ازت متنفرم دوست دارم پارت۴
به خودش نهیب زد وکار ساز بود...
دیگر تا هنگام رسیدن نمایندگان شرکت فرانسوی حتی به او
نگاه هم نینداخت...
اوضاع همانطور که دلش میخواست پیش رفت و این را
مدیون آن دختر زیبا و جدی بود...
((😌😌😌))
باید پاداشی برایش در نظر میگرفت،
یا نه به شامی دعوتش میکرد!
آه...وسط این بلبشو به چه چیزهای مزخرفی که فکر
نمیکرد..همان پاداش خوب بود...
قول میداد بعد ازاین شش ماه حسابی به خودش برسد و
وقتی برای خودش بگذارد...الان حتی فکر کردن به این
موضوعات مضحک به نظر میرسید...
بعد از امضای عقد قرار داد هردو به شام دعوت شدند و
نگاه های خیره ی آن پسر روی مخش پاتیناژ میرفت...
خوش نداشت یک غربتی روی دختر ایرانی نظر داشته
باشد.و این کجایش عجیب بود؟؟
فکر میکرد این پیشنهاد از طرف آن دختر، رد میشود ولی
او در عین ناباوری قبول کرد و حتی نیم نگاهی به چهره ی
برزخی ادرین نینداخت!
چطور به خودش اجازه میداد قبل از مشورت با رییسش
همچین قراری ببندد؟
لبهایش را روی هم فشرد:اوه..عذر میخوام ولی من خیلی
وقتم پره و از شما میخوام دعوتم رو برای فردا شام قبول
کنید..درواقع خانم دوپن چنگ مترجم نیستن و وظایف دیگه ای
بر عهده دارن.فکر کنم برای فردا شب نتونن بیان.درست
نیست؟
مرینت نفس عصبی اش را بیرون فرستاد و همه را مو به مو
ترجمه کرد.و از بابت فردا شب عذر خواهی کرد...
بعد از خداحافظی با آن سه نفر مرینت هم قصد رفتن کرد..
ادرین دیگر به نقطه ی جوش رسیده بود.این دختر از
اخراج شدن نمیترسید که اینگونه با رییسش برخورد
میکرد؟؟
_هنوز اجازه ندادم بری.
عذر میخوام آقای اگرست ،کارهام مونده و من برای شام
مهمان دارم.
پوزخندش روی اعصاب مرینت بود:بعد میشه بپرسم با
وجود مهمونای عزیزت چطور دعوت شام امشب رو
پذیرفتی؟؟
نگاه سرد دختر باعث شد به خود بیاید،این همه حرف زدن
از کجا آمد دیگر؟این چه مزخرفا تیست که از او میپرسید؟
بهتر نبود فقط به خاطر خودسری اش بازجویی شود؟
از جایش بلند شد و کیفش را برداشت:دیگه بدون مشورت
با رییست چیزی رو قبول نمیکنی!و من امروز خیلی رییس
خوبی هستم که بابت کمکی که کردی اشتباهت رو نادیده
میگیرم...دفعه بعدی هیچ بخششی شامل حالت نمیشه.
_متوجه شدم...
هنگام رد شدن از آنجا شنیده بود،اوه...این دختر یک
چیزیش بود!این همه مطیع بودن به چهره ی سرد و نگاه
خشکش نمی آمد...
سوار ماشین قول تشنش شد و از آنجا رفت...
مرینت پوزخند زهر داری میزندو چه خوابهایی که برایش
ندیده...
پشت چراغ بود که تلفنش زنگ خورد. از روی فرمان تماس
را برقرار کرد:
_سلام قربان،یه خبر دارم براتون
_سلام، زود حرفتو بزن
قربان دختر تسوروگی از سفر برگشته ،همون که درست بعد از
اون حادثه از مهلکه فراریش دادن.
دندانهایش روی هم قفل شد و فرمان را محکم گرفت.
_آقا طوری که بوش میرسه از طریق این دختره میخوان
شمارو تو مشت بگیرن.
_غلط کردن،کی میتونه منو تو مشت بگیره که اون تسوروگی
...... برا من نقشه بچینه..هنوز خبر نداره چه آتیشی تو
دل ادرین خان اگرست مونده ...
چراغ سبز شد و پایش را روی گاز گزاشت:از وکیل اریا ((داداش ادرین))
چه خبر؟داره چه غلطی میکنه دقیقا؟گفتی گردن کلفته و سری توی سرا داره..تا حالا چیکار کرده که منبعد
کنه؟؟بعد ماه رمضون اعدامش میکنن مرتیکه.
_قربونت بشم آقا،کار خانواده ی تسوروگیه.بپا گزاشتن که وکیل
دست از پا خطا کرد گزارشش رو بدن..اون وقت هرچی
رسیدیم پنبه میشه..باید صبر کرد تا یه راه در رو پیدا بشه.
_ببین کیم ،خودم استخوناتو خورد میکنم میفرستم واسه
ننت اگر این راه در رو پیدا نشه.
_چشم قربان..من خونه زادم و تا ابد مخلص شما..امر کنید
خاک پاتون بشم .
_لازم نیست خاک بشی،یه کم عرضه داشته باش فقط.
توجه: اینجا کاگامی مادر نداره و با پدرش همدسته
⚘⚘⚘⚘⚘⚘
اینم از پارت ۴
دوستان این پارت محدودیت کامنتی نداره چون که میدونم خیلی دیر گذاشتم
به احتمال زیاد امروز یه پارت دیگه هم میدم که جبرانی باشه😁
روز خوبی داشته باشید