اعتماد

بخش:1

کت نوار؛ 

با قدم های یواش بین خرابه های پاریس قدم برمیداشتم.... 

بلند تر از قبل داد زدم: لیدییی باگگگگگگ.... کجاییییی؟ 

اما جوابی پیدا نکردم... 

آهی کشیدم... 

تقریبا 5 روز پیش بود که همه چیز خراب شد... بمب هایی زیر پاریس کار شده بود.... هنوز هم نفهمیدم کی این بمب هارو زیر پاریس قرار داده... تقریبا 2 روز پیش بود که لیدی باگ رو هم این میان گم کردم... و همش تقصیر من بود... اگه کله شقی من نبود اون الان کنارمون بود.... نباید برای موندن پا فشاری میکردم... 

سرم رو به این ور اون ور چرخوندم... دیگه مهم نیست اشتباهم رو جبران میکنم... 

سرفه ای کردم و گفتم: لیدییی باگگگگ..... جواب... بدههههه.... خواهش میکنم.... 

نه اون اینجا نبود.... 

میخواستم برگردم احساس کردم صدایی شنیدم... 

......: کمکککککک کسی اینجاست.... لطفا کمک کنیدددد! آهاییی

نگاهم خیره شد میون خرابه های یکی از ساختمون ها... سریع به سمت ساختمون خیز برداشتم... آجر ها رو کنار زدم.... یه دختر رو دیدم که روش یه کمد افتاده بود... حرکتی کردم... و خودم رو بهش رسوندم... دستم رو سمت کمد بردم و سعی کردم کمد رو جا به جا کنم.... 

کت نوار: ب.... بیا بیرون... ع... عجله کن... 

از زیر کمد بیرون اومد... کمد رو ول کردم... به دختره خیره شدم... اون... اون مرینت بود... 

کت نوار: مرینت! 

مرینت: ممنونم کت نوار! 

به اطراف نگاه کردم احساس کردم ساختمان میخواد باز ریزش کنه... 

دست مرینت رو گرفتم و به خودم چسبوندم.... 

همه چیز جلو چشمم به تصویر کشیده شد... 

فلش بک؛ 

لیدی باگ: ولم کن کت... من میتونم از خودم محافظت کنم... تو برگرد باید مردم رو از اینجا ببری... عجله کن... 

کت نوار: من اینجا میمونم نمیتونم تو رو اینجا تنها بذارم... 

دستش رو روی قفسه سینه ام گذاشت و من رو به عقب روند... 

لیدی باگ: برووووووو! 

پایان فلش بک؛ 

به خودم اومدم به سمت یه دیوار رفتم به نظر محکم میومد.. 

مرینت به نظر میرسید ترسیده بود... 

(قد مرینت تا قفسه سینه کت نواره)

سرم رو کنار گوشش کردم... 

کت نوار: نگران نباش هیچ اتفاقی نمیافته... من کنارتم... 

فلش بک؛ 

لیدی باگ رو توی بغلم نگه داشتم و بیشتر به خودم فشار دادم... از دست دادنش برام مثل یه کابوس بود... 

سرم رو کنار گوشش کردم... 

کت نوار: نگران نباش.... من کنارتم! 

پایان فلش بک؛ 

صورت مرینت رو به قفسه سینه ام فشار دادم... و تقریبا مرینت توی بغلم جا کردم... 

ریناروژ؛ 

از میون جمعیت بیرون اومدم... 

مردم رو توی یه جزیره پناه دادیم تا هر وقت امنیت پاریس تضمین شه... 

کت نوار هر روز میره پاریس تا آدم های دیگه ای که زیر آوار موندن رو نجات بده... 

تقریبا بعد از غیب شدن لیدی باگ کت نوار بهم ریخت... با هیچکس صحبت نمیکنه.... و غذا نمیخوره... اون هنوز امید داره که لیدی باگ زنده اس.... 

به سمت سنگی که روی ماسه ها بود حرکت کردم... روش اروم نشستم... دستم رو گذاشتم زیر چونم... آب دریا به پام میخورد و باعث میشد آرامش خاصی بهم بده... نگاهم خیره موند به غروب خورشید... دست و پام رو گم کردم... 

سریع از روی سنگ بلند شدم... کت نوار همیشه قبل از غروب خورشید برمیگشت... احساس میکنم امروز رو خیلی دیر کرده... یعنی اون کجاس... دلشوره ی عجیبی مثل خوره به جونم افتاد.... 

فلوتم رو توی دستام فشردم باید با کت ارتباط برقرار میکردم خیلی دیر کرده... 

زنگ زدم.... جواب نداد... لبم رو گاز گرفتم(آقا#نه به شیپ رینا نوار یادم نرفته نترسین رینا نواری نیس😐💔😂) همینطور که قدم برمیداشتم منتظر جواب کت نوار بودم... اما هیچ جوابی نداد... مطمئن بودم اتفاقی براش افتاده! 

دستی روی شونم حس کردم... سرم رو برگردوندم... 

کاراپیس: اتفاقی افتاده؟! 

رینا روژ: کت نوار خیلی دیر کرده! میترسم اتفاقی براش افتاده باشه... اون نباید شبونه اونجا بمونه! 

کاراپیس سرش رو بالا گرفت و به آسمون خیره شد... 

کاراپیس: اره خیلی دیر شده... میخوای چی کار کنی؟! 

ریناروژ: میرم دنبالش ممکنه زخمی شده باشه... یا به کمک نیاز داشته باشه... هر جور شده پیداش میکنم! 

کاراپیس: حرف کت نوار رو یادت رفته! 

ریناروژ: نه خوب یادم نرفته!.... گفته بود حتی اگه اتفاقی براش بیفته نباید از مردم دور شیم... ولی کاراپیس وایپریون، کویین بی، ریوکو اینجان با رفتن من چیزی از امنیت اینجا کم نمیشه! 

کاراپیس: میدونم...! ولی من نمیذارم همینجوری تنهایی بری! 

ریناروژ: میدونستم که همراهم میای!...باید به بقیه هم بگیم...! 

کاراپیس:باشه!

ریناروژ:کویین بی،وایپریون،ریوکو..

این سه نفر با سرعت کنارمون اومدن...

ریناروژ:من و کاراپیس میخوایم بریم دنبال کت نوار...سما ها همینجا باشید از جاتون تکون نخورید نباید برای مردم اتفاقی بیفته فهمیدید؟

ریوکو:بله

کویین بی:اما این وقت شب کجا میرین حرف کت نوار یادت رفته؟

ریناروژ:نه یادم نرفته اما ممکنه اتفاقی افتاده باشه چون نه به تماس هام جواب میده هم اینکه خیلی دیر کرده...!

کویین بی:باشه موفق باشین...اگه کمک نیاز داشتین ما اینجاییم...

ریناروژ:ممنونم...!بیا بریم کاراپیس!

مرینت؛

چشم هام رو باز کردم...گرد و غبار همه جارو گرفته بود...سرم رو تکون دادم...درد بدی توی سرم پیچید...!

آروم بلند شدم...به اطراف نگاه کردم همه چیز خراب شده بود..!

سرفه ای کردم یاد کت نوار افتادم مثل برق از جام بلند شدم...

بلند دادم زدم:کت نوارررررر....کجاییی...کتتت...نواررر!

کت نوار جوابی نداد....ترس تمام بدنم رو فرا گرفت...

زیر لب زمزمه کردم:همش تقصیر منه....حالا چیکار کنم...

مرینت:کتتتت خواهش میکنم جواب بدهههه!

خیلی اروم قدم میزدم احساس کردم پام روی چیزی رفت زیر پام رو نگاه کردم استاف کت نوار بود...استافش رو توی دستام گرفتم...

مرینت:کت نواررررر!

حالا چیکار کنم....معجزه گر هام رو گم کردم....و حالا هیچ کمکی نمیتونم به کت نوار بکنم....همش تقصیر خودمههههه!....

احساس کردم سنگ ها کمی جا به جا شدن سریع به سمت گوشه ی دیوار رفتم سنگ ها رو تند تند کنار زدم...

کت نوار زیر سنگ ها مونده بود...

دستش رو توی دستام فشردم...خیلی آروم گفتم:حالت خوبه؟

سرفه ای کرد و سعی کرد تکون بخوره....

روی زمین صاف نشست...

کت نوار:من...من خوبم....

دستش رو به سمت سرم جلو آورد و خونی که از پیشونیم تا چونم سرازیر شده بود رو پاک کرد...

کت نوار:سرت خونریزی داره....

به اطراف نگاه کرد...

کت نوار:باید هرچه سریعتر از اینجا بریم...

آروم بلند شد...

همه ی راه ها به بیرون بسته شده بودن و ما اینجا گیر کرده بودیم....

کت نوار جلوی یه دیوار ایستاد...احساس کردم میخواد دیوار رو نابود کنه....

دستش رو بالای سرش برد و محکم داد زد:کتاکلیزم...

و دیوار رو از سر راهمون برداشت...

دستم رو گرفت و سریع از ساختمون زدیم بیرون.... قطره خونی از دست کت نوار لیز خورد و روی زمین افتاد!

بازوش زخمی شده بود....

سرش رو بالا گرفت...

کت نوار:خیلیی دیره باید زودتر از اینجا بریم...

بدون اینکه بزاره حرفی بزنم یا کاری کنم دستش رو زیر زانوم برد و ناخودآگاه افتادم توی بغلش...

با چشم هایی گرد بهش خیره شدم...

لبخندی زد و آروم شروع به حرکت کرد...

احساس کردم پای چپش لنگ میزنع...

مرینت:کتتتت من رو بزار زمین...

کت نوار:اوه...نه نه پرنسس تو رو باید سالم به پناهگاه برسونم...

مرینت:اما کت من حالم خوبه...پات درد میکنه نه؟اگه من رو بیشتر توی بغل نگه داری...آسیب پات بیشتر میشه!

پوفی کشید و نگاهش رو ازم دزدید و زمزمه کرد:مهم نیست!

آهی کشید...

دستش رو که دور پهلوم حلقه زده بود رو توی دستم گرفتم...ویکدفعه دستش رو پیچوندم اینکارم باعث شد من رو ول کنه...دستش رو ول کردم عقب رفتم...

مرینت:گفتم که ولم کن ول نکردی مجبور شدم خودم انجامش بدم...

کت نوار؛ 

فلش بک؛ 

لیدی باگ: کتتتت من رو بزار رو زمینننن

کت نوار: اوه متاسفم بانوی من! 

لیدی باگ: کتتتت

دستم رو گرفت و پیچوند و از بغلم پایین پرید... 

لیدی باگ: خودم همه چیز رو درست میکنم تو برگرد پناهگاه... عجله کن کت... 

کت نوار: چییی؟ نه من فرار نمیکنم... اینجا میمونم و کمکت میکنم... 

به عقب نگاه کرد... 

لیدی باگ: داره میاد کت... عجله کن... نمیخوام نابود شدنت رو با چشم های خودم ببینم! 

کت نوار: من هم نمیخوام نابود شدنت رو ببینم! 

دستش رو روی قفسه سینه ام گذاشت و اروم هل داد... 

لیدی باگ: کت برووو... خواهش میکنم بروووو... 

پایان فلش بک؛ 

مرینت: کت خوبی...؟ 

سرم رو به چپ و راست تکون دادم.... 

کت نوار: م... من خوبم...باید عجله کنیم... 

کت نوار: دنبالم بیا!

مرینت من رو یاد لیدی باگ میندازه.... میدونم که لیدی باگ زندس..... نباید امیدم رو از دست بدم... 

سعی کردم سریع تر راه برم باید خودمون رو به پناهگاه میرسوندیم هرچه سریعتر.... 

مرینت؛ 

میددنم کت نوار الان تحت فشاره... متاسفانه نمیتونم هیچ کمکی بکنم... جز اینکه دلداریش بدم.... سرم پایین بود و چیزی نمیگفتم.... و از این سکوت میترسیدم.... 

یک دفعه احساس کردم سرم خورد به کت نوار.... سرم رو بالا گرفتم جلوم ایستاده بود و پشتش به من بود.... 

مرینت: کت.....؟! 

کت نوار: راه خراب شده دیگه نمیتونیم بریم پناهگاه.... ما گیر افتادیم!