روی یکی از نیمکتهای پارک نشستم و به دنیای قشنگ بچه ها نگاه میکنم… عجیب دلم گرفته… مثله خیلی از روزا… دوست دارم سرمو بذارم رو شونه ی یه نفرو تا میتونم اشک بریزم و اون دلداریم بده… اما خیلی وقته که دیگه چنین آدمی رو توی زندگیم سراغ ندارم… واقعا چی شد که زندگیم به اینجا رسید… انگار آخر راهم… حس میکنم تنها موجوده اضافه ی روی زمینم… با صدای گریه ی یه دختر بچه به خودم میام… رو زمین افتاده و کسی نیست که بلندش کنه… از رو نیمکت پارک بلند میشمو خودم به دختر بچه میرسونم… جلوش زانو میزنمو کمک میکنم بلند شه

– خوبی خانم خانما؟

دختربچه با هق هق میگه: زانوم خیلی درد میکنه

نگاهی به زانوش میندازم که میبینم زانوش یه کوچولو زخم شده… زخمش سطحیه… از تو کیفم یه چسب زخم در میارمو رو زانوش میزنم

با مهربونی لبخندی میزنمو میگم: حالا زوده زود خوب میشه…. اسمت چیه خانم کوچولو؟

با صدایی بغض آلود میگه: مامانم گفته اسممو به غریبه ها نگم

یه لبخند غمگین رو لبام میشینه

-آفرین خانم کوچولو… همیشه به حرف مامانت گوش کن…

صدای یه زن رو میشنوم: مانون چی شده؟

مانون: مامانی زانوم زخم شد… این خانم برام چسب زد

به سمت مادر مانون برمیگردمو میگم: سلام خانم

مادر مانون: سلام… ممنونم بابت لطفتون

-خواهش میکنم… انجام وظیفه بود… دختر شیرین زبونی دارید

ازم تشکر میکنه و به مانون میگه: مانون از خانم تشکر کن… دیگه باید بریم

مانون: مرسی خانم

-خواهش میکنم خانمی

یه شکلات از جیب مانتوم در میارمو میگم: اینم جایزت به خاطر اینکه دختر خوبی بودی و زیاد گریه نکردی

یه نگاه به مامانش میندازه… که اونم با چشماش به مانون اشاره میکنه از من شکلات رو بگیره

مانون دستای کوچولوش رو جلو میاره و من شکلات رو تو کف دستش میذارم

مانون: مرسی

چیزی نمیگم فقط لبخند میزنم… مادر مانون باهام خداحافظی میکنه و مانون هم برام دست تکون میده… منم براش دست تکون میدم و به مسیر رفتنشون نگاه میکنم… با صدای زنگ گوشیم به خودم میام… یه نگاه به گوشیم میندازم… مارک… جواب میدم

-سلام داداش

مارک: سلام و کوفت… هیچ معلومه کدوم گوری هستی… نمیگی مامان نگران میشه و حالش دوباره بد میشه… زود بیا خونه

و بدون اینکه منتظر جواب من بمونه گوشی رو قطع میکنه… یه آه میکشمو از پارک خارج میشم… وقتی کنارشون هستم از من دوری میکنند و وقتی میام بیرون با من اینطور برخورد میکنند… هر چند نگرانی اونا برای من نیست بیشتر از من بخاطر آبروشون نگرانند… این پارک رو خیلی دوست دارم… بیشتر اوقات بعده کار میام اینجا… یه ربع بیست دقیقه ای میشینمو بعد به سمت خونه حرکت میکنم… همینجور که قدم میزنم یکی از شعرهای فروغ رو برای خودم زمزمه میکنم:

«ای ستاره ها که بر فراز آسمان

با نگاه خود اشاره گر نشسته اید

با خودم فکر میکنم کاش مثله ستاره ها بودم… توی آسمونا… راحته راحت… خوش به حال ستاره ها که هیشکی نمیتونه بهشون زور بگه

ای ستاره ها که از ورای ابرها

بر جهان ما نظاره گر نشسته اید

آری این منم که در دل سکوت شب

نامه های عاشقانه پاره میکنم

ای ستاره ها اگر بمن مدد کنید

دامن از غمش پر از ستاره میکنم

با دلی که بویی از وفا نبرده است

جور بیکرانه و بهانه خوشتر است

در کنار این مصاحبان خودپسند

ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است

ای ستاره ها چه شد که در نگاه من

دیگر آن نشاط ونغمه و ترانه مرد ؟

واقعا چی شد؟ مگه من چی کار کردم که اینطور دارم تاوان پس میدم… به کدوم جرم… به کدوم گناه؟ چرا لبخند از لبام فراریه؟ چرا اینقدر دلم از زمین و زمان گرفته؟

ای ستاره ها چه شد که بر لبان او

آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد ؟

به این جای شعر که میرسم آهی میکشم… چقدر وصف حاله منه

جام باده سر نگون و بسترم تهی

سر نهاده ام به روی نامه های او

سر نهاده ام که در میان این سطور

جستجو کنم نشانی از وفای او

ای ستاره ها مگر شما هم آگهید

از دو رویی و جفای ساکنان خاک

کاین چنین به قلب آسمان نهان شدید

ای ستاره ها ستاره های خوب و پاک

من که پشت پا زدم به هر چه هست و نیست

تا که کام او ز عشق خود روا کنم

لعنت خدا بمن اگر بجز جفا

زین سپس به عاشقان با وفا کنم

ای ستاره ها که همچو قطره های اشک

سر بدامن سیاه شب نهاده اید

ای ستاره ها کز آن جهان جاودان

روزنی بسوی این جهان گشاده اید

رفته است و مهرش از دلم نمیرود

ای ستاره ها چه شد که او مرا نخواست ؟

ای ستاره ها ستاره ها ستاره ها

پس دیار عاشقان جاودان کجاست ؟ »

آه عمیقی میکشمو به سمت ایستگاه اتوبوس میرم… هنوز اتوبوس نیومده… چند دقیقه منتظر میمونم تا اتوبوس برسه… اگه بخوام با تاکسی برم اون سر دنیا تا آخر ماه پول کم میارم…



بالاخره اتوبوس اومد منم سوار اتوبوس میشم… خیلی شلوغه… جای نشستن نیست… بعد از چند بار سوار اتوبوس واحد شدن بالاخره به جلوی خونه میرسم… همین که وارد خونه میشم صدای داد بابا رو میشنوم: تا حالا کدوم گوری بودی؟

با ملایمت میگم: سلام بابا

بابا: جواب منو بده

مجبورم قضیه پارک رفتن رو مخفی کنم… چون اصلا حوصله ی داد و بیداد ندارم

-یکم کارم طول کشید… اولین اتوبوس رو از دست دادم

سری تکون میده و میگه: گم شو تو اتاقت

به زحمت خودمو به اتاق میرسونم مثله همیشه در اتاقم رو قفل میکنم… واقعا نمیدونم چیکار باید کنم… ای کاش میفهمیدن مرگ مارگارت تقصیر من نیست… اوایل خیلی سعی کردم به همه بفمونم اون طور که شما فکر میکنید نیست… اما تنها چیزی که عایدم شد کتک از بابام، فحش از برادرام و نفرین از مامانم بود…بعده یه مدت فهمیدم اصرار به بیگناهی بی فایده هست… اونا اصلا باورم نداشتن… کم کم بی تفاوت شدم… اونا داد و بیداد میکردنو من فقط گوش میکردم… اونا هم کم کم فراموشم کردن… تنها چیزی که منو به اونا ربط میده همین اتاق هست و بس… تنها نقطه مشترک من و خونوادم همین اتاقه… مرگه مارگارت برابر شد با مرگ همه آرزوهای من

بدون اینکه لباسمو عوض کنم خودمو روی تخت پرت میکنم… اتاق کوچیکم از تمیزی برق میزنه

عجیب خسته ام… ترجیح میدم به گذشته ها فکر نکنم… خواب رو به همه چیز ترجیح میدم… زیر لب زمزمه میکنم

« دریاچه دل پاکی و نجیبی دارد

چندیست که حالات عجیبی دارد

این موج که سر به صخره ها میکوبد

با من چه شباهت عجیبی دارد 》

دلم یه خواب آروم میخواد… دلم میخواد برای یه شب هم که شده بعد از مدتها با آرامش بخوابم… اما خودم هم میدونم که فقط و فقط یه آرزوی محاله… اونقدر فکر و خیال میکنم که خودم هم نمیدونم کی به خواب میرم

چشامو باز میکنم… به ساعت نگاهی میندازم… آه از نهادم بلند میشه… ساعت چهار صبحه… از ۶ عصر تا الان یکسره خوابیدم.. مثله همیشه کسی برای شام صدام نکرد… قفل درو باز میکنم و از اتاق خارج میشم… سمت آشپزخونه میرمو در یخچال رو باز میکنم… چیزی از غذای دیشب نمونده… بعضی مواقع مامان برام غذا میذاره ولی مثله اینکه دیشب از اون شبا نبود… مجبور میشم دو تا تخم مرغ بردارم و یه املت درست کنم… با کمترین سر و صدا املت رو درست میکنمو با یه تیکه نون میخورم…ظرفا رو میشورم و میرم تو اتاقم یه مقدار از کارام مونده مجبور شدم بیارم خونه انجام بدم… کامپیوتر رو روشن میکنم سرعتش بالا اومدنش افتضاحه… خیلی قدیمی شده… ولی چاره ای نیست باید باهاش بسازم… تا ویندوز بالا بیاد به گذشته فکر میکنم… وقتی بابا گفت همین که از خونه بیرونت نکردم باید ازم ممنون باشی من دیگه خرج تحصیلتو نمیدم واقعا درمونده شدم… ماشین و موبایلو لپ تاپ رو هم ازم گرفت و من موندم و هزار بدبختی… فقط همین کامپیوتر تو اتاقم موند… در به در دنبال کار میگشتم و بالاخره تونستم پیدا کنم… هر چند به سختی… هر چند قراردادی… اما به همونم راضی بودم… ترم آخر دانشگاه خیلی سخت گذشت… خیلی… اما گذشت… به سختی لیسانس زبان رو گرفتم… حتی تو اون روزا کاگامی صمیمی ترین دوستم، حرفمو باور نکرد و رابطه شو باهام قطع کرد… تنها کسی که در جریان کل ماجرا بود الیا دوست هم دانشگاهیم بود که اونم تو اون روزا داشت با شوهرش به کانادا میرفت… هر چند الیا هم همه ی تلاشش رو کرد اما کسی حرفاشو باور نکرد…الیا یه ترم زودتر از من درسشو تموم کرد من به خاطر مرگ خواهرم و سرزنشهای خونوادم داغون بودم مجبور شدم یه ترم مرخصی بگیرم… بیچاره الی روزای آخر به جای اینکه با خانواده اش باشه کنار من بودو بهم دلداری میداد… هنوز که هنوزه بعضی وقتا بهم زنگ میزنه… همین کار فعلی رو هم مدیون الیا هستم…تو همون روزای بدبختی به شوهرش سپرد برام یه کار پیدا کنه… هر جا میرفتم به یک دانشجو که هیچ سابقه ی کاری نداشت کار نمیدادن تا اینکه شوهر الیا با عموش صحبت کرد و من به عنوان یکی از مترجم های زبان وارد شرکت عموش شدم و هنوز هم همونجا هستم… هر چند شرکت کوچیکی هستش ولی حداقلش اینه که خرج و مخارجم در میاد… بالاخره ویندوز بالا میاد… همه متن ها رو قبلا ترجمه کردم فقط تایپشون مونده…

بیخیال گذشته میشمو شروع میکنم به تایپ کردن… بعد از کلی تایپ کردن بالاخره کار تایپ تموم میشه

زیر لب زمزمه میکنم: بالاخره تموم شد

یه کش و قوسی به بدنم میدم که صدای استخونام بلند میشه…. به ساعت نگاهی میندازم… هنوز پنج و نیمه… به سمت آشپزخونه میرمو یه تخم مرغ و سیب زمینی رو میذارم آبپز بشه… اگه بخوام بیرون غذا بخورم تا آخر ماه پول کم میارم… مجبورم هر روز یه لقمه ای چیزی با خودم ببرم… تو اون شرکت کوچیک سلف پیدا نمیشه… مسیرم هم چون طولانیه واسه نهار خونه نمیام… هر چند اگه بیام معلوم نیست غذایی بهم برسه یا نه؟ به صرفه ترین راه موندن تو شرکته

مثله همیشه چند تا لقمه میذارم تو کیفم… دو سه تا شکلات هم میذارم تو جیبم و ساعت شش و نیم از خونه بیرون میزنم… ساعت ۸ باید شرکت باشم… مثله همیشه همه خوابن… دلم لک زده برای آغوش مادرم… برای محبت پدرم… برای حمایتهای برادرام… برای نوازشهای خواهرم

همینکه به شرکت میرسم به سمت اتاق کارم میرم… کسی نیومده… کامپیوتر رو روشن میکنمو کارای امروزم رو شروع میکنم… در باز میشه و رز و نازی داخل میشن… رز دختر شاد و شنگولیه… همچنین خیلی مهربون

رز: به به خانم سحرخیز… حال و احوالت چطوره؟

-ممنون خوبم

جولیکا یه پوزخند میزنه و بی توجه به من سمت میزش میره… جولیکا  دختر عموی رزه… اما هیچ وجه تشابه ای بین شون نیست نه از لحاظ ظاهر نه از لحاظ اخلاق و رفتار… جولیکا خیلی مغروره… حس میکنم از من خوشش نمیاد… با اینکه رز دختر خوبیه ولی جولیکا رو به رز ترجیح میدم چون من حوصله ی سر و صدا ندارم ولی رز خیلی پرحرفی میکنه… ایکاش یکم آروم بگیره… دلم میخواد تنها باشم…

رز: مرینت چه خبرا؟

-خبر سلامتی

رز: شنیدم دیروز هم شرکت اومدی ولی من و جولیکا  مرخصی رد کردیم و خلاص…

چیزی نمیگم… رز هم که میبینه حرفی نمیزنم با جولیکا بلند بلند حرف میزنه و سر خودشو گرم میکنه… در اتاق دوباره باز میشه و کیم داخل میشه… با لحن شوخ خودش با همه سلام میکنه… بعد میره پشت میزش میشینه… از نگاه های زیر چشمی رز به کیم به راحتی میشه فهمید که چقدر کیم رو دوست داره.. از نگاه های گاه و بیگاه کیم به رز هم میشه به این موضوع رسید که این عشق یه طرفه نیست… هر چند اوایل حس میکردم رفتار دنیل به شدت عجیب و غریبه اما کم کم فهمیدم که اشتباه میکنم… ذهنمو درگیر کارم میکنم و سعی میکنم به گذشته فکر نکنم… با صدای رز به خودم میام

رز: مرینت بیا برسونمت

-ممنون، خونه نمیرم… میخوام بمونم

رز: برم از رستوران نزدیک شرکت چیزی برات بخرم؟

لبخندی میزنمو میگم: ممنون غذا آوردم

همه میرن و فقط من میمونمو خودم… از تو کیفم لقمه رو بیرون میارمو میخورم… یاد حرفای مامان میفتم…مرینت چطور تونستی؟ چطور تونستی با زندگی خودت، با زندگی ما، از همه مهمتر با زندگی مارگارت این کارو کنی… شیرمو حلالت نمیکنم مرینت… هیچوقت نمیبخشمت… تو باعث مرگ مارگارتی… با یادآوری اون روزا بغض بدی تو گلوم میشینه… یه گاز بزرگ به لقمه ام میزنمو و بغضمو به زحمت قورت میدم… بعد خوردن غذا دوباره کارمو ادامه میدم… ساعت کاری تا ساعت ۲ هست اما من اضافه کاری قبول میکنم… هم به خاطر پولش… هم به خاطر اینکه تو خونه آرامش ندارم… دوست دارم تا میتونم از خونه دور باشم… خیلی خسته شدم ساعت پنج و ربعه… بقیه کارا رو میذارم واسه ی فردا… از شرکت خارج میشم… متوجه نم نم بارون میشم… عاشقه بارونم… عاشقه اینم که زیر بارون راه برمو اشک ریزم… اینجوری هیچکس هیچی نمیفهمه… هیچکس به خاطر اشکام پوزخند نمیزنه… هیچکس مسخرم نمیکنه… هیچکس نمیگه این اشکا حقشه… هیچکس با تاسف سر تکون نمیده… من عاشق بارونم چون همیشه با اشکاش اشکای منو مخفی میکنه…. جلوی در خونه ام… لباسم خیسه خیسه… درو باز میکنمو وارد میشم… جز مامان هیچکس خونه نیست

با مهربونی میگم: سلام مامان

جوابمو نمیده… میرم توی اتاق… لباسامو عوض میکنم… میرم بیرونو میگم: مامان چایی میخوری؟

باز جوابمو نمیده… دلم عجیب گرفته… آهی میکشم… دو تا فنجون چایی میریزمو به سمت سالن حرکت میکنم

جلوی مامانم میشینمو چایی رو جلوش میذارم

اشک تو چشماش جمع میشه… میدونم یاد مارگارت افتاده… بعضی مواقع فکر میکنم اگه روزی بفهمن که همه حرفایه من حقیقت بود چیکار میکنند؟

همین موقع درسالن باز میشه… مارک و مایک خندون وارد سالن میشن… اما تا چشمشون به صورت خیسه مامان میفته اخماشون میره توهم

مایک با عصبانیت میاد سمت منو با فریاد میگه: اینجا چه غلطی میکنی… باز اومدی جلوی مامان مثله آینه دق رو به روش نشستی

مارک، برادر بزرگم با دو قدم بلند خودشو بهم میرسونه و بازومو میگیره و هلم میده و میگه: گم شو تو اتاقت

اشک تو چشام جمع میشه… یه نگاه به مامان میندازم که با چشمای یخ زده بهم نگاه میکنه… میدونم اون هم هیچوقت ازم دفاع نمیکنه… بی هیچ حرفی به سمت اتاقم میرم … همین که داخل اتاقم میرم اشکام در میاد… صدای مارک و مایک رو میشنوم که به مامان دلداری میدن… خیلی سخته که وجودت باعث آزار همه بشه… خیلی سخته… واقعا از زندگی سیرم

زیر لب زمزمه میکنم:اندوه تازه ای نیست دلتنگی من و بی تفاوتی آدمها

مارگارت چرا باورم نکردی؟… چرا؟

میرم کنار پنجره و به آسمون


نگاه میکنم… آسمون هم امروز دلش گرفته… به نم نم بارون نگاه میکنم…. تو حال و هوای خودم هستم که در اتاق به شدت باز میشه و میخوره به دیوار… اه یادم رفت در رو قفل کنم… مارک میاد تو اتاقمو با لحن خشنی میگه: بهتره زیاد اطراف مامان نچرخی… دوست ندارم خاطره هایه تلخی رو که تو برامون ساختی دوباره واسه ی مامان زنده بشه…

بعد با لحن غمگینی ادامه میده: هر چند که هرگز فراموش نمیشن فقط کمرنگ میشن

بعد از چند لحظه مکث دوباره با لحن خشنش ادامه میده: دفعه بعد دیگه اینطوری باهات برخورد نمیکنم… یه اشک از چشمای مامان بریزه زندگیتو از اینی که هست هم سیاه تر میکنم

با چشمای غمگینم زل زدم بهش و هیچی نمیگم… با خودم فکر میکنم مگه از این سیاهتر هم میشه… دنیای من خیلی وقته به جز سیاهی رنگی به چشم ندیده…. با صدای بسته شدن در به خودم میام

آهی میکشمو رو تخت میشینم… سرمو بین دستام میگیرم… واقعا نمیدونم چیکار کنم؟… چهار ساله دارم عذاب میکشم… هر روز به این امید پامو تو خونه میذارم که بخشیده بشم… و خودمم نمیدونم چرا باید منو ببخشن… وقتی اشتباهی نکردم… وقتی گناهی مرتکب نشدم… ولی زندگی من روز به روز بدتر میشه… من تو این خونه نقش آدم بده رو دارم… دنیایی هم بگم اون طور که شما فکر میکنید نیست کسی باورم نمیکنه… ایکاش یکی بود آرومم میکرد… وقتی به خونوادم نگاه میکنم باورم نمیشه اینا همون آدمای گذشته هستن که مهربونی ازشون بیداد میکرد… من پول و ثروتشونو نمیخوام… فقط دنبال ذره ای محبتم که همون هم به دلیل گناه نکرده از من دریغ میکنند… بعد از ۲۶ سال زندگی هیچی نشدم هیچی… همه مردم منو بدترین آدم کره ی زمین میدونند، پدرم… مادرم… برادرم… همسایه ها… فامیل… از همه مهمتر عشقم

یه لبخند تلخ میشینه رو لبم… حالا که فکر میکنم میبینم اگه هیچیه هیچی هم نشده باشم یه چیزی شدم… اونم آدم بده ی داستان زندگیه خودم… زیر لب زمزمه میکنم:

« شاخه با ریشه خود حس غریبی دارد(سحر:من عاشق این شعرم)

باغ امسال چه پاییر عجیبی دارد

غنچه شوقی به شکوفا شدنش نیست دگر

باخبر گشته که دنیا چه فریبی دارد

خاک کم آب شده مثل کویر تشنه

شاید از جای دگر مزرعه شیبی دارد

سیب هر سال در این فصل شکوفا میشد

باغبان کرده فراموش که سیبی دارد》

تو این خونه چقدر غریبم… با آدمایی که با جون و دل دوستشون دارم چقدر احساس غریبی میکنم… ای کاش باورم میکردن.. پدرم… مادرم… خواهرم… برادرام و آدرین همه عشقم… هیچکس باورم نکرد… هنوز هم باورم ندارن… چه کنم با دل شکسته ام چه کنم؟

« من به جرم باوفایی این چنین تنها شدم

چون ندارم همدمی بازیچه ی دلها شدم »

شنیدم چند ماهه نامزد کرده… فکر میکردم اگه هیچکس درکم نکنه لااقل آدرین درکم میکنه… فکر میکردم اون باورم داره… فکر میکردم در برابر همه ازم دفاع میکنه… ولی اون از همه زودتر ترکم کرد

« پر رازی مث لیلی پر شعری مث نیما

دیدن تو رنگ مهر رفتن تو رنگ یلدا

بیا مثل ان کسی شو که یک شب قصد سفر کرد

دید یارش دارد میمیرد موندش و صرف نظر کرد »

همیشه ته دلم یه امیدی داشتم… امید برگشت اون رو… امید برگشت عشقم رو… کسی که همه زندگیم بود… اما بعد ۴ سال خبر نامزدیش بهم رسیده… خدایا من از این زندگی سیرم خلاصم کن کم کم داره تحملم تموم میشه

*******

تو ایستگاه منتظر اتوبوس هستم… حس میکنم هیچ انگیزه ای تو زندگی ندارم… اتوبوس از راه رسید و من سوار شدم… از پشت شیشه به بیرون نگاه میکنم به خیابونهای خلوت… به پیاده روهای بدون رهگذر… مثله همیشه به سختی خودم رو به شرکت میرسونم… پشت کامپیوتر میشینمو کارمو انجام میدم که یه نفر میاد صدام میکنه و میگه مدیرعامل باهات کار داره… با تعجب از جام بلند میشیمو به سمت اتاق مدیرعامل حرکت میکنم… چند ضربه به در میزنمو وارد میشم… سرشو بلند میکنه و تا منو میبینه لبخندی میزنه

-سلام آقای جاستین

آقای جاستین: سلام دخترم

-با من کاری داشتین؟

آقای جاستین: آره دخترم بشین تا بهت بگم

رو نزدیکترین مبل میشینمو خودمو منتظر نشون میدم

آقای جاستین: راستش دوستم بهم سپرده که به یه مترجم برای شرکت پسرش نیاز داره… من هم تصمیم گرفتم تو رو بفرستم… حقوقش تقریبا دو برابره اینجاست و شرایط دیگش هم خیلی بهتره… تو کارت خیلی خوبه… مطمئنم اگه در شرکتهای بزرگتر کار کنی پیشرفت میکنی

-اما …….

دستشو میاره بالا و میگه: هنوز حرفام تموم نشده…

ساکت میشمو اون ادامه میده: دخترم اگر به این شرکت بری چند تا حسن برات داره… هم مسیر راهت کوتاه میشه… هم حقوقت بیشتره… هم شرایط خوبی داره و مهمتر از همه راه پیشرفت رو برات باز میکنه… این دوستم شرکتش چندین شعبه داره… که این شرکت دومین شرکتیه که توسط پسرش تاسیس شد… حالا اگه حرفی داری بگو

-اگه کارم مورد قبولشون واقع نشد اونوقت چیکار کنم؟ شما که خودتون میدونید من خیلی به این کار احتیاج دارم

آقای جاستین با لبخند میگه: نگران نباش… من مطمئنم کارت مورد تائیدشون قرار میگیره… حالا بگو ببینم نظرت چیه؟

-با این تعریفایی که شما کردین… حس میکنم موقعیته خوبیه

آقای جاستین: آفرین دخترم… مطمئن باش پشیمون نمیشی… یه معرفی نامه برات مینویسم که به رئیس شرکت میدی… آدرس هم برات مینویسم… قرار شده امروز تا ساعت یازده یه نفرو بفرستم… پس عجله کن تا دیر نشده… همین الان حرکت کن

-خیلی ازتون ممنونم، شما همیشه به من لطف داشتین

لبخندی میزنه و هیچی نمیگه… با اجازه ای میگمو از اتاق خارج میشم… میرم وسایلامو برمیدارمو از بچه ها خداحافظی میکنم… امروز مجبورم با تاکسی برم وگرنه دیرم میشه ساعت ده و ربعه اگه با اتوبوس برم دیر میرسم… بعد از چند دقیقه یه تاکسی میرسه و منم سوار میشم… همین که چشمم به شرکت میفته ترسی تو دلم سرازیر میشه… شرکتش خیلی بزرگه و من تجربه ی کاریم فقط در حد همون شرکت آقای جاستینه… اصلا این شرکت در برابر شرکت قبلی غولیه برای خودش… بدجور استرس دارم… دوست دارم قبولم کنن… کار تو اون شرکت برام خیلی سخته… این شرکت هم خیلی به خونه نزدیکه هم حقوقش خوبه… وارد شرکت میشمو به سمت منشی میرم… وقتی خودمو معرفی میکنمو میگم از طرف آقای جاستین اومدم سری تکون میده و میگه منتظر بشینم… منم رو صندلی منتظر میشینم

منشی: خانم بفرمایین داخل

-ممنون
*****************

زیاد بود به قرآن😐💔

عررر برابعدی هرچی میخواین بدید😍