درخشش ستارگان. پارت ازمایشی

من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
پرم از راه، از پل، از رود، از موج
پرم از سایه برگی در آب
چه درونم تنهاست
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر، سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل:
وای، این شب چقدر تاریک است!
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من، لیک، غمی غمناک است
کنار تو تنهاتر شده ام
از تو تا اوج تو، زندگی من گسترده است
از من تا من تو گسترده ای
با تو برخوردم
به راز پرستش پیوستم
از تو به راه افتادم
به جلوه ی رنج رسیدم
و با این همه ای شفاف
و با این همه ای شگرف
مرا راهی از تو به در نیست
زمین باران را صدا می زند
من تو را...

در حالی که غر غر میکرد یویوش رو برداشت و بازش کرد. با انگشت هاش که حالا با دستکش پوشیده شده بودن صفحه یویو رو لمس کرد و رفت تو بخش برنامه ها. جی پی اس رو لمس کرد و دید تازه نصف راه رو رفته خبری از پارنترش هم نیست. اخماش رفتن تو هم. آخه چرا همکارش باید یه پسر میبود؟ اون از جنس مخالف بیزار بود. بعد مرگ پدر و مادرش نمیخواست چشمش به ریخت هیچ مذکری بخوره. با عصابنیت یویوش رو گذاشت و تصمیم گرفت یه کوچولو استراحت کنه.با دستش موهاش رو از جلو چشمش کنار زد با خشم قدم هاش رو تند کرد. یه دختر.. تنها وسط جنگل!آخه کدوم احمقی این دستور رو براش فرستاده بود. حیف.... حیف که سرنوشتش با سوپر هیرو بودن گره خورده بود. خودش نمیخواست خاص باشه. دوست نداشت.کی دوست دار دروغ بگه.البته خوبی هایی داشت ولی خب... بغض کرده بود. دلش برای اغوش گرم مادرش و پدر مهربونش تنگ شده بود. اما اونا رو از دست داده بود. اون حالا یه دختر پونزده ساله ی یتیم بود. تنها و بدبخت. این افکار چیه؟ الان سلامت یه دنیا به اون وابستست. اون باید قلعه رو پیدا کنه و بره توش. بره و اونا رو بکشه. جرعتش رو داره؟ فکر نکنم روحیه لطیفش به این کارا بخوره. اما... پارنترش این قدرت داره! اون قدرت تخریب رو داره.میگن از بزرگ تا کوچیکو خراب میکنه.لابد ادم خشنیه.البته خودش قدرت شانس و ساختن رو داره.اگه بگی لاکی چارم همه چی روبه رشد میشه.الان بحث پارنترشه... امیدواریم که بتونه. مگرنه اونا حمله میگنن. کسایی که سالها دشمن انسان ها بودند. شب ها بهشون حمله میکنن و میکشنشون.خون میخورن،زجر میدن،شکنجه میدن. اونا هیولان! ممکنه همین الان بهمون زل زده باشن. بدترین بخشش اینه که استتار میکنن. ما نمیبینمشون. اونا پنهان هستن. معنی اسمشون همینه. شاید هم تغییر شکل میدن! ممکنه بهترین دوستمون یکی از اونا باشه. کسی چه میدونه، دنیا هیچ حد و مرزی نداره! ممکنه... همه چیز ممگنه.هیچ چیز غیر ممکن نیست. لیدی باگ هم خوب این چیزا رو میدونه. شاید پنهان باشن، تغییر شکل کنن ولی وجودشون تأیید شدست. ما مطمئنیم. اگه بهشون فکر کنیم میان سراغمون. خرافات نیست. لیدی باگ همه این حرف هارو بارها شنیده بود و میترسید. حتی اخلاق کوآمیش که باهاش ترکیب شده بود هم نمیتونست بهش قوت نفس بده و ترسش رو بریزه.بقول خودش،یه دست و پا چلفتی تمام عیاره.با.همین کارهاش بودن که پدر و مادرش دست اونا افتادن.بگذریم، دیگه نصفه شب شده بود. نگاهی به یویوش انداخت. ساعت.... یا مسیح! ساعت سه و نیم نصفه شب بود. حالا چه گلی میریخت تو سرش؟ گل رس؟ گل ماسه؟ وایییی. بین ریختن گل ها روی سرش گیر کرده بود که احساس کرد یه سایه سیاهی از اطرافش رد شد. آب دهنش رو قورت داد. از تو سوپر یویوش نانچیکوش رو در آورد و گارد گرفت. این آموزش ها بیهوده نبودن. بودن!؟ به هر حال حالا ازش ممنونه که بهش یاد داده. اون بهش مدیونه، هرچقدر که آشغال و عوضی باشه بهش مدیونه. الان باید حواسش رو جمع کنه و به ریخت نحس اون پسره فکر نکنه تا بتونه اون ناشناس تاریکی شب رو گیر بندازه. لیدی باگ با لحنی که اصلااااا معلوم نبود داره مثل بید میلرزه گفت:«کی هستی که در تاریکی شب محو شدی؟» اون شخص هرکسی بود خفن و باحال بود که تونسته بود این قدر خوب استتار کنه. نکنه از اونا بود. دوباره از کنارش گذشت. فقط تونست گوش های یه گربه رو ببینه و...دم! صدای خش خش برگا تن بدن لیدی باگ رو میلرزوند. سایه بهش نزدیک تر شد و حالا میتونست چهره و بدنش رو ببینه.گوش های گربه ای،دم،یه لباس چسبون مشکی،نقاب مشکی و یه پوزخند رو لبش.قابل تشخیص بود که اون کیه. ناشناس تعظیم کرد و دستش رو گرفت و روش بوسه ای زد.لیدی خشکش زنده بود.از راه نرسیده میاد و میترسونش بعد دستشو میبوسه.شخص مجهول اروم نجوا کرد:«

هاهاهاهاهاهاها.اونا موجودات وحشتناکی هستند که ذهن مریض من خلقش کرده!یا پنج تن آل عبا.یا سید الشهدا.عجب عجوزه ها یی باشن.اوق اه اه اه.پوستر این پارت فن آرت پیدا نکردم براش و شکل فیلم گاو شد.شت.این پا ت ازمایشی پس ۱۵ نظر بدید تا بعدی بزارم.تا پارت ۳٠ تایپ کردم محض اطلاع ثانوی.صلاح خویش را خسروان دانند.برید انچه خواهید خواند بخونید.
_برو گمشو از راه نرسیده صمیمی میشی.
_کت نوار باید برقصه هوهوهوهوهو
_کت با انگشت اشاره قلعه ذو نشون داد و گفت:«بریم اونجا»
خاک بگورم این چی بود گذاشتم😁✌🏻✨
بیخی حالا.برید شعرو بخونید و نظر بدید. من قمه و نانچیکو و گیتار دستمه هاااااا.
من نمی دانم که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست