به طرف در رئیس شرکت میرم… چند ضربه به در میزنمو درو باز میکنم صدای بفرمایید یه پسر رو میشنوم… با شنیدن صداش ضربان قلبم بالا میره… خدایا یعنی خودشه… دستام بی اختیار به سمت دستگیره در میرن و درو باز میکنند…. به داخل میرم… خشکم میزنه… خدایا باورم نمیشه… خودشه… خوده خودشه… سرش پایینه و داره چیزی مینویسه… وقتی صدایی از جانبه من نمیشنوه سرشو بلند میکنه اونم خشکش میزنه… بعد از چهار سال بالاخره دیدمش… یه دنیا حرف باهاش دارم ولی هیچکدوم رو نمیتونم بهش بگم… دوباره تو چشمام یه دنیا غم میشینه و دلم گریه میخواد… دوست دارم تنها باشمو تا میتونم گریه کنم… به خودش میاد و پوزخندی میزنه… با لحن خشکی میگه: بفرمایید

نگامو ازش میگیرم…اون دیگه ماله من نیست پس این نگاه ها چه فایده ای داره… سعی میکنم بی تفاوت باشم… خونسرده خونسرد… آرومه آروم… خیلی سخته ولی غیرممکن نیست… مهم نیست چقدر داغونم مهم اینه که در برابر دیگران نشکنم حتی اگه اون دیگری عشقم باشه… عشقی که هیچوقت سهمم نبود شاید هم بود ولی خودش نخواست که سهمم باشه… درو میبندم و داخل اتاق میشم.. آهسته آهسته به سمت میزش قدم برمیدارم بدون هیچ حرفی معرفی نامه رو روی میزش میذارم و دورترین مبل از اون رو انتخاب میکنمو میشینم

با پوزخند میگه: اینقدر بیکار نیستم که نامه های عاشقانه ی جنابعالی رو بخونم… مگه خبر نداری که نامزد کردم؟… من زن …

میپرم وسط حرفشو با خونسردی تصنعی میگم: معرفی نامه ست.

با تعجب میگه: چـــــــــی؟

نمیدونم این آرامش از کجا میاد اما حس میکنم خیلی آرومم با یه آرامش خاصی میگم: بنده فقط برای کار اینجا اومدم… اگه با من مشکلی دارین میتونین قبولم نکنید

با پوزخند میگه: میخوای باور کنم؟

اینبار من پوزخندی میزنمو میگم: اونش دیگه به من ربطی نداره… من تا همین چند دقیقه پیش از حضور شما تو این شرکت هیچ اطلاعی نداشتم… مهم نیست باور کنید یا نه…

تو دلم میگم: اون روزایی که باید خیلی چیزا رو باور میکردی نکردی الان دیگه ازت هیچ انتظاری ندارم… اون موقع هم انتظار نابجایی داشتم… وقتی نزدیک ترین کسانم باورم نکردن تو که دیگه جای خود داری… هر چند من تو رو از هرکسی به خودم نزدیکتر میدونستم… بعضی مواقع توقع آدما میره بالا… توقع بیجایی بود که فکر میکردم هرکس باورم نکنه تو باورم میکنی

هیچی نمیگه…پاکت رو باز میکنه… معرفی نامه رو از پاکت خارج میکنه و میخونه… یه پوزخند میزنه و در برابر چشمای بهت زده ی من معرفی نامه رو از وسط پاره میکنه و میگه: دوست ندارم یه آدم هرزه تو شرکتم کار کنه( وجی:زر نزنتو از خداته/وجی خوشت میاد داستانو لو بدی:||||)

لبخند غمگینی میزنمو هیچی نمیگم… شاید تعجب میکنه که دیگه مثله گذشته گریه و زاری نمیکنم… که دیگه مثله گذشته ها التماس نمیکنم… که دیگه ازش نمیخوام باورم کنه… از رو مبل بلند میشمو با اجازه ای میگم… تعجب رو از چشماش میخونم… بی تفاوت از جلوی میزش رد میشمو به سمت در میرم

با عصبانیت میگه: کجا؟

پوزخندی میزنمو بدون هیچ حرفی درو باز میکنمو به سمتش برمیگردمو میگم: بیکار نیستم به چرندیات آدمی مثله شما گوش بدم… حق نگهدارتون

رگ گردنش متورم میشه… چشماش هم از عصبانیت قرمز میشه… نگامو ازش میگیرم… از اتاق خارج میشمو درو میبندم… به سمت آسانسور حرکت میکنم… دکمه ی آسانسور رو فشار میدم و منتظر میشم… وقتی آسانسور میرسه به داخل میرم و دکمه ی همکف رو میزنم قبل از اینکه در آسانسور کاملا بسته بشه کسی خودشو به داخل پرت میکنه… باز خودشه… آدرین… ولی من نه ترسی ازش دارم نه هیچی… بی تفاوته بی تفاوتم… بازوهامو میگیره تو دستاشو محکم فشار میده و میگه: به چه جراتی با من اینجوری حرف میزنی؟

وقتی پوزخند رو لبامو میبینه عصبانی تر میشه و یه سیلی محکم به گوشم میزنه… صورتم عجیب میسوزه… پوزخند از لبام پاک میشه و یه لبخند غمگین جاشو میگیره… دیگه اشکی برام نمونده که خرج این سیلی کنم… من خیلی وقت پیش اشکامو خرج سیلی های ناحقی که خوردم کردم… میدونم تک تک عکس العملام براش عجیبه

با لحن غمگینی میگم: دنیای بدی شده مردا مردونگی رو تو زور و بازو میبینن ولی ایکاش میدونستن که مردونگی تو این چیزا نیست… بعضی وقتا یه بچه ی ۵ ساله با بخشیدنه یه شکلات به دوستش مردونگی میکنه و بعضی وقتا یه مرد با زدن یه سیلی ناحق به گوش یه زن نامردی… چه قدر برام جالبه که یه بچه ی ۵ ساله از خیلی از مردایی که ادعای مردی دارن مردتره

با تموم شدن حرفه من آسانسور وایمیسته و من هم بازومو از دستش درمیارمو از آسانسور خارج میشم… مات و مبهوت بهم نگاه میکنه…

تو دلم میگم: دنبال مرینت نگرد… اون مرینت مرد… منی که میبینی خاکستر شده ی اون مرینت هستم… چیزی ازم باقی نمونده به جز مشتی خاکستر… مثله جنازه ای میمونم که این روزا هر کی از کنارم میگذره لگدی نثارم میکنه… چقدر داغونه داغونم… ایکاش میدونستی بهترین سیلی ای بود که تو این چهار سال خوردم… چون تو عشقم بودی و هستی… هر چی که از جانب تو برسه برام شیرینه شیرینه… حتی اگه خنجری باشه برای قلب تیکه تیکه شده ام… هنوز نمیتونم باور کنم که دیگه مال من نیستی… هنوز یادمه روزی که نگاهامون بهم گره خورد… روزی که دلامون لرزید… روزی که بهم اعتراف کردی… روزی که من قبولت کردم.. روزهای خوب عاشقیمون هنوز یادمه… ایکاش باورم میکردی… ما پنج سال باهم بودیم چطور باورم نکردی آدرین… چطور باورم نکردی… هنوز برام سخته که ببینم دیگه خنده هات، دستهای گرمت، شونه های استوارت مال من نیستن… هنوز برام سخته تو رو کنار یکی دیگه ببینم… آخ آدرین همه سرزنش های پدر و مادر و برادرامو همسایه ها ودوستام یه طرف… باور نکردن من از جانب تو هم یه طرف…چقدر داغونه داغونم…

———–

آهی میکشمو دوباره به سمت شرکت میرم فقط ضرر کردم… این همه پول تاکسی دادم آخرش هم هیچی به هیچی… من رو بگو که با خودم میگفتم بعد از مدتها شانس بهم رو کرده… ولی من کلا با واژه ی شانس غریبه ام…

« سنگ قبرم را نمیسازد کسی

مانده ام در کوچه های بی کسی

یهترین دوستم مرا از یاد برد

سوختم خاکسترم را باد برد »

دوست ندارم شرکت برم… دوست دارم ساعتها تو خیابون قدم بزنمو فکر کنم… گوشیمو از جیبم در میارمو با آقای جاستین تماس میگیرم… بعد از چند بار بوق خوردن صداشو میشنوم

-سلام آقای جاستین

آقای رمضانی: سلام دخترم… قبولت کرد؟

لبخند غمگینی رو لبام میشینه و با خجالت میگم: راستش قبولم نکردن… حالا باید چیکار کنم؟

آقای جاستین با ناراحتی میگه: یعنی چی؟ مگه میشه؟ واقعا بد کسی رو از دست دادن… دخترم امروز برو استراحت کن از فردا بیا سرکارت

-یه دنیا ممنونم

آقای جاستین با ناراحتی میگه: شرمندتم دخترم… فکر نمیکردم اینجوری بشه

-این حرفا چیه؟ من شرمنده ام که نتونستم خوب خودمو نشون بدم

آقای جاستین: دیگه این حرفا رو نزن… بهتره بری استراحت کنی… فردا منتظرتم

-ممنون آقای جاستین … خداحافظ

آقای جاستین: خداحافظ دخترم

تماس رو قطع میکنم… چه خوب که بقیه روز رو بیکارم… اصلا حوصله ی شرکت رو نداشتم… حیف که از شرکت دورم وگرنه میرفتم تو پارک نزدیک شرکت رو نیمکت همیشگی مینشستمو به دنیای پاک بچه ها نگاه میکردم… تو خیابونا آروم آروم قدم میزنم و به لباسای پشت ویترین نگاه میکنم… من برای این لباسا پولی ندارم… سهم من از این لباسا فقط و فقط نگاه کردن از پشت ویترین مغازه هاست… ناراحت نیستم که پول خرید این لباسا رو ندارم… بر فرض که پول داشتمو این لباسها رو هم میخریدم.. کجا باید میپوشیدم… تو کدوم مهمونی… اکثر فامیلها که منو به مهمونیهاشون دعوت نمیکنند… اون عده ای هم که دعوت میکنند خونوادم اجازه نمیدن برم همیشه خودشون میرن.. اگه منو هم ببرن انقدر خودشون و فامیلا بهم طعنه میزنند که دلم میخواد وسط مهمونی بلند بشمو اونجا رو ترک کنم… همه ی این تجملات برای من بی معنی هستن… وقتی جایی رو نداری ازشون استفاده کنی همون بهتر که نتونی بخری… همونجور که با خودم حرف میزنم یه پسره ی فال فروش رو میبینم… خیلیا بی تفاوت

از کنارش رد میشن… بعضی ها هم از روی دلسوزی ازش فال میخرن… بعضی ها هم اونو از خودشون میرونند… به طرف من میاد… صداشو میشنوم

پسر: خانم یه فال از من بخرین… باور کنید همه فالام درست در میان… تو رو خدا خانم یه فال از من بخرین

دوست ندارم بهم التماس کنه… با لبخند دستی به سرش میکشمو میگم: باشه گلم… یکی از اون فالای خوبتو برام جدا کن

با خوشحالی میگه: چشم خانم

از کیفم یه پنج هزارتومنی درمیارم… میخوام زیپ کیفم رو ببندم که چشمم به یه کیک میخوره… یادم میاد دیروز از گشنگی زیاد دو تا کیک خریدم اما وقت نکردم هر دوتاش رو بخورم… با لبخند کیک رو هم از کیفم در میارمو زیپ کیفم رو میکشمو کیفم رو میبندم

پسر: خانم بفرمایید

با لبخند میگم: مرسی گلم

بعد اون پنج هزارتومنی رو همراه کیک بهش میدم…

پسر: خانم این کی…

-کیک رو بخور تا بتونی بهتر به کارات برسی

دستی به سرش میکشمو میگم مواظب خودش باش گلم

و از کنارش دور میشم

داد میزنه: خانم بقیه ی پولت…

با مهربونی میگم: ماله خودت… یه چیز بخر بخور… خیلی ضعیفی

و بعد ازش دور میشم… هر چند اون پنج هزارتومنی برام خیلی ارزش داشت و ممکنه تو این ماه هم برای پول تاکسی هم برای این پنج هزارتومنی خیلی اذیت بشم… اما ارزشش رو داشت… با اون پول فقط میتونستم یه زندگی تکراری داشته باشم حالا ممکنه از خرج و مخارج کم بیارم ولی مطمئنم خدا یه جای دیگه دستمو میگیره چون دل اون پسربچه رو شاد کردم… احساس میکنم دلتنگیم کمتر شده… اما از غمم هیچی کم نشده… دلم پر میکشه برای اون روزا… برای با ادرین بودن… برای خنده های از ته دلمون… برای زنگ زدنامون… برای اس ام اس دادنامون… ایکاش میشد یه بار دیگه اون روزا رو تجربه کنم… ای کاش میشد… ای کاش…

——————-

با بغض زمزمه وار میخونم

« شبیه برگ پاییزی پس از تو قسمت بادم

خداحافظ ولی هرگز نخواهی رفت از یادم

خداحافظ و این یعنی در اندوه تو میمیرم

در این تنهایی مطلق که میبندد به زنجیرم

و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد

و برف ناامیدی بر سرم یکریز می بارد

چگونه بگذرم از عشق از دلبستگی هایم

چگونه میروی با اینکه میدانی چه تنهایم؟

خداحافظ تو ای همپای شبهای غزل خوانی

خداحافظ به پایان آمد این دیدار پنهانی

خداحافظ بدون تو گمان کردی که میمانم؟

خداحافظ بدون من یقین دارم که میمانی 》

چقدر غمگین و تنهام… این روزها رو حتی برای دشمنام هم نمیخوام… خیلی سخته تو سخت ترین شرایط ندونی باید از کی کمک بگیری… هر چی به اطراف نگاه کنی هیچ کس رو برای همراهی پیدا نکنی… با اینکه اطرافت پر از آشناست با همه غریبه باشی… با اینکه عشقت در دو قدمیته اما مال تو نباشه… خیلی سخته… خیلی… چشمم به یه پارک میفته… لبخندی رو لبام میشینه… هر چند همون پارک نیست ولی خوب میشه توش قدم زد و به پاکی بچه ها نگاه کرد… با خوشحالی به اون طرف خیابون میرم… وارد پارک میشم… رو یکی از نیمکتها میشینم… ساندویچ نون و پنیری که واسه نهارم آماده کردم رو از کیفم درمیارمو شروع به خوردن ساندویچ میکنم… ساندویچم تموم شد ولی باز احساس گرسنگی میکنم… ولی باید با این گشنگی بسازم… یه شکلات از جیبم در میارمو تو دهنم میذارم… یه دختر کنارم میشینه

-فراری هستی؟

از لحنش خوشم نیومد جوابشو نمیدم همونجور به بازی بچه ها نگاه میکنم

یه پوزخند میزنه و میگه: اگه جای خواب میخوای دارم

یه لبخند غمگین رو لبام میشینه… با خودم فکر میکنم تنها چیزی که تو این دنیا دارم همین جای خوابه… حالا که فکر میکنم میبینم شاید وضعم از خیلیا بهتر باشه… با دیدن لبخندم فکر میکنه موافقت کردم با اعتماد به نفس بیشتری به حرفاش ادامه میده: شهرستانی هستی… نه؟؟

وقتی از جانب من جوابی نمیشنوه میگه: نکنه لالی؟… لباسات که نشون میده زیادی املی ولی مهم نیست خودم درستت میکنم

بازومو میگیره و بلندم میکنه و میگه: همینجا بمون الان میام

اینم از شانس گند من… نمیتونم دو دقیقه یه جا با آرامش فکر کنم… کیفمو بر میدارمو کم کم از نیمکت دور میشم… هنوز چند قدم بیشتر نرفتم که صدای دختر رو میشنوم

دختر: کجا میری دختر… صبر کن…

خودشو به من میرسونه وبازومو میگیره و میگه: کجا میری؟

بازومو از دستش میکشم بیرونو میگم: اونش به جنابعالی ربطی نداره

صدای یه پسره رو میشنوم که میگه: سانا چی شده؟ بچه ها میگن کارم داشتی؟

دختره با ابروهاش یه اشاره به من میکنه… یه لبخند رو لبهای پسره میشینه و به طرفمون میاد… با اخم بهشون نگاه میکنم

پسر از سانا میپرسه: فراریه؟

سانا میگه: فکر کنم

با عصبانیت نگاشون میکنم… حوصله ی دردسر جدید ندارم… از اول که این دختره کنارم نشست باید از رو نیمکت بلند میشدم… این ندونم کاریهام آخر کار دستم میده… بی توجه به حرفای سانا و اون پسره راهمو کج میکنمو به سمت خیابون حرکت میکنم… یه پوزخند رو لبام میشینه… معلوم نیست چه ریخت و قیافه ای پیدا کردم که مردم منو شبیه دختر فراری ها میبینن… همونجور که دارم میرم یهو بازوم کشیده میشه… با تعجب به عقب برمیگردمو میبینم همون پسره ی تو پارکه… اخمام میره تو هم… بازوم تو دستش گرفته و میگه: کجا خانمی؟ تشریف داشتی

بعد سعی میکنه منو با خودش به سمت یه ماشینی که کنار خیابون پارک شده ببره… قلبم با شدت میزنه… مثله اینکه موضوع واقعا جدیه… بازومو با همه قدرت از دستش بیرون میکشم و میگم: مزاحم نشو

پسره نیشخندی میزنه و میگه: عزیزم اون وقتی که داشتی از خونه فرار میکردی باید به اینجاهاش هم فکر میکردی… نترس جای بدی نمیبرمت… جایی که میخوام ببرمت هم پول درمیاری… هم جای خواب داری

پوزخندی میزنمو میگم: لازم نکرده از این لطفا در حق بنده بکنی، بنده پول و جای خواب نخوام کی رو باید ببینم؟

پسر: خوشم میاد که سرسختی… رام کردن اینجور دخترا لذت بخش تره

میخوام به راهم ادامه بدم که دوباره بازومو میگیره

نگاهی به خیابون میندازم خلوته خلوته… گهگاهی یه ماشین از کنارمون رد میشه ولی متوجه مزاحمت این پسره نمیشه شایدم هم متوجه میشه ولی براش مهم نیست

پسره با یه لحن خشن میگه: خوشم نمیاد حرفمو تکرار کنم بهتره مثله بچه ی آدم به حرفام گوش بدی وگرنه بد میبینی

و بعد چاقوشو در میاره و میذاره رو شکمم… جلوم واستاده اگه کسی با ماشین از جلومون رو بشه متوجه نمیشه که روم چاقو کشیده ولی برام مهم نیست… شاید اینجوری راحت شدم… ممکنه از اینکه منو به زور بخواد سوار ماشین کنه بترسم چون نمیخوام پاکیمو از دست بدم ولی از مرگ ترسی ندارم تازه اینجوری از این زندگی نکبتی هم خلاص میشم

پوزخندی میزنمو میگم: ببین آقا پسر من تا همین حالا هم تا دلت بخواد بد دیدم… بالاتر از سیاهی که رنگی نیست… نهایته نهایتش مرگه دیگه… خدا پدرتو بیامرزه… این چاقو رو فرو کنو خلاصم کن… باور کن با کشتن من ثواب دنیا و آخرت رو واسه خودت میخری… مطمئن باش کسی دیه ازت نمیخواد… شاید اگه تو رو دیدن یه پولی هم بهت دادن(😐 نمیدونم چرا هر سری این تیکه رو میخونم میخندم )

با چشمای گرد شده نگام میکنه: انگار باور نمیکنه اینقدر بدبختم… انگار باور نمیکنه آرزوم مرگه… انگار با همه منجلابی که توش دست و پا میزنه هنوز به آخر خط نرسیده… انگار هنوز هم یه امیدی واسه زندگی داره… دیوونگی من براش جای تعجب داره… میدونم یه بدبختیه مثله من… هر دو بدبخت و بیچاره ایم… اون یه جور… من هم یه جور دیگه…

-چته… همه ی حرفات یه ادعای تو خالی بود؟

یه قدم از من فاصله میگیره… چاقو رو میذاره تو جیبش… زیر لب میگه: تو دیگه کی هستی؟

یه لبخند تلخ میزنم و هیچی نمیگم… خیلی وقته دیگه عادت ندارم از غمهام سخن بگم… این روزا همه ی آدما کلی حرف واسه ی گفتن دارن… ولی من پر از نگفتن ها هستم… یه عالمه حرف که با گفتن درک نمیشه بلکه با لمس کردن درک میشه… همونجور که ازش دور میشم سنگینی نگاهش رو روی خودم احساس میکنم و زیر لب میگم: ای کاش اون چاقو رو فرو میکردی… مطمئنم هیچکس از مرگم ناراحت نمیشد همه یه نفس راحت میکشیدن

————–

باید برم اون طرف خیابون… بی حواس به سمت خیابون حرکت میکنم… از این همه تنهایی دلم گرفته… باید برم خونه… اگه قلبت آروم نباشه… هیچ جایی تو دنیا بهت آرامش نمیده…. صدای بوق ماشینی رو میشنوم و سرمو برمیگردونم و ماشینی رو میبینم که به سرعت به طرفم میاد… مغزم قفل میکنه و بعد فقط و فقط کشیده شدن بازوم رو احساس میکنم و ماشینی که به سرعت از کنارم رد میشه

سرمو برمیگردونم میبینم همون پسره ی تو پارکه

پسر با فریاد میگه: معلومه حواست کجاست؟ داشتی خودت رو به کشتن میدادی

با لبخند تلخی میگم: چه فرقی به حال جنابعالی داره… خوده تو که داشتی چند دقیقه پیش منو تهدید به مرگ میکردی…

با بهت نگام میکنه و میگه: تو عمرم چشمهایی به این غمگینی ندیدم… با همه ی مصیبتهایی که میکشم… با اینکه خیلی روزا آرزوی مرگ میکنم ولی وقتی باهاش روبرو میشم جا میزنم اما امروز تو با چشمهای غمگینت دو بار با آغوش باز به پیشواز مرگ رفتی

با لحن غمگینی میگم: شاید دلیلش اینه که تو هنوز امیدی داری ولی من ناامیده ناامیدم… شاید تو هنوز چیزایی داری که برات با ارزشن ولی من هیچی برای از دست دادن ندارم

برای اولین بار نگاهش پر از ترحم میشه و میگه: مگه جرمت چیه؟

اشک چشمامو پر میکنه و میگم: بزرگترین جرمه دنیا میدونی چیه؟

سرشو به نشونه ی ندونستن تکون میده

من با یه لحن غمگین میگم: بیگناهی.. و من امروز محکوم به این جرمم

تو نگاهش ناباوری موج میزنه

-اگه به جرم بی گناهی گناهکار شناخته بشی و هیچ کاری هم نتونی کنی لحظه به لحظه نابودتر میشی

پسر: حرفاتو نمیفهمم

-حق داری، اگه میفهمیدی جای تعجب داشت

بعد زیر لب میگم:

« چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد

نکوتر آنکه مرغی زقفس پریده باشد

پر و بال ما بریدند و در قفس گشودند

چه رهایی چه بسته مرغی که پرش بریده باشد »

آهی میکشمو به پسره میگم: ممنون که نجاتم دادی

بعد هم راهمو میکشمو میرم همونجور که میرم با خودم میگم: هیچکس تو این دنیا بد نیست… همه بد میشن… خودمون از خودمون بدترینها رو میسازیم… کسی که ادعای خوب بودن نمیکرد امروز نجاتم داد و خیلیا که لحظه به لحظه خودشون رو بهترین میدونند اگه امروز اینجا بودن فقط و فقط با پوزخند مرگم رو تماشا میکردن… کی فکرشو میکرد آدمی که منو تهدید به مرگ میکرد خودش منو از مرگ نجات بده… با صدای زنگ گوشیم به خودم میام… با دیدن اسمه الی لبخندی رو لبام میشینه

-سلام گلم

الی: سلام بر دوست خل و چل خودم

-تو رفتی اونور آب باز هم آدم نشدی؟

الی: نیست که تو آدم شدی… هنوز همون گورخری هستی که بودی

-خجالت نکش… ادامه بده

الی: باشه باشه حتما

-باز تو زنگ زدی شروع کردی به چرت و پرت گفتن

الیا یه آه تصنعی میکشه و میگه: هی هی روزگار… دوست هم دوستای قدیم… زنگ که نمیزنی… حال و احوال که نمیپرسی… زنگ هم که میزنمو میخوام دو کلوم حرف حساب بزنم میگی چرت و پرت میگی

-من که همه چی از حرفات شنیدم به جز دو کلمه حرف حساب

الی: اه.. خفه شو بببینم… خبرای مهم برات دارم

-دیگه چی شده؟ اینبار میخوای سر کی رو زیر آب کنی؟

الیا با جیغ میگه: مریننننننننت

با خنده میگم: بگو ببینم میخوای چی بگی

الیا: قراره برگردیم

با شوق میگم: واسه همیشه

بلند میخنده و میگه: آره گلم… واسه همیشه… از اول هم قرار نبود موندگار بشیم… فقط واسه درس نینو اومده بودیم

-بد هم که نشد، هم تو هم نینو ادامه تحصیل دادین از لحاظ مالی هم که تونستین مبلغ قابل توجهی پس انداز کنید

الی: آره… من این مدت ناراضی نبودم ولی خوب دلتنگی بدجور اذیتم میکرد… نینو هم دلش به موندن راضی نبود

-حالا کی برمیگردین؟

الیا: آخرای ماه دیگه

آهی میکشمو میگم: باز خوبه داری میای خیلی تنها بودم

الی با لحن گرفته ای میگه: همش تقصیر خودته… نباید کوتاه میومدی؟

-خودت که دیدی همه کار کردم ولی کسی باورم نکرد

الی: نینو همیشه میگه ای کاش مرینت هم راضی میشدو میومد پیش خودمون

-حرفا میزنیا… با کدوم پول… با کدوم پشتوانه

**********

نظر فراموش نشود😃

بابت نظر های پارت قبلی هم ممنونم🌟