منتظر صبح موند تا اینکه نفهمید کی خوابش برد

شب عجیبی بود

4

نصفه شب از خواب بیدار شد 

ولی کت بلانک اونجا نبود.

همه جارو گشت ولی اون نیومده بود تا ببینتش...

چیکار باید میکرد ... معما تنها راه حل بود 

اما حالا دیگه هیچکس حرفشو باور نمی‌کرد 

تنها شده بود و نمیدونست چطوری باید معمارو حل کنه

تنها کسی که میشد بهش اعتماد کرد توی این مواقع ، لوکا بود

مطمئن بود لوکا حرفشو باور می‌کنه و کمکش میکنه

باید می‌رفت پیش اون و قضیه رو براش شفاف سازی میکرد ... ولی ، آخه نصفه شب...؟

مرینت نمیدونست تا فردا صبر کنه...

بدو بدو تا خونه لوکا رفت...در زد ولی کسی نیومد

بماند که انتظار داشت درو باز کنن

ناچار به روی کشتی رفت...

صدای آرومِ گیتار...

اره ، خودش بود.

اروم رفت و کنارش نشست : اینجا چیکار میکنی یه عالمه دنبالت گشتم

لوکا نگاهی به مرینت انداخت و لبخند زد : تو خودت چرا این وقت شب پا شدی اومدی اینجا...

- من...به کمکت نیاز دارم لوکا

به مرینت نگاه کرد : چه کمکی...؟

***

سر کلاس ، آلیا و مرینت برای اولین بار پیش هم ننشستن

آلیا فکر میکرد مرینت بهش دروغ گفته ولی اینجور نبود 

اما مرینت نمیدونست چطوری دوباره با آلیا دوست بشه 

توی کلاس همش حواسش به آلیا بود ولی آلیا اصلا نگاهش نمی‌کرد 

آروم گفت : آخه چیکار باید بکنم..

صدای خانم بوستیه رو شنید : بچه ها!...امروز دانش آموز جدید داریم

یه پسر قد بلند با موهای کِرِمی و چشمای آبیِ آبی وارد کلاس شد 

هیچکس تا حالا ندیده بودش...ولی برای مرینت خیلی آشنا میومد

- خودتو معرفی کن عزیزم 

- اسمم آدرینه.

پسر جوان چشماشو به مرینت دوخت و برق عجیبی زدن ... دقیقا مثل دیشب...

چیزی توی سر مرینت اکو شد : آبیِ آبی 

همه ی کلاس گفتن : سلام آدرین

قلبش تند تند میکوبید 

آدرین لبخند زد ... خانم بوستیه نیمکت آدرینو نشونش داد و درسو شروع کرد (ام راستی بچه ها یه چیزی...میگم شما تو پارت قبل نفهمیدین اون پیرمرده مستر فو عه؟😐)

توی تمام تایم کلاس همه دخترا داشتم از آدرین پچ پچ میکردند ولی مرینت گیج شده بود 

همش توی ذهنش با خودش می‌گفت : آخه مگه میشه..؟

احساس میکرد توی گودال عمیقی از تاریکی سقوط می‌کنه اما جیغ نمیزنه و کمک نمیخواد...

تنها چیزی که میدونست این بود که باید از آدرین بترسه 

باید این موضوع رو به لوکا می‌گفت؟...نه نباید ریسک میکرد 

خوبه که فقط به لوکا گفته بود که یه معمای مجله ای ذهنشو درگیر کرده و میخواد که حلش کنه...نباید چیزی درمورد کت بلانک به کسی میگفت حتی آلیا ... چه برسه به لوکا

اما درسته اون به آلیا گفته بود ولی الان دیگه اونم باورش نمی‌کرد 

فکر کنم این ، یه چیزی بیشتر از یه کابوس مسخره باشه!

باید چیکار میکرد؟...

بعد از کلاس خانم بوستیه ، زنگ خورد و همه با اکیپشون به سمت غذاخوری رفتن تا ناهار بخورن ولی مثل همیشه مرینت تنها بود...اما این دفعه تنها تر از قبل...دیگه آلیایی نبود که حرفاشو باور کنه...آلیا با نینو سر یه میز نشسته بودن و به مرینت محل نمیذاشتن 

کلافه دستشو توی موهاش فرو کرد 

لوکا اومد و کنارش نشست : چیه چرا کشتیات غرق شده؟

- اوممم...نمیدونم

جولیکا لوکارو صدا زد تا بره پیشش بشینه 

- مرینت متاسفم من باید برم

- نه نه اشکال نداره راحت باش

لوکا رفت و دور شد 

مرینت تنها شده بود 

اما نه ، یه نفر دیگه اومد تا کنارش بشینه ولی پشت مرینت ایستاده بود ‌و مرینت صورتشو نمی‌دید

- به بهههه ببین کی اینجاستتت...مرینتتتتت

مرینت چشماشو توی حدقه چرخوند 

برگشت و سلام کرد : ام...سلام‌ کلویی..کاری داری؟

- مگه باید کاری داشته باشممم؟

دستشو بالا برد و گل سر مرینتو از موهاش کشید : اووو چه خوشگلههه...این مال من باشه؟

- ا...آخ دردم اومد...کلویی ولش کن... اونو بده بهم 

- نخیر این الان مال منه

روی سرش محکمش کرد 

- بس کن پسش بده کلویی

صدایی آشنا توی غذاخوری پیچید : بهش پسش بده 

مرینت سرشو برگردوند و از شدت خوشحالی لبخند زد

آلیا برگشته بود (چیه...فک کردید آدرینه؟:/)

کلویی جیغ کشید : نهههه اون مال منههه

آلیا با یه حرکت گل سرو از دست کلویی کشید و به مرینت داد : مواضبش باش... چون اینو من بهت دادم دارم میگم ام...و ...

مرینت آلیارو بغل کرد...سکوت محض غذاخوری رو فرا گرفته بود

آلیا متقابلاً بغلش کرد

ظهر بود و همه داشتن میرفتن خونه شون... ولی مرینتو آلیا ، نه

آقای داماکلیس مجبورشون کرده بود بخواطر دعوایی که توی سالن غذاخوری راه انداختن ، کل مدرسرو جارو بکشن اما بخواطر اینکه ددی جون کلویی ناراحت نشه ، با کلویی کاری نداشت و اجازه داد بره خونه

مرینت ترجیح داد درمورد کت بلانک و ماجرای دیشب چیزی نگه چون اینکه الان آلیا اینو باور نداشت ، خوب بود

برای اینکه کسی خسته نشه ، مجبود بودن کارارو تقسیم کنن

از اونجایی که آلیا آدم فرز و پر سرعتی بود ، کارش زودتر تموم شد  

- مری من دیگه میرم چون مامانم میخواد برای خواهرام خرید کنه برای همین من باید خونه بمونم مواضبشون باشم

- عااا...اشکال نداره... کارِ منم داره تموم میشه، فقط مرتب کردن کتابای کتابخونه مونده ، هروقت کارم تموم شد منم برمیگردم خونه

- اوهوم پس مواضب خودت باش

دستشو بالا برد و خداحافظی کرد

ولی...از بعد از کلاس شیمی ، مرینت آدرینو ندیده بود 

یعنی کجا غیبش زده بود

اما شاید مرینت زیادی خرافاتی شده بود ، شاید واقعا اون یه دانش آموز عادی بوده باشه

سعی کرد دیگه بهش فکر نکنه برای همین به کتابخونه رفت 

نگاهی به قفسه های بلند کتاب انداخت که به سقف منتهی میشدن 

اونا واقعا زیاد بودن...

- اهههه...چرا همه کارای سختو من باید انجام بدممم...الان کلویی باید جای من میبود :`|

- اینا خیلی زیادن...کمک نمیخوای؟..

مرینت یه لحظه خشکش زد 

آروم سمت صدا برگشت...اره...

همون پسر تازه وارد بود

(بذارید یه عکسبذارم تا بهتر بتونید تصور کنید) 

ایشون همون پسره س توی انیمه آکوداما درایو😂...آدرینو با چشمای آبی و موهای کوتاه تر تصور کنین ولی قیافش همینه)

با صدای لرزون که ترس ازش می‌بارید گفت : ت... تو اینجا چیکار ...

- من دانش آموز جدیدم بخواطر همین باید یذره توی مدرسه گشت بزنم تا بیشتر با اینجا آشنا شم 

مرینت هیچی نگفت

آدرین نزدیک تر اومد : برای همین میخواستم یکم به توام کمک کنم...توی ناهار خوری چه اتفاقی افتاد..؟

- ن...نمیدونم

- چی؟

- خ...خب منظورم ا...اینه که ت...تقصیر کلویی بود

یه قدم بیشتر به مرینت نزدیک شد و لبخند کمرنگ و ترسناکی زد : اگه تقصیر اون بود که بجای تو اون الان باید اینجا می‌بود

- ن... نه ب... ببین اون بخواطر اینکه...باباش ام...

به نشونه ی ساکت دستشو بالا برد : خودم همه چیو میدونم

مرینت آب دهنشو قورت داد و دیگه جرعت نکرد چیزی بگه 

پوزخند زد

- چ...چیز خنده داری دیدی؟

گونه شو گرفت : چرا اینقد میترسی 

- کی گفته میترسم

اروم گونه شو نوازش کرد که ترسش بریزه : من ، فقط ... می‌خوام کمکت کنم همین 

- آ...آخه نیاز نیست من خودم میتونم

- اوم باشه...یادت باشه خودت گفتی

اروم چونه شو ول کرد و رفت پایین و غیب شد

مرینت شک شده بود ، اون چطوری میتونست بره...

توی ذهنش گفت : اهههههه گندش بزنن

اون کمک میخواست 

کلافه دستشو توی موهاش کشید 

بیخیال شد و سعی کرد خودش کتابارو مرتب کنه

روی نوک پاش ایستاد و خواست یکی از کتابارو بیاره ولی پاش پیچ خورد 

آماده بود تا درد زمین خوردنو حس کنه ولی قبل از اینکه بیوفته ، نجات پیدا کرد

- حالا دیدی کمک میخوای؟...

مرینت سریع از بغل آدرین بیرون اومد : فکر کنم...اوهوم 

کتابو بهش داد : خب...

***

- چی شد که اومدی این مدرسه؟

- ام...من قبلاً آلمان زندگی میکردم بعدشم اومدم فرانسه

- تو...یعنی ... ما...یعنی ام...اوه بیخیال

همینجوری که حرف میزدن کتابخونه رو مرتب میکردن 

- اینم آخریش...ممنون که ... کمکم کردی

آدرین لبخند نامحسوسی زد : خواهش میکنم

با حرفایی که آدرین زد ، مرینت خیالش راحت شد که اون کت بلانک نیست ولی بازم ته دلش یه چیز دیگه بود 

آدرینو مرینت داشتن از مدرسه خارج میشدن که برن خونه شون

ماشین مدل بالای آمریکایی جلوی آدرین ایستاد : خب...من دیگه باید برم 

- خ... خداحافظ

آدرین سوار ماشین شد و شیشه رو پایین اورد : هِی من اسمتو نمیدونم

- مرینت.

ماشین درحال حرکت بود که آدرین چیزی گفت : سه روز برای حل معما وقت داری

ماشین با سرعت حرکت کرد و توی جاده محو شد

مرینت خشکش زده بود

جمله ای که آدرین گفت ، مرتب توی سرش اکو میشد 

«سه روز برای حل معما وقت داری...!»

«سه روز برای حل معما وقت داری...!»

«سه روز برای حل معما وقت داری...!»

سرش گیج می‌رفت

نمیدونست باید چکار کنه

امکان نداشت ... ولی اون کت بلانک بود 

باید معمارو حل میکرد 

--------------------------------------------------------------------------------

عه وا دیدین چیشد؟😁😐

تموم شد 😂😂😁

نظرتون ؟

بنظرتون چی میشه؟

اگه کسی باشه که درست بگه ... بهش قاقالیلی میدم😂😂

خب تا پارت بعدی سایوناراااا(نمد معنیش چیه ولی فک کنم میشه سلام یا خداحافظ به ژاپنی 😐😂🤝)