دستمو به درختی که کنارم بود گرفتم.خسته شده بودم دیگه توان ادامه دادن نداشتم.نفسم به خاطر دویدن زیاد گرفته بود و به سختی نفس میکشیدم.کت با دیدن حالم از حرکت ایستاد.به سمتم اومد و با نگرانی گفت:

کت_مرینت...حالت خوبه؟

نفسمو بیرون دادم و رو به کت گفتم:

مرینت_اره خوبم چیزی نیست فقط یکم خسته شدم...اگه یکم استراحت کنم خوب میشم.

کت_اما نمیتونیم وایسیم هرلحظه ممکنه که لوکا پیدامون کنه!باید زودتر حرکت کنیم.

با حالت زاری گفتم:

مرینت_اما نمیتونم پاهام نای راه رفتن ندارن!

کت چند لحظه مکث کرد و بعد با یه لبخند شیطون گفت:

کت_میخوای کاری کنم که هم تو راحت باشی و هم سریع تر برسیم؟

گیج بهش خیره شدم و گفتم:

مرینت_چیکار میخوای بک_

هنوز حرف تموم نشده بود که دیدم روی هوا معلقم.جیغ خفیفی کشیدم و دو دستی و سفت گردن کت و گرفتم که مبادا بیفتم.

مرینت_کتتتت داری چیکار میکنیییی؟بزارم زمین!

کت تک خنده ای کرد و گفت:

کت_نترس نمیفتی!درضمن اینطور بهتره چون هم تو خسته نمیشی هم زودتر نیرسیم پس لطفا سرجات بمون و تکون نخور!

مرینت_اما کت_

کت_مرینت لطفا لجبازی و بزار کنار و یه بارم شده به حرفم  گوش کن!باشه؟

سرمو به علامت "باشه" تکون دادم.

کت_خوبه!...حالا هم سفت بگیر که قراره بدوییم!

******

نزدیک به ده دقیقه بود که تو راه بودیم.ده دقیقه بود که من توی بغل کت بودم.دلم براش سوخت ده دقیقیس که منو گرفته و داره میدوه.اروم صداش زدم.

مرینت_کت!بسه دیگه بزارم زمین خودم میتونم ادامه بدم.

کت_نه نمیشه!

مرینت_اما اینطور خسته میشی!

کت_نترس نمیشم!ببینم تو منو چی فرض کردی؟فرض کردی که با چند قدم راه رفتن زود خسته میشم؟نه بابا من الکی این همه سال تعلیم ندیدم که بخاطر بغل کردن یه دختر خسته بشم درضمن تو که اصلا وزنی نداری؟خیلی سبک تر از اون چیزی هستی که فکر میکردم فکر میکردم حداقلش شصت کیلو اینا باشی!

این الان چی گفت؟به من گفت چاق؟دود از کلم بلند شد با عصبانیت رو بهش غریدم:

مرینت_چی گفتی؟اخه من کجام میخوره  شصت کیلو باشم هان؟من فوقش چهل کیلو باشم!

کت تک خنده ای کرد و گفت:

کت_باشه باشه حق با تو!

مرینت_اصلا بزارم زمین!زودباش بزارم زمین!زودددددد

درحالی که داشت میذاشتم زمین گفت:

کت_خیلی خب باشه باشه میذارتم زمین!

پشتمو بهش کردم و لباسمو مرتب کردم اما با حرفی که زد متوفق شدم.

کت_اخه چرا انقدر زود تازه داشتم به اینکه یه دختر خوشگل تو بغلم بود عادت میکرد!

از عصبانیت قرمز شدم برگشتم طرفشو با عصبانیت گفتم:

مرینت_کتتتتتتتت!تو خیلی...خیلی بیشعوری!پسره ی...پسره ی....منحرف!اصلا دیگه نمیذارم بغلم کنی حتی دیگه نمیذارم دستمو بگیری!فهمیدی؟

بعد پشتمو بهش کردم و به راه افتادم.پسره ی پرو تقصیر منه که دلم براش سوخت نگو اقا خوش خوشانش بوده!کت دنبالم راه افتاد و با لحنی که رگه خنده توش بود گفت:

کت_مرینت اخه چرا انقدر جوش میاری؟مگه چی گفتم؟فقط داشتم شوخی میکردم.به جون خودم شوخی بود!

توجهی به حرفش نکردم و به راهم ادامه دادم.اونم دنبالم راه افتاد شروع کرد به حرف زدن:

کت_مرینت اخه چرا_

با دیدن مزرعه ای که یکم اونطر تر بود با خوشحالی گفتم:

مرینت_کت اونجارو ببین!

و با دستم به مزرعه اشکاره کردم و گفتم:

مرینت_میتونیم امشب و اونجا بمونیم!چطوره؟

کت نگاهی به کلبه انداخت و گفت:

کت_اوهوم فکر خوبیه!زودباش بریم.

******
کت جلو تر از من وارد اسطبل شد.نگاهی با داخل اسطبل(یا شایدم استبل😐)انداخت و گفت:

کت_مثل اینکه خالیه.میتونیم امشب و اینجا بمونیم و فردا هم به سمت مارلی حرکت میکنیم.

مرینت_باشه....درضمن یادت نره که هنوز باهات قهرماااا

کت_اِه مرینت اذیت نکن دیگه من که معذرت خواستم میخوای چیکار کنم؟

توجهی بهش نکردم به سمت بوته ای از کاه که گوشه اسطبل بود رفتم.شنلم و دراوردم و گذاشت روی کاه و روش دراز کشیدم و رو ببه قیافه متعجب کت گفتم:

مرینت_شب بخیر پیشی کوچولو

******

_مرینت دوپن چنگ!!!

با تعجب به چند زنی که رو به روم بودند خیره شد.اینا دیگه کین؟اسم منو از کجا میدونن؟با بهت لب زدم:

مرینت_ب..بله!!....میشه بگین شما کی هستین؟

یکی ازشون که بهش میومد از همه پیرتر باشه جلو اومد و گفت:

_ما وارثای قبلی میراکلس هستیم!

با تعجب لب زدم:

مرینت_میراکلس؟میراکلس دیگه چیه؟

باز همون زنه جواب داد:

_بزرگترین و قوی ترین قدرت جهان!....سال ها پیش موقعی که اولین انسان های بوجود اومدند قدرت میراکلس هم مثل تمام عناصر دیگه جهان بوجود اومد.از اون موقع تا الان میراکلس دست به دست چرخیده و حالا اون به تو رسیده.

مرینت_اما چطوری؟چطوری  قدرتی به این بزرگی به من رسیده؟

_مادربزرگت!این قدرت از مادربزرگت بهت رسیده!

مرینت_اما مادربزرگ هیچوقت دربارش بهم نگفت!

_درسته!چون قبل از رسیدن تو به سن 18 سالگی قرار نبود از چیزی خبردار بشی!

این صدای مادربزرگ بود.به سمت منبع صدا برگشتم مادربزرگ درست سمت چپم ایستادم بود

مرینت_مادربزرگ!!

_عزیزم.خیلی خوشحالم که دوباره میبینمت.خیلی بررگ شدی!

مرینت_اما این چطور ممکنه!من چطور میتونم شمارو ببینم و باهاتون حرف بزنم؟

ایندفعه همون زن اولی جواب داد:

_به واسطه اون گردنبند!اون گردنبند گردنبند لیدی باگه!ما به واسطه اونه که میتونیم از قدرت میراکلس استفاده کنیم اون گردنبند واسطه ای برای استفاده از قدرت میراکلسه!....به تمام وارثای قدرت میراکلس میگن"لیدی باگ".لیدی باگ قبل از تو مادربزرگت بود!

ایندفعه مادربزرگ بود که حرف میزد:

_درسته!من از مادرت خواستم که اون گردنبند و به تو بده و ازش خواستم که همه چیز و درمورد لیدی باگ ها و قدرت میراکلس بهت بگه اما...مادرت خیلی زود از پیشت رفت!بخاطر همینه که تو الان انقدر سردگمی!

هنوز تو بهت حرفاشون بودم!

مرینت_یعنی من وارث قویترین قدرت جهانم!

باز همون زنه جواب داد:

_بله!....قدرت میراکلس با توجه به وارثش انتخاب میشه!تو باید قدرت هاتو کشف کنی!فعلا تو میتونی از قدرت سپر_توپ های اتشین و قدرت درمانگری استفاده کنی!هنوز دوتا قدرت دیگه مونده که کشف بشه!

اینبار همشون باهم حرف زدن.

_ما بهت ایمان داریم مرینت!تو میتونی!

با شتاب بلند شدم که باعث شد کت با ترس از خواب بپره.عرق کرده بودم و نفس نفس میزدم.کت با سرعت به سمت اومد و با نگرانی گفت:

کت_مرینت حالت خوبه؟

مرینت_اره...اره خوبم....کت

گردنبند و تو دستم گرفتم و گفتم:

مرینت_فکر کنم فهمیدم قدرتم چیه!!

کت گیج سرشو کج کرد و گفت:

کت_هان؟!

******

دیشب همه چیز و درمورد میراکلس و خوابم بهش گفتم.اونم گفت که تمام تلاششو میکنه تا بهم کمک کنه!پوف اما من هنوز گیجم.نمیدونم اون قدرتایی که ازشون حرف میزدن چین!مثل اینکه خودم باید قدرتامو کشف کنم.کلاه شنلمو جلوتر کشیدم و دنبال کت به راه افتادم.وارد یه کوچه تنگ شدیم.کت اروم به خیابون نگاه کرد تا مبادا سربازی یا یکی از ادمای قصر ببیندمون.سرمو بالا اوردم و به روبه روم نگاه کردم.با دیدن آگهی که روی دیوار بود  با بهت اسم کت و صدا زدم:

مرینت_کت....اینو ببین!

کت اومد و کنارم ایستاد

کت_چیه چی شد_

با دیدن اگهی حرفش قطع شد.اگهی رو از روی دیوار کند و خوندش

کت_تحت تعقیب....هرکی که با این شخص رو به رو شد سریع به ماموران فوق گزارش داده....10000 دلار پاداش برای هرکی که این شخص را پیدا کند تعلق میگیرد.....عوضیا...

مرینت_به عنوان تحت تعقیب شناسایی شدی!...حالا چیکار کنیم؟

کت اگهی رو گذاشت توی کیفیش و رو کرد سمتم و با لبخند گفت:

_هیچی فقط تا رسیدن به لیان مخفی میمونیم بعد از اون دیگه نمیخواد نگران باشی چون من دیگه قرار نیست کت نوار باشم!

مرینت_چی! نه کت نمیشه تو نمیتونی بخاطر من از کت نوار بودن دست بکشی!

کت بهم نزدیک شد دستامو گرفت و با لبخند گفت:

کت_من بخاطر تو حاطرم از همه چی دست بکشم...فقط کافیه که تو در امان باشی.این برای من کافیه!

لپام سرخ شدن و سرم و انداختم پایین.کت کلاه شنلش و گذاشت روی سرش و دستمو گرفت و گفت:

کت_خب بیا بریم.

اما هنوز پامونو از کوچه بیرون نذاشته بودیم که یه دختر پرید جلومونو خودشو پرت کرد بغل کت.دختره سفت کت و بغل کرد و گفت:

_واییییییی  باورم نمیشه.بالاخره پیدات کردم!

این دیگه کیه؟دختر خیلی خوشگلی بود موهای بلوند با چشمهای سبزی داشت.اندام خیلی خوبیم داشت.از لباسش میشد فهمید که یکی از اشراف زاده هاس!یعنی چه نسبتی با کت داشت؟....نکنه...نکنه که یکی از دوست دختراشه!یه حسی مثل ناراحتی و حسادت وجومو گرفت که مبادا دوست دختر کت باشه.سرفه مصلحتی کردم و دست به سینه ایستادم.دختره بالاخره از کت جدا شد.

مرینت_ببخشید شما دیگه کی هستین و به چه جرعتی کت نوار و بغل میکنی؟

دختره اول به من و بعد به کت نگاه کرد و شروع کرد به خندیدن.کت هم با دیدن خنده ی اون دختره شروع کرد به خندیدن.وا مگه چی گفتم؟دختره بعد از اینکه خندش تموم شد گفت:

_عزیزم مثل اینکه  اشتباه متوجه شدی!

دستشو جلوم دراز کرد و گفت:

_من ادرینام،

خواهر ادر... چیزه کت نوار!




جان من بگین سرمو به کجا بکوبونم؟😐عرررر این پارت و یه بار کامل تایپ کردم اما تا خواستم تاییدش کنم باز بلاگفا قاط زد همش پرید😐اخه من نمیدونم چه مشکلی با من داره که هروقت میخوام از مای پرینسس دونت اسکرد پارت بدم پارها میپرن😐دراصل قرار بود من این پارت و پنجشنبه بدم اما چون پرید کلا دیگه بیخیال شدم😂✋بخاطر همین تو نوت بوک گوشیم نوشتم که اگه پرید نگران نشم😐

باید برم ببینم بعد از این باید چیکار کنم😂بیشتر از این ننوشتم😐💔باید بفکرم که ادامه داستانو چطور بنویسم😂💔

انچه خواهید خواند:

_ادرینا میتونی کاری کنی که هرچه زودتر به لیان برسیم؟

_اگه بگیرنمون چی؟اونوقت چیکار کنیم؟

برای بعدی پلیز15 تا💕

سعی میکنم تا امشب پارت بعد کمیک "united" و بدم🌺

خب فعلا بای کیوتام💕

#روح_نباشید_کامنت_بدید😐✋