع رفتم بیدارش کردم 
_تیکی تیکی بیدار شووو
_بله مرینت
_یه ابر شرور اومده کت نوارم گیر میفته 
_هاع چی بیا سریع تغییر شکل بده 
_تیکی اسپاتس ان 
میخواستم بپرم ولی اون ضربه ای که به سرم وارد شد باعث میشه سر گیجم بگیره با دستم اروم نوازشش دادم و بعد صدای کت اومد
_لیدی باگ اکوماش تو صلاحشه اونی که شبیه نیزه هس
_اون واقعا نیزه هس
_میبینی حتی دعوامونم با مزع و خیلی صمیمانه هس
دست به سینه وایستاده بود و غر غر کرد
_کمتر حرف بزن پیشی یه موقع تو دام نیوفتی 
_تا وقتی با توام هیچ دردسری تحدیدم نمیکنه نگران نباش
ابر شرور یه(اسم شرور:Angry Heart*قلب خشمگین*)دختر بود که بخاطر اینکه کسی که ازش متنفره توجه همه ی بچه ها رو به خودش جلب کرده اونم با دوز و کلک (یچیزی شبیه🤢لایلا) و اون هر چی به هر کی راستشو میگفت هیچ کسی باور نمیکرد میخواست بره خونه ی دختره تا به حسابش برسه 
_ فکر کنم دلش از یک نفر شکسته بخاطر داره میاد پیش اون که...
_باهاش بجنگه یا انتقامشو بگیره 
_دقیقا و ما باید جلوشو بگیریم و با یه راه حلی پیش بریم 
_مثل اینکه یه نقشه داری😏
_فقط هر کاری که میگم رو بکن
اونا با سرعت خودشونو به انگری هارت رسوندن 
اون دختره تو دستش بود 
_نه لطفا تو اینکارو نکن تو بهتر از این حرفایی نزار شادوماث بهت غلبه کنه
_من یه مدت دوست داشتم خیلی با هم صمیمی بودیم ولی اون با دروغ همه رو جذب خودش کرد حتی توی کم ترین لحظه هم دروغ میگع
_اون اشتباه میکنه تو نباید تو دام اون بیفتی منم مثل تو بودم با گفتن کار بدش پیش دیگران به خودم ضربه میزدم اون توجه همه رو به خودش جلب کرده بود و وقتی واقعیت رو گفتم شرور شده بود ولی منو ببین هیچوقت تسلیم نشدم تو هم نباید بشی
_به حرفش گوش نده اون داره بهت دروغ میگع من هیچوقت همچین کسیرو شرور نکردم  اگه مجزه گراشونو بهم بدی من ارزوتو براورده میکنم
_تو داری دروغ میگی هیچوقت همچین کسی شرور نشده
_خب باشه هر طور میلته فکر کن لاکی چااارم

_سلام نادیا شماک هستم 
مثل همیشه هر یک از اکوماتایز ها با ابر قدرتشون سعی داشتند معجزه گر کت نوار و لیدی باگ رو بگیرند ولی با وجود قدرت های شگفت انگیزشون هیچوقت شکست نمیخورند ان ها زوج های قهرمان ما هستن
_بسس میکنی؟؟
_ببشید 😅
_برای بار هزارم میگم من عاشق 
حرفشو قطع کرد 
_عاشق ی....نفر دیگه ای میدونم
_کت ببین لیاقت تو بیشتر از ایناس ولی من نمیتونم لطفا منو درک کن امروز اتفاق های زیادی برام افتادش 
_مثلا چی تو که هیچوقت بیکار نبودی پس برو به کارهات برس 
_کت لطفا اینطوری نکن
_باشه من میرم داریم به حالت عادی بر میگردیم 
_قبل از همه میخوام مطمئن شم  که از دستم دلخور نیستی
رو پنجه هاش ایستاد و گونه ی کیتیشو بوسید 
کت فقط یک لبخند نثار لیدیش کرد و لیدی باگ هم بغلش کرده بود 
_بعدا میبینمت پشی
_خداحافظ باگبوو
دیدم خوشحاله دیگه نگران نبودم
رفتم به سمت خونه روی بالکن و پشت دیوار رفتم 
_تیکی اسپاتس اف
یه ماکارون دادم به تیکی و رفتم داخل اتاقم 
_اخجون مرینت برگشتی داشتیم تو کامپیوتر میدیدیمتون 
_کالکی میشه بهم اون خودکار صورتی رو بدی و فلاف و زیگی شما میشه دفترچه خاطراتمو بدین 
_البته مرینت
_چی تو دفترچت مینویسی 
_خب راستش چیزایی که دوس دارم تو اینده برام اتفاق بیفته یا اتفاق هایی که امروز برام افتاده 
_میشه خاطراتتو به من بگی لطفاااا😇
_تیکی تو که از همه خاطراتم خبر داری ولی هیچوقت نباید به دفتر چه خاطرات یه نفر دست زد شاید اون فرد ناراحت بشه
_اگه مثلا یه نفر یا یه دزد بهش دست بزنه چی اگه بفهمه تو لیدی باگ هستی چییی؟
_نگران نباشین تا وقتی که داخل جعبه هست جاش امنه
_مطمئنی کار میکنه
_ عاره حتی تیکی هم امتحان کرده و واقعا هم یه دزد دفترچه داشتیم ولی بخیر گذشت
_خب بچه ها الان از وقته خوابتون گذشته بگیرین بخوابین 
_شب بخیر مرینت
_شب بخیر
دفترچمو باز کردم با خودکار صورتی شروع به نوشتن کردم
داخلش نوشتم
امروز کت رو خیلی ناراحت کردم ولی وقتی گونشو بوسیدم خیلی خوشحال شد 
و قسمت مهم امروز این بود که وقتی از پله افتادم ادرین منو بغل کرد اون اتفاقی که خیلی منتظرش بودم افتاد خیلی خوشحالم 

موقع نوشتن یاد این افتادم که الیا بهم گفته بود بعد کلاس کارت دارم ولی من ۸ بیدار شده بودم 
تو این فکر بودم که بهش پیام بدم ولی ساعت ۳ شده بود 
خیلی دیر بود تصمیم گرفتم فردا بهش پیام بدم بهتره
یه صدای عجیبی میشنیدم 
 دیدم بالای سقف یه صدایی میاد مثل صدای راه رفتن یه انسان بود از ترس یه چوب نه چندان دراز ولی کلفت گرفتم در رو اروم اروم بالا اوردم 
که خواستم یه دفعه حمله ور بشم اون یه مرد بود چوب رو خواستم به سرش ولی وقتی که گوشاشو دیدم منو یاد یکی انداخت 
روشو اونور کرد
که دید دارم بهش حمله میکنم
از ترس عقب کشید


راستشو بگین خوب بود؟؟☻

انچه خواهید خواند...

هیچی خودتونو نکشین فعلا نداریم☻

امید وارم خوشتون اومده باشه 😁💖

و منتظر کامنت هاتون هستم🎧

ولی راستشو بگید خیلی پارت افتضاحی بود نه خودمم میدونم😟

فعلا باییی❣🎶