𝐼𝑛 𝑡ℎ𝑒 ℎ𝑒𝑎𝑟𝑡 𝑜𝑓 𝑑𝑎𝑟𝑘𝑛𝑒𝑠𝑠

𝑃𝑎𝑟𝑡:22

𝑇ℎ𝑒 𝑤𝑟𝑖𝑡𝑒𝑟:𝑁𝑎𝑧𝑎𝑛𝑖𝑛

𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹

آدرین...... 

میتونستم نگرانی و ناراحتیه مرینت رو درک کنم اما چاره ی دیگه ای نداشتم باید تمومش میکردم این قضیه خیلی داره مسخره پیش میره

لوکا: امیدوارم برای مرگ آماده باشی؟! 

آدرین: قبل از من تو مردی لوکا! 

لوکا: اوه واقعا شوخی جالبی بود! یک بار برای همیشه تمومش میکنم آگرست.... تو تقریبا من رو 4 سال اینجا زندانی کردی! و با کشتن تو میتونم حفاظ رو بشکونم و خودت میدونی که چه اتفاقی میفته...! نه؟ 

سرم رو کلافه تکون دادم... 

آدرین: دوست ندارم فکر کنم چون قرار نیست اتفاق بیفته! 

لوکا: اوه بسته حرف زدن بهتر نیست شروع کنیم... 

شمشیرش رو در آورد.... 

نفسم رو توی سینه ام حبس کردم و چشم هام رو بستم... شمشیر توی دستام ظاهر شد... شمشیر طلایی و نسبتا بزرگی! 

حرکتش دادم و جلوی لوکا نگهش داشتم... 

یه قدم جلو برداشت و حمله کرد... حمله اش رو دفع کردم... اون قوی بود تو این میان خیلی قوی تر شده... 

شمشیر رو چرخوندم..... 

لوکا: نگو که میخوای عقب بکشی...؟! 

آدرین: تازه اولشه چرا باید عقب بکشم؟! 

شمشیر اش رو از بالای سرم فرود میاورد که شمشیرم رو جلوش گرفتم فشار داد.... 

لوکا: فکر کردی برای چی من اینجا موندم... 

فشار رو روم بیشتر کرد جوری که مجبور شدم زانو بزنم... 

لوکا: فکر کردی به همین راحتی میتونی بقیه ی الهه هارو خبر کنی...؟ 

میتونستم خرد شدن استخوان های دستم رو حس کنم... 

آدرین: م... م.. من... هم.. همچین... فک.. فکری... نکر.. نکردم... 

لوکا: اووو آدرین نمیتونی من رو بپیچونی! لو برای چی اینجا اومده بود..... خودت خوب میدونی من همه ی کسایی که با الهه ها در ارتباط ان رو میشناسم... 

توانی برام نمونده بود دسته ی شمشیرم رو چرخوندم و شمشیر رو ول کرد و سریع جا خالی داد.... 

شمشیر رو از روی زمین برداشتم... لوکا بلند شد... 

آدرین: من نگفتم اون بیاد اینجا... مرینت آورده بودتش... خودم هم حتی خبر نداشتم... 

مچ دستم رو چرخوندم که مطمئن شم نشکسته... به سمتم هجوم اورد جاخالی دادم و در این حین دستش رو زخمی کردم... 

به دستش نگاه کرد... 

لوکا: داشتم کم کم نا امید میشدم که نکنه دیگه نتونی مثل قبل مبارزه کنی! 

صاف ایستادم... 

آدرین: چرا اینکار رو با من کردی....؟ 

لوکا: یادت نره.... تو یه انتخاب شده ی الهه ای.... و من یه وندپایر.... چطور انتظار داری باهات دشمن نباشم.. 

نزدیکم شد..... میدونستم قصدش چیه خنجری تو دستاش به چشمم خورد شمشیرم رو جلوش نگه داشتم... 

آدرین: خودت خوب میدونی من اون کسی نبودم که جیسکا انتخاب کرده! 

لوکا: خب مهم نیست که جیسکا تو رو انتخاب کرده یا مرینت رو مهم اینکه اون قدرتی رو که میخوام تو داری! 

مرینت...... 

مرینت: باید چیکار کنیم چطور میتونیم کمکش کنیم باید راهی باشه... جیسکا... جیسکاااا

جیسکا: مرینت تمومش کن.... تمومش کن... 

مرینت: باورم نمیشه داری خیلی راحت عقب میکشی خودت رو 

جیسکا: اون داره این کار ها رو برای تو میکنه؟ 

مرینت: من نمیخوام اون کشته بشه.... میفهمی جیسکا نمیخوام این خواسته ی زیادیه... 

آدرین..... 

با حرف لوکا تعجب جای خشم رو گرفت... 

آدرین: منظورت چیه؟ 

لوکا: هه فکر نمیکردی برای اینکه به مدت4 سال اینجا موندم... 

آدرین: تو چرا این قدرت میخوای قدرت من قوی نیست... 

لوکا: تو هنوز به عمق قدرتت پی نبردی بچه جون تو هنوز بلد نیستی باهاش کار کنی...! 

اخم کردم... به سمتش یورش بردم... نوک شمشیرش رو به مچ دستش زدم که شمشیرش رو ول کرد... 

آدرین: شاید قوی نباشم اما میدونم چطور از مخمصه فرار کنم...! 

زانو زد... سرش رو پایین گرفت و چیزی نگفت... 

شمشیر رو توی دستم محو کردم... 

مرینت..... 

مرینت: اونا دارن چیکار میکنن

جیسکا بلند شد و به اون دو خیره شد... 

جیسکا: لوکا چه نقشه ای داری؟ 

آدرین..... 

آدرین: میتونم حفاظ رو برات باز کنم تا بری لوکا! 

چیزی نگفت آب دهنم رو قورت دادم دستم رو گذاشتم رو شونش... 

آدرین: لوکا!؟ 

با دستش مچ دستم رو گرفت... و فشار داد... 

و من رو کشید پایین... 

دستم رو پیچوند که باعث شد صدای آخم بره هوا... 

لوکا: فکر کردی به همین راحتی میتونی تمومش کنی بدون جنگ و مبارزه آدرین... 

آدرین: چ... چرا نمیخوای.... تمومش... کنی.... 

لوکا: انگار خیلی عجله داری... 

صدای مرینت حواسم رو از لوکا پرت کرد... یک دفعه احساس درد تمام بدنم رو فرا گرفت.... برای چند ثانیه همه جارو سیاه میدیدم... روی زمین افتادم... نفسم بریده بریده شده بود... و حرکتی نمیتونستم بکنم... 

مرینت..... 

مرینت: آدرینننننننننننن... 

حواس ادرین به من پرت شد... 

یک دفعه....... 

پاهام شل شد و روی زمین افتادم... 

انگار چیزی داخل گلوم بود و فشار میداد.... تنفس برام سخت شده بود... 

مرینت: آ.. آدر... آدرین!

اون دیوار نامرئی انگار از بین رفت... رو زمین به حالت چهار دست و پا افتادم... سعی میکردم گریه نکنم... سعی میکردم اشک نریزم... سعی میکردم صدای هق هقم بالا نره ولی من دیگه نمیتونستم... دیگه نمیتونستم خودم رو نگه دارم... 

زمین رو چنگ زدم و بلند شدم.... 

اشک توی چشمام حلقه زد... 

توانس برای راه رفتن نداشتم... 

آروم به سمت آدرین رفتم روی زمین نشستم... 

دستش رو گرفتم... انگار چیزی توی گلوم گیر کرده بود... 

لوکا: حیف شد نتونست کارش رو درست و کامل انجام بده... 

خنده ی مسخره ای سر داد... که باعث شد رشته ی افکارم پاره شه... دیگه چیزی نمیتونستم جلوی راهم رو سد کنه.... اره... اره... 

دستام میلرزید... دستم روی خنجری که حالا وارد قلب آدرین رفته بود کشیدم... و خنجر رو از سینه اش بیرون کشیدم... بلند شدم... 

سرم پایین بود... و موهام جلوی چشم هام رو گرفته بود... 

میتونستم قطره های خون رو که از خنجره به پایین میفته رو حس کنم... 

لوکا: میخوای چیکار کنی مرینت...؟ 

سرم رو بالا گرفتم... 

مرینت: تو کشتیشون... تو اونجا بودی... توی آتش سوزی... تو همه رو کشتی... تو.... تو یه هیولایی.... 

لوکا: هه باهوشی مرینت... همیشه مطمئن بودم که تو خارق العاده ای...! اره... اره من کشتمشون... من مصوب اون آتش سوزی عظیم شدم... من مادر تورو کشتم... قرار بود آدرین هم تو اون آتش سوزی بمیره... 

به جیسکا نگاه کرد و ادامه داد..  

لوکا: که یک نفر نجاتش داد... 

با اعتراف هایی که کرد دلم به آشوب افتاد.... 

لوکا: الان میخوای چیکار کنی مرینت میخوای انتقام همه رو بگیری.. ههه اون مرده... همه چیز تموم شد... همه چیز... آدرین رو هم مثل نگهبان های قبلی کشتم و حالا میخوام قدرتش رو بگیرم.... فکرش رو هم نمیکردی منم یه نگهبان باشم نه.... 

نفسم بند اومده بود.... 

لوکا: حقیقت تلخه.... همیشه همینطور بوده... بعضی وقتا حتی لبخندش هم برات آرزو میشه مرینت... 

مرینت: خفه شوووووو.... 

انتظارش رو نداشت که نایی برای حرکت داشته باشم... خنجر رو بالا سرم گرفتم و داخل قلبش فرو کردم

خون از خنجر به پایین میریخت... خنجر رو بیشتر فشار دادم... 

مرینت: اره... اره تو کشتیش... اما هر ضربه ای جوابی داره.... لوکا استون... 

ولش کردم روی زمین افتاد.... 

نمیخواستم سرم رو بگردونم و ببینم آدرین رو زمین افتاده....

نمیخواستم سرم رو بگردونم و ببینم دیگه حرکت نمیکنه.... 

با تردید برگشتم به عقب... 

جیسکا بالا سر آدرین نشسته بود... با قدم های سستی که داشتم به سمتشون رفتم روی زمین نشستم... انگار چیزی درونم خرد میشد که میتونستم صدای خرد شدنش رو بشنونم... 

مرینت: آدر.... 

دستم رو گرفت... 

آدرین: ممنونم..... ب... بابت.... هم... همه... چ.. چیز... ت... تو... نگه... نگهبانی... هست.. هستی... که... همه... منتظ.. منتظرشن... من... فقط... یه.. واسطه... بودم... 

دستش از بین دستام شل شد و افتاد زمین... چشم هاش رو آروم بست..  

مرینت: آدرین.. نه.. آدرین... من بدون تو نمیتونم... نمیتونم انجامش بدم... من... نمیتونمممممم

*پایان فلش بک*(ضد حال که میگن اینه بقیه اش سوء تفاهمه😂😂😂💔) 

مرینت.....

گل رو روی زمین گذاشتم...

مرینت:آدرین یادته بهم گفته بودی هر وقت خواستی گریه کنی بیام پیش خودت....الان که تو رفتی...من تنهام...تنها....تو قرار بود پیشم بمونی...اما نامردی کردی و رفتی... هنوز به برگشتنت امید دارم...حتی الان که سه ماه گذشته از رفتنت....دوست دارم همیشه دوست داشتم حیف که دیر پیدات کردم....حیف...

*از زبان شخص سوم😂*

جیسکا:اه اون بدون تو خیلی ناراحته...همیشه از دلتنگیش بهم میگه

آدرین:میدونم...اما اون بدون من هم قویه..

جیسکا:و تو کنارش باشی قوی تر هم میشه...نمیخوای شانس دیدنت رو بهش بدی...

آدرین:نگران نباش...شانس دیدنم رو بهش میدم...خیلی زود....خیلی زود...

هر دو به رفتن مرینت خیره شدن....

شاید هنوز حرفی باقی مونده باشه....

شاید جیسکا کسی نباشه که نشون میده... 

شاید هنوز تاریکی هایی باشن که منتظر روشنایی هستن.... تا در دام خود بندازن... 

زمان همه چیز رو تغییر میده... اما بعضی چیز ها با زمان درست نمیشن.... پس داستان ما نا تمامه....

𝑇𝐻𝐸 𝐸𝑁𝐷

 

 

 

اینم پارت آخر.... 

شاید با حرف های آخر این پارت بگین قطعا فصل2 هست

نمیگم نیستاا ولی مطمین هم نیستم فصل2 بنویسم... اینارو برای این نوشتم اگه خواستم فصل2 بنویسم موضوعی داشته باشم... 😐💔

دوستون دارمممم♥🥴

باییی🖐🏻♥