اعتماد بخش2
اعتماد
بخش2(پایانی)
مرینت؛
از کت نوار جدا شدم به ساختمان هایی که راهمون رو بسته بودن خیره شدم.... خیلی بزرگ بودن...
مرینت: ن... نمیتونیم دروشون بزنیم باید راهی باشه بالاخره!؟
کت نوار: نه.... نمیتونیم دورشون بزنیم ارتفاع شون خیلی زیاده.... راه دیگه ای به جز این راه نیستش!
مرینت: پ... پس باید... باید چیکار کنیم؟
کت نوار: منتظر میمونیم... قطعا اونا متوجه جال خالیم شدن! دنبالم میان... این رو مطمئنم...
آهی کشیدم و پیش کت ایستادم... سرم رو گذاشتم روی شونه اش...
کت نوار؛
نگاهی به مرینت انداختم....
کت نوار: خسته ای؟
مرینت: چی؟! من... خ... اره کمی خسته ام!
کت نوار: بهتره اینجا استراحت کنیم...
دستش رو گرفتم و آروم دنبال خودم کشوندم... روی زمین نشتیم.. سرم رو به دیوار تکیه دادم... و آروم سر مرینت رو روی پام گذاشتم...
چشم هام رو برای مدت کوتاهی بستم... استافم رو برداشتم و با ریناروژ تماس گرفتم.... آنتن نمیداد...
استافم رو روی زمین گذاشتم...
به مرینت نگاه کردم... خواب بود! انگار خیلی خسته بود.... برعکس من!
شاید چند روزه نخوابیدم ولی... ولی خسته نیستم... هر طور شده پیداش میکنم... اشتباه من بود که حالا دیگه نمیتونم ببینمش...
پای چپم دردش بیشتر شد...!
دستم رو روی مچ پام کشیدم... فکر نمیکردم پام شکسته باشه!
ریناروژ؛
به ساختمان هایی که جلوی راه رو گرفته بودن خیره شدم...
ریناروژ: پس برای همینه که کت نوار دیر کرده... یه ریزش دیگه وجود داشته!
کاراپیس: خداکنه زیر ساختمان ها نمونده باشه!
با گفتن این حرف آشوب توی دلم بیشتر شد...
ریناروژ: کاراپیسسسسس میشع این حرف رو نزنی...
کاراپیس: اوه متاسفم...
ریناروژ: حالا چجوری رد بشیم؟
تو همین فکرا بودم که کویین بی بهمون زنگ زد!
کویین بی: پیداش کردین؟
ریناروژ: خوب راستش راه بسته شده! نمیدونیم باید چیکار کنیم!
کویین بی: چیگفتی راه بسته.... شده! صدات.... قطع.... و... وصل... م... میشه... ریناروژ!
ریناروژ: کویین بیییی! راه مون بسته شده....
تماس قطع شد!
ریناروژ: اه آنتن خیلی ضعیفه! تماس قطع شد... باید چیکار کنیم!
مرینت؛
چشم هام رو باز کردم....
دست کت نوار رو روی سرم میتونستم حس کنم...
آروم دستش رو از روی سرم برداشتم....
به اطراف نگاه کردم...
دستام رو روی صورتم گذاشتم... باورم نمیشه به خاطر من همه چیز خراب شده!
به کت نگاه کردم.... به نظر خیلی خسته می اومد....!
از روی زمین بلند شدم به یاد آوردن چند روز پیش برام درد آوره!
فلش بک؛
لیدی باگ: اون خیلی نزدیکه فک نکنم هر دوتا مون نجات پیدا کنیم! تو فرار کن کت....
از دویدن ایستادم...
لیدی باگ: خواهش میکنم!
کت نوار هم از دویدن ایستاد!
کت نوار: نه نه نه! اگه قرار باشه یکی مون نجات پیدا کنه اون تویی!
سرم رو به معنی نه تکون دادم!
کت نوار: اگه قرار باشه بمونی! من هم میمونم لیدی..!
یک دفعه زیر پامون ترک برداشت و هر دوتا مون افتادیم!
پایان فلش بک؛
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و از فکر کردن به گذشته دست کشیدم...
باید میراکلس هام رو پیدا کنم.... بدون اون ها من هیچی نیستم!
از کت دور شدم.... چشمم به ماه خورد.... زیبا بود..... اما چیزی زیباییش رو کم کرده بود....! ستاره های اطرافش نبودن.... و این زیبایی ناقص بود......!(آقا هر کی منظور این جمله رو بفهمه بهش جایزه نمیدم😂😂😂😂💔)
کت نوار؛
چشم هام رو باز کردم...
مرینت نبود.. به این ور و اون ور نگاه کردم ولی انگار غیبش زده بود بلند داد زدم...
کت نوار: مرینتتتتتت کجایی؟
صدای بین خرابه ها اومد...
مرینت: م... من... اینجام کت!
مرینت از بین خرابه ها بیرون اومد به سمتش دویدم....
کت نوار: تو حالت خوبهن اینجا چیکار میکنی؟
با تته پته جوابم رو داد....
مرینت: م... م... من هیچییی.... همینجوری... ا... اینجا اومدم....
سرم رو پایین انداختم...
کت نوار: باید از اینجا بریم...! احساس میکنم اینجا امن نیست!
مرینت: چ... چی؟ کجا باید بریم؟! نمیشه همینجا بمونیم!
کت نوار: نه.. نه متاسفم مرینت ولی باید بریم...!
مرینت:باشه باشه....
کت نوار: مشکلی که نداری؟
مرینت: چی نه ندارم!
بلند شدم... و راه افتادم... از روی شونم به مرینت نگاه کردم تا مطمئن شم دنبالم میاد!
مرینت؛
راه افتادیم من پشت سر کت نوار راه میرفتم...
پای چپش لنگ میزد...!
دستام رو دوره خودم حلقه زدم... کت نوار نسبت به قبل خیلی کم حرف شده بود و این اذیتم میکرد!
سعی میکردم سر بحث رو باز کنم...
مرینت:کت...بهتر نیست کمی استراحت کنیم!
ایستاد و قدمی از قدم برنداشت!
کت نوار: اگه خسته ای میتونی بیای بقلم!
از حرفی که زدم پشیمون شدم.... 😐💔
مرینت: نه نه نه من منظورم اینکه اگه خسته ای میتونیم اینجا کمی استراحت کنیم...
کت نوار: من خسته نیستم مرینت... در ضمن نمیتونیم اینجا بایستیم!
به راهش ادامه داد....
چیز دیگه ای نگفتم.... چون این رو میدونستم بعد از غیب شدن لیدی باگ حالش بد شد.... و خودش رو باخت...
آروم زمزمه وار گفتم: هنوز دنبالشی؟!
اون هم آروم جوابم رو داد: چرا این رو میپرسی؟ من همیشه دنبالشم میگردم.... تا پیداش کنم!...
با گفتن این حرف دلگرم شدم... چون فکر میکردم از لیدی باگ دست کشیده باشه و ازش نا امید شده باشه....!
قدم هام رو تند تر کردم تا به کت نوار رسیدم....
در کنارش راه میرفتم.... به طلوع خورشید خیره شدم.... طلوع خورشید باعث شد انرژی بیشتری دریافت کنم... قدم هام رو تند تر کردم و اط کت نوار جلو زدم.... دستام رو بالای سرم گرفتم...
مرینت: من عاشق طلوع خورشیدم.... خیلی زیباست!
کت نوار: اره زیباست.... ولی من غروب خورشید رو بیشتر دوست دارم...
برگشتم سمت کت و عقب عقبکی راه رفتم...
مرینت: اوه واقعا.... ولی من همیشه با خودم فکر میکنم طلوع خورشید شروع هر ماجرای دیگس و غروب خورشید پایانه همه ی اون ماجراهاس...
برگشتم و راه خودم رو رفتم...
کت نوار: اره تو درست میگی... ولی غروب خورشید شروع فرمانروایی منه مرینت...
و خنده ی ریزی کرد...
لبخند ناگهانی رو لبم اومد...
درد سرم این لبخند رو ازم گرفتم... پاهام سست شدن و روی زمین افتادم...!
کت نوار؛
مرینت خیلی ناگهانی روی زمین افتاد... ترس تمام بدنم رو فرا گرفت... به سمتش هجوم بردم...
کت نوار: مرینتتتت!
کنارش نشستم...
مرینت: م... من... خ... خوبم! ن.. نگران... نباش
کت نوار: اوه واقعا خوبی! پس این سرگیجه ها الیکن مرینت؟!
سایه یه نفر روی زمین افتاد...
آب دهنم رو قورت دادم... و با تردید سرم رو بالا گرفتم...
با دیدن کسی ترسم بیشتر از قبل شد...
کت نوار: هاکماث!
ریناروژ؛
ریناروژ: چیکار کنیم.....؟ باید یه جوری از اینجا رد بشیم... راه دیگه ای به نظرت هستش کاراپیس...؟
کویین بی: اره... هستش...
من و کاراپیس با تعجب به کویین بی خیره شدیم...
ریناروژ: کویین بی اینجا چی کار میکنی...
کویین بی: نتونستم خودم رو آروم کنم... وقتی اون تماس رو گرفتی صدات قطع و وصل شد و این نگران ترم کرد... من راه دیگه ای بلدم!
کت نوار؛
دست مرینت رو گرفتم و اروم بلندش کرد... دستم رو جلوی مرینت گرفتم و یه قدم عقب رفتیم...
کت نوار: چی میخوای؟
چیزی نگفت و ساکت موند...
صدای بچه هارو از پشت سرم میتونستم بشنوم...!
کاراپیس: کت نواررر!
سرم رو برگردوندم...!
ریناروژ: هاکماث!
بچه ها به من رسیدن... نگاه تیزم رو به هاکماث متمرکز کردم...
کت نوار: گفتم چی میخوای! هاکماث؟...
هاکماث: میخوام کمکتون کنم... من تسلیم میشم...!
کت نوار: انتظار نداری که همینجوری الکی به حرفت گوش کنیم...!
هاکماث: اوه نه نه میتونم اثباتش کنم...!
مرینت؛
دیدم بقیه حواسشون به من نیست از کنارشون آروم آروم دور شدم...
دقیقا تیکی رو اینجا گم کردم...
آروم گفتم: تیکیی... تیکیی.. تو اینجایی؟
کت نوار؛
کت نوار: منتظرم... میتونی اثباتش کنی..!
هاکماث: نورو دارک وین رایز(نورو بال های تاریکی پایین😐💔فارسیش چقدر زاقارت میشه😐😐😐😐💔)
زبونم بند اومده بود... و توان حرکت کردن هم نداشتم...
قلبم تند میزد و احساس میکردم همین الان از سینم شکافته میشه و بیرون میاد...!
سعی کردم خونسردی قبل رو داشته باشم...ولی...ولی نمیشد....
قدمی به عقب برداشتم....سعی میکردم اشک هام ناخودآگاه سرازیر نشن...
قدم دیگه ای به عقب برداشتم...
کاراپیس:کت نوار!
با تو گفتن این حرف کاراپیس پا به فرار گذاشتم....
فقط میدویدم....نمیدونستم دارم کجا میرم فقط میخواستم فرار کنم....نمیدونم تا کی میخوام از حقیقت فرار کنم.....فقط این رو میدونستن که میخوام دور از هر کسی و هر چیزی باشم...تنها...فقط تنهاااااا(alone just alone😭😭🤧💔ohhhh my god)(کرم درونم:یه ذره جوگیر شد این رو به بزرگواری من ببخشید🖐🏻😐)
کاراپیس:کت نواررررر صبر کنننن...کجا میری....
به یه کوچه ی بن بست رسیدم....به دیوار تکیه دادم....اشک هام بی وقفه روی زمین میریختند....دیگه نمیتونستم جلو خودم رو بگیرم...دیگه نمیتونستم به خودم امید بدم....همه چیز برام تموم شده اس...
دستم رو جلوی دهنم گذاشتم...فقط یک بهانه ی دیگه ای لازم بود تاهمه چیز رو فراموش کنم و فرار کنم...دیگه خسته شده بودم کششی نداشتم...
کاراپیس:کت نوار....یک دفعه چی شد(اگه میفهمیدی چیشده تو هم اینجوری میشدی😐💔)
ضعف کرده بودم و حال نداشتم روی پاهام بایستم... دستم رو به دیوار زدم و خودم رو نگه داشتم...
کت نوار: م... م... من...
کاراپیس: چیشده چه اتفاقی افتاده بهم بگو...!
چشم هام رو بستم...
کت نوار: پلگ.... کلاوز آف
کاراپیس انتظار این رو نداشت که بخوام از همه چیز بگذرم....
کاراپیس: آ... آ... آدرین!
آدرین: من اشتباه کردم...
کاراپیس: صبر کن داری کجا میری آدرین.... ادرینننننن
از کاراپیس دور شدم... به سمت جایی رفتم که پدرم اونجا بود....
ریناروژ و کویین بی با دیدنم تعجب کردن....
کویین بی: آد.. آدرین تو اینجا چیکار میکنی...
دستم رو روی چشم هام کشیدم و اشک هام رو پاک کرد جلوی پدرم ایستادم...
خم شدم و میراکلس پروانه رو برداشتم...
آدرین: واقعا پدر چی پیش خودت فکر کردی.... چرا اینکار رو کردی....
گابریل: آدرینن... تو از هیچی خبر نداری....
آدرین: اتفاقا پدر کسی که بی خبره شمایید...
گابریل: این کار ها فقط برای خودمون بودیم...
آدرین: این کار ها برای خرد کردن من بودددد....
دستم رو روی صورتم کشیدم...
با صدای آرومی ادامه دادم: تو هنوز هم نفهمیدی من کی هستم پدر!
دستم رو از روی صورتم برداشتم....
آدرین: هیچکس نفهمید من کی هستم.... و هیچکس نمیخواد باور کنه من کی هستم... پلگگگگ کلاو آت...!
نگاه پدرم و بقیه رنگ تعجب گرفت...
لبخندی از روی ضعف زدم و گفتم: حتی فکرشم نمیکردی کسی که داری باهاش میجنگی من باشم... حتی فکرشم نمیکردی کسی که داره مقابله میکنه باهات من باشم.... هه شاید... شاید آدرین آگرست رو شکوندی باشی پدر... هنوز کت نوار و نتونستی بشکونی..!
پشت به پدرم کردم...
کت نوار: فکر میکردی من همونی باشم که آرزوی شکستت رو داره؟
نگاهی زیر چشمی بهش کردم...
کت نوار: بریم...
ریناروژ: اما آدر.... کت نوار ما...
حرف ریناروژ رو نشنیده گرفتم... و شروع به راه رفتن کردم... اشک تو چشم هام حلقه زده بود... برای همین همه جارو تار میدیدم...
چند قدم جلو رفتم... و دیگه نتونستم ادامه بدم...
سعی میکردم گریه نکنم... دست کسی رو شونم اومد سرم رو برگردوندم...
کویین بی لبخندی زد و گفت: میدونم خسته شدی آدرین... و.. ولی تو میتونی باز هم ادامه بدی... این رو مطمئنم...! تو همیشه امیدوار بودی... و همینجور بمون...
کت نوار: م...ن
کاراپیس: اون درست میگه...
ریناروژ: ما همیشه پشتت هستیم...!
صدای یه دختر رو احساس کردم شنیدم... اشک هام رو پاک کردم... و بیشتر دقت کردم که یک دفعه انگار کسی من رو بغل کرد..!
لیدی باگ: کت... من... من واقعا متاسفم... که ترکت کردم...
سرش رو بالا گرفت و بهم خیره شد.. زبونم بند اومده بود...
دستم رو گذاشتم روی سرش...
لبخندی روی لبم اومد...
کت نوار: ت... تو... برگشتی...!
لیدی باگ: قول داده بودم که برمیگردم....
با دستش اشک هام رو پاک کرد..
معجزه گر پروانه رو جلوش گرفتم...
با دیدن معجزه گر چشم هاش برق زد و ازم گرفت و ددخل یویوش گذاشت...
لیدی باگ: همیشه مطمئن بودم تو از پسش برمیای!
هنوز یک چیز مونده بود... سرم رو پایین نگه داشتم و برگشتم... با قدم های سست به سمت پدرم رفتم جلوش ایستادم...
سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم...
کت نوار: درسته که... هاکماث هستی...! ولی هنوز که پدرم هستی!
دستش رو روی شونم گذاشت...
کت نوار: شاید دیگه اعتمادی بینمون نمونده باشه.... ولی... ولی دوست دارم یه بار دیگه این اعتماد رو برگردونم...!
دستش رو گذاشت زیر چونم و صورتم رو بلند کرد...
گابریل: همیشه فکر میکردم خارق العاده هستی آدرین.... ولی الان مطمئن هستم که تو خارق العاده ای...!
سرم رو بالا گرفتم... آسمون ابری بود و خورشید پشت ابر ها بود.... و من مطمئن بودم یه روز خورشید خودش رو نمایان میکنه...
کویین بی: بهتر نیست برگردیم..؟
کت نوار: اره بریم...
دنبال کویین بی راه افتادیم راه مخفی رو فقط اون میشناخت...!
لیدی باگ کنارم بود یک دفعه یاد مرینت افتادم...
انکار لیدی باگ ذهنم رو خوند.....
دستش رو گذاشتم روی دهنش...
لیدی باگ: هییشش اون الان کنارت ایستاده...
چند بار پلک زدم تا متوجع حرفش بشم...
لیدی باگ: گفتم که همیشه کنارتم..!
بعد از چند دقیقه پیاده روی به پناهگاه رسیدیم...
روی ساحل راه میرفتم... آب دریا به پاهام میخورد و این سرحالم میکرد... ایستادم و به غروب خورشید خیره شدم...
لیدی باگ کنارم ایستاد و سرش رو گذاشت رو شونم...
کت نوار: اههه حق با تو بود غروب خورشید پایان همه چیزه...
لیدی باگ: و شروع ماجرای دیگه...!
کت نوار: شهر رو دوباره میسازیم... از اول...
لیدی باگ: حتی اعتماد هایی که از دست رفته..؟!
کت نوار: حتی اعتماد هایی که از دست رفته!
😐😐😐😐😐💔
دیگه دستی برام نموند تا رمان های دیگم رو بنویسم😐💔
کرم درونم: میخواستی تک پارتی تایپ نکنی😐💔قصد کشت داشتی نه؟ 😐💔
من: شما فک کن ارههه😐💔
دیدیدیددی منم میتونم خوش بنویسم😂😂😂💔
البته با کمی چاشنی پایانی باز😐💔💔💔