رفتم داخل اشپزخونه و پشت میز نشستم

بله ، حدسم درست بود، غذا سوشیه

از سوشی واسه خودم گذاشتم و با ولع شروع به خوردن کردم 

چیکار کنم خب ناهار نخورده بودم 

بعد از ده دقیقه از پشت میز بلند شدم و به سمت تلویزیون رفتم ، تلویزیون رو روشن کردم و شروع کردم به بالا پایین کردن شبکه ها بلکه فکر اون دختر از ذهنم بیرون بره اما انگار نمیشد ، ای خداااااااااااااااااااااااا من مرد نیستم اگه فردا نرم سراغش 

یکم که شبکه ها رو بالا پایین کردم خسته شدم و به سمت اتاقم راه افتادم، از پله های مارپیچ عبور کردم و بعد از رد شدن از چند تا در وارد اتاقم شدم، خودم رو انداختم رو تخت و بعد سیاهی 

از زبان جسیکا ( به یاد داشته باشینش)

روی تاب نشسته بودم، کیتی ، گربه کوچولوی پشمالوم رو که رو پام در حال خوابیدن بود نوازش میکردم و مثل همیشه، تو فکر بودم 

حتما براتون سوال شد تو فکر چی؟ 

خب..... تو فکر همه چی، گذشتم، ایندم، حالم ، کیتی، خونه چند میلیارد دلاریم، اهنگامون و... 

یه نگاهی به دور و بر انداختم، سبزه، گل، درخت، حوض، نیمکت، گل خونه، استخر، خونم ، هوای گرفته و ابری ، کیتی، تاب، لباس سیاهم، دامن طوسیم، پاهای بدون کفشم 

مطمئن بودن تا چند دقیقه دیگه بارون میاد پس از تاب اومدم پایین، کیتی رو تو بغلم گرفتم و وارد خونم شدم، خونه مخفیم ، خونه ای که هیچ کس جز کیتی نمیدونست وجود داره، همه فکر میکردن داخل یه خونه دیگه زندگی میکنم، خونه ای که وجود خارجی نداره ، بعد از چند دقیقه همونطور که گفتم بارون شروع شد. قطره های اب، روی زمین سقوط میکرد و صدایی دلنشین رو به وجود می اوردند، بعضیا میگن بارون رمانتیکه، میگن نصف ماجراهای عاشقانه زیر برون اتفاق افتاده، حتی تو بعضی فیلم ها هم عشق دو نفر با بارون شروع میشه، اما آیا بارون فقط مربوط به عشق و عاشقیه؟ 

بزارید بهتون بگم. نه، نه بارون فقط مربوط به عشق و عاشقی نیست ، کم پیش اومده که درباره قتل های زیر بارون چیزی بگن مگه نه؟ 

اه، همیشه از بارون میترسیدم، الانم میترسم، بارون خیلی خطرناک تر از چیزیه که شما فکرش رو میکنین ، شاید باورتون نشه ولی بارون قاتل خیلی هاست، خیلی ها. با صدای رعد برق از جا پریدم ، یه نگاهی به بیرون انداختم و بعد با خودم گفتم که تو این هوا بزار یه چیزی واسه خودم درست کنم. به سمت قهوه ساز رفتم، از تو کابینت یکم قهوه برداشتم و داخل جای مخصوص قهوه ساز ریختم بعد یکم اب جوش ریختم اون قسمت مخصوص اب جوش و بعد شروع، دکمه استارت رو زدم و بعد از اینکه چراغ قرمزش سبز شد و من مطمئن شدم که روشن شده از اشپزخونه رفتم بیرون، تو خونه قدم میزدم و قدم میزدم، چیکار میکردم؟ ، نصف کتاب های کتابخونه رو خوندم، اینقدر اهنگ گوش دادم دیگه دارم زده میشم، اهنگ جدیدمون رو حفظم، فکر کنم بهتره یکم طراحی کنم، دفتر طراحیم که یه دفتر فوق العاده بزرگ بود رو از کشوی اتاق طراحیم برداشتم و از اتاق زدم بیرون و وارد اتاق کیتی شدم، مثل همیشه کیتی داشت با اسباب بازی ماهیش بازی میکرد، جلوی کیتی نشستم و شروع به طراحی کیتی شدم، بعد چند دقیقه با رصدهای قهوه ساز که تو خونه میپیچید از جامن بلند ذهنم و به سمت اشپزخونه رفتم، لیوان مورد علاقم که عکس یه گل سیاه روش خود نمایی میکرد رو برداشتم و داخل قسمتی که لیوان رو باید گذاشت گذاشتم ، تا لیوان رو تو جاش گذاشتم قهوه شروع به ریختن کرد، اگه همینجوری پیش میرفت تا یه ده دقیقه دیگه قهوه اماده بود، برگشتم به اتاق کیتی و شروع به تموم کردن طراحیم شدم، بعد ده دقیقه به سمت قهوه ساز رفتم و لیوانم که الان پر قهوه شده بود رو برداشتم، کنار پنجره نشستم و کمی از قهوه رو خوردم، تلخ بود، مثل زندگیم، بیخیال، نمیخوام دربارش رفتم داخل اشپزخونه و پشت میز نشستم

بله ، حدسم درست بود، غذا سوشیه

از سوشی واسه خودم گذاشتم و با ولع شروع به خوردن کردم 

چیکار کنم خب ناهار نخورده بودم 

بعد از ده دقیقه از پشت میز بلند شدم و به سمت تلویزیون رفتم ، تلویزیون رو روشن کردم و شروع کردم به بالا پایین کردن شبکه ها بلکه فکر اون دختر از ذهنم بیرون بره اما انگار نمیشد ، ای خداااااااااااااااااااااااا من مرد نیستم اگه فردا نرم سراغش 

یکم که شبکه ها رو بالا پایین کردم خسته شدم و به سمت اتاقم راه افتادم، از پله های مارپیچ عبور کردم و بعد از رد شدن از چند تا در وارد اتاقم شدم، خودم رو انداختم رو تخت و بعد سیاهی 

از زبان جسیکا ( به یاد داشته باشینش)

روی تاب نشسته بودم، کیتی ، گربه کوچولوی پشمالوم رو که رو پام در حال خوابیدن بود نوازش میکردم و مثل همیشه، تو فکر بودم 

حتما براتون سوال شد تو فکر چی؟ 

خب..... تو فکر همه چی، گذشتم، ایندم، حالم ، کیتی، خونه چند میلیارد دلاریم، اهنگامون و... 

یه نگاهی به دور و بر انداختم، سبزه، گل، درخت، حوض، نیمکت، گل خونه، استخر، خونم هوای گرفته و ابری ، کیتی، تاب، لباس سیاهم، دامن طوسیم، پاهای بدون کفشم 

مطمئن بودن تا چند دقیقه دیگه بارون میاد پس از تاب اومدم پایین، کیتی رو تو بغلم گرفتم و وارد خونم شدم، خونه مخفیم ، خونه ای که هیچ کس جز کیتی نمیدونست وجود داره، همه فکر میکردن داخل یه خونه دیگه زندگی میکنم، خونه ای که وجود خارجی نداره ، همه میگن بارون رمانتیکه، نصف ماجراهای عاشقانه زیر بارون اتفاق افتاده، حتی تو فیلم ها هم عشق و عاشقی ها با بارون شروع شدن، اما کم پیش اومدنه که کسی بگه قتلی زیر بارون اتفاق افتاده، هه، همه میگن بارون قشنگه اما کمتر کسی گفته بارون بی رحم و خطرناک و ترسناکه، کمتر کسی گفته بارون یه قاتله، با رعد و برقی که زد از جا پریدم، دلم یکم قهوه داغ میخواست پس به سمت قهوه ساز رفتم، یکمی قهوه خام توش ریختم، بعد کمی اب جوش تو جای مخصوصش، بعد لیوان مورد علاقم که عکس یه گل رز سیاه روش خودنمایی میکرد (یادی از بلک رز) رو برداشتم و تو جای مخصوصش گذاشتم، اه، خب تا قهوه اماده شه چیکار کنم؟ ، کتاب که زیاد خوندم، اهنگ جدیدمون رو که حفظم ، اینقدر اهنگ گوش دادم زده شدم، اها طراحی میکنم 

دفتر طراحیم که فوق العاده بزرگ بود رو از کشوم برداشتم، یه مداد و یه پاک کن هم برداشتم از جا مدادیم ، وارد اتاق کیتی شدم، کیتی مثل همیشه داشت با اسباب بازی ماهیش بازی میکرد، نشستم جلوش و شروع به طراحی کردم ، بعد یه ربع نقاشیم تموم شد و همون موقع صدای قهوه ساز بلند شد، دفترم رو بستم و همراه مداد و پاک کنم گذاشتمشون سر جاش، وارد اشپزخونه شدم ، قهوه ساز رو خاموش کردم و لیوان پر از قهوه ام رو برداشتم، بقل پنجره نشستم و همونطور که به بارون خیره شده بودم کمی از قهوه ام رو خوردم، تلخ بود، مثل زندگیم، بیخیال، نمیخوام دربارش حرفی بزنم (چی فکر کردین حالا حالا ها باید بمونین تو خماری، اخر رمان تازه میفهمین چه اتفاقی افتاده) بقیه قهوه رو خوردم، یادش افتادم، یاد خواهرم، خواهر عزیزم، چقدر درد کشید، خودشو به خاطر من به خطر مینداخت تا به من اسیبی نرسه، اما حیف که دیگه مرده، حیف 

کمی دیگه از قهوه خوردم و دوباره یاد اون روز افتادم ( دلتون رو خوش نکنید ، همین اطلاعاتم که بهتون دادم خودش کلی هست)

از زبان ادرین 

از خواب بلند شدم، یه نگاهی به ساعت انداختم 10 بود ، اخ اخ دیر بلند شدم، تند تند یه تند تند یه لباس سیاه با کت و شلوار ست طوسی پوشیدم، شونه مخصوصم رو برداشتم و سریع یه مدل به موهام دادم، رفتم تو اشپزخونه، امیلیا و میا مثل همیشه وسایل رو جمع رو کرده بودن، وقت صبحونه نداشتم فقط یه کیک برداشتم و با یکم شیر خوردم بعد گوشی و سویچ و بقیه وسایل رو برداشتم و رفتم تو ماشین ، ماشین رو روشن کردم و راه افتادم و رفتم به همون محله که دیروز رففتم


پارت قبل یه نفر گفت کوتاهه ، به نظر خودمم مسخره اومد 

تصمیم گرفتم این پارت رو یکمی مهم تر جلوه بدم 

خب توپ پارت بعد انگار ادرین و مرینت اولین ملاقات شون رو میکنن

خب سوال 

به نظرتون در گذشته جسیکا چه اتفاقی افتاده و به بارون چه ربطی داره؟ 

اخ اخ اخ با توجه به کامنتا فهمیدم اصلا نمیتونین حدس بزنین ناش کیه یا کی ترمز رو بریده اینم حتما نمیفهمین، فکر کنم داستان یکم داره پلیسی میشه 

اشکال نداره 

ببخشید دیر پارت دادم بچه ها 

عاشقتونم(پسرا پررو نشین با دخترا هستم)

بابای❤