♥قلب♥

نویسنده: Rihannah

(فصل ۳)

پارت ۴۵(آخر)

 

پلگ دست بردار نمی شد.

+البته تویی که لیاقت اون رو نداری. تویی که حس متوجه نشدی اون،هیچوقت ترکت،نکرد.

تمام اتفاقات چند دقیقه پیش باعث شد صدا های آشنا و خاطرات کمرنگ به ذهنش هجوم بیارن. مرینت شمشیر رو روبروی سینه خودش گرفته بود: «من،تمیس،الهه دادگستری،با میزانی برافراشته عدالت را در حق تو به جای می‌آورم.»...«گفتم برو»...«بعضی وقتا،ادم مرتکب کاری میشه..که اشتباه نیست..اما ممکنه به واسطه‌ش،دل یه نفرو بشکنه»...«امکان داره ببخشیش؟»...«کسی که تورو بخاطرش در میکردم خودد بودی ادرین»...«اون تمام مدت پیشت بود»...اون چشم های اقیانوسی،موهای تیره،پوست روشن..این مشخصه ها ادرین رو به یک شخص میرسوند.مرینت.سنگینی ماجرا زانو هاش رو سست کرد.

_پلگ؟..او..اون...مرینته؟

+دیگه نه ادرین. باید لیدی باگ خطابش کنی!

دستش رو به لبه پیانو گرفت و روی زمین نشست.

_پس.. چرا؟...چرا تمام این مدت،بهم نگفتی پلگ؟

+دلسوزترین شخص به اون،خودش بود. من اجازه نداشتم برای کاری از ازش برمیومد پا در میونی کنم.کائنات همین رو میخواست پسر.

 

🐞لیدی باگ 🐞

 

دوباره پیام رو خوندم.

«بالای ایفل»

یو یو رو توی دستم فشردم.

_مامان،بنظرت...باید برم؟

دستش رو روی شونه‌م گذاشت.

+دلیلی برای نرفتن داری؟

از اینکه مامان تمام ماجرای من و کت رو میدونه،گوشم سوت کشید.

همه چیز داشت خوب پیش میرفت.اون...اون بهم گفت دوستم داره.اما تمام چیز هایی رو که به فراموشی سپرده بودم،به یاد آوردم.

بدون اینکه حرف اضافه ای بزنم،از روی پشت بوم به سمت ایفل حرکت کردم.باید بهش چی بگم،چطوری توضیح بدم که چه اتفاقی افتاد.

یاد اون شب افتادم که توی راه با خودم درباره طرز تشکرم بابت ژوتم حرف میزدم.و بعد،کت نوار رو دیدم که داره خون گریه میگنه.

باد،اشک هایی‌که از چشمام فرار کرده بودند رو با خودش میبرد.هوا اونقدر ابری و گرفته بود که هر لحظه ممکن بود بارون بباره.

روی دومین طبقه مسطح ایفل پا گذاشتم و با تردید سعی کردم کت رو پیدا کنم.

+اینجا

پشت سرم بود و پشت به من،به نقطه نامعلومی خیره شده بود.

نفس عمیقی کشیدم

_با من کاری داشتی؟

عصای فلزیش رو کوتاه کرد و پشت کمرش گذاشت.

+دیروز کمی تند برخورد کردم و فرصت نشد خیلی چیزا رو توضیح بدم...تو،چطور هویت منو میدونی؟

_نمیخوام توضیح بدم.

هیچوقت از صحبت کردن باهاش اینقدر واهمه نداشتم.

+نیازی هم به توضیح نیست.فکر کنم خودم بدونم.به هر حال، اشتباه اول،از من بود.هیچوقت نباید اون گربه لعنتی رو بهت هدیه میدادم.

_من...میخوام موضوعی رو بهت بگم.

+نه.بذار من شروع کنم.

دست به سینه شد.هنوزم به خاطر اتفاق دیروز میترسیدم و نزدیک بود اشکم دوباره در بیاد.اما خیلی خودم رو نگه داشتم.

+نمیخوام زیاد صحبت کنم.ولی،دیروز...بدون در نظر گرفتم جوانب اتفاق افتاده حرف های زیادی رو زدم.

_تو راست میگفتی.من لیاقت میراکلس کفشدوزک رو ندارم.اشتباهات زیادی رو با همین لباس مرتکب شدم و ..هیچوقت نتونستم توی زندگی عادی خودم،مثل خودم باشم.

+اما برعکس.با نبود تو من تونستم خودم باشم.یه جورایی باید ازت ممنون باشم که گذاشتی خودباور بشم.

به طرف مت چرخید.

+ازت خواستم بیای اینجا تا...گذشته رو فراموش کنیم.هرچی نباشه ما همکاریم،مگه نه؟

سعی کردم بغضم رو مخفی کنم.

_و تو،من رو بخاطر چیز هایی که آزارت دادن،میبخشی؟

+نه!

صدای رعد و برق لرزه به تنم تنداخت.قلبم دیوانه وار میکوبید.

_ولی ما...همکاریم.مـ..ـگه نه؟

نگاهم تار شد و تصویر کت نوار و موهای ابریشمیش،که توسط نسیم نوازش میشدن،برای چشم هام تبدیل به شبحی متحرک شد.

+حداقل برای یک مورد،نذار ببخشمت

آرومتر از همیشه گفتم:

_من اینجا اومدم تا همه چیو برات توضیح بدم کت.

+انگار لحنش نرم تر شده بود

+منم اینجام تا دلیلش رو توضیح بدم

پوزخند زد.

+خودمم نمیدونم چطور تا الان تونستم دووم بیارم..ولی.

نزدیکتر اومد.چشم هام رو روی هم فشار دادم تا بتونم دوباره به وضوح ببینمش.

+اگه اون اتفاق الان می افتاد،من هیچوقت اجازه نمیدادم نجاتم بدی،مرینت!

درست مثل روز تولدم متوجه توقف قلبم شدم.اما وقتی دست هاش رو روی شونه‌م گذاشت و در آغوشم گرفت،مطمئن بودم صدایی که توی سرم میپیچه رو قبلاً، از سینه ادرین شنیدم‌.

+من هیچوقت نمیبخشمت مرینت..هیچوقت بخاطر اینکه واقعیت رو بهم نگفتی نمیبخشمت..بخاطر اینکه اونقدر تحمل کردی،و باعث میشی با فکر کردن بهش قلبم به درد بیاد.

داشت گریه میکرد.

+نمیتونم ازت تشکر کنم. چون دوتا کلمه نمیتونه تمام مدتی که پشتم بودی رو جبران کنه.این من بودم که لیاقت فهمیدنش رو نداشتم.ازت نمیخوام حذف های دیروزم رو ببخشی..بذار...بذار هردومون چیزی برای نبخشیدن همدیگه داشته باشیم

روی پنجه ایستادم و سرم رو روی شونه‌ش گذاشتم.

_همیشه از امروز میترسیدم..اما تو...

اشک هام مجال ندادن تا جمله رو کامل کنم.

همه ماجرا رو فهمیده بود.چیزی که بالاخره قرار بود اتفاق بیوفته. اما برعکس تصور من.

تا جایی که توان و قدرت داشتم،بازوهام رو دورش حلقه کردم و فشردمش.

هیچوقت نمیخواستم از اون موقعیت بیرون بیام.

اما عجیب ترین اتفاقی که اون لحظه رو زیبا کرد،این بود که حالا ابر ها هم،با ما اشک می‌ریخت.و دیگه هیچ چتری به جز آسمون برای ما وجود 

با صدای گرفته خندید و روبروم ایستاد.

+همه ما یه دوران حماقت توی زندگیمون داریم. مگه نه؟

لبخند زیباش باعث شد ناخوداگاه بخندم.هردوتامون سرتاپا خیس شده بودیم.

صدای آشنایی اومد.

+خب خب..میبینم که داستان من هم تموم شد.

ژینا بود.درست مثل اولین باری که دیدمش بنظر میرسید.

کت نوار پرسید:

+منظورت چیه 

جلوتر اومد .

+بهش نگفتی لیدی باگ؟

_چی....

+اینکه دوست داشتن تو،باعث ترمیم روحش و بازگشت تو شد؟

کت،نگاهش رو به سمت من برگردوند.

+نیازی به گفتن نیست. گذشته چه خوب و چه بد،گذشته.

ژینا،دست هاش رو روی شونه مون گذاشت.

+ولی گذشته،همیشه نمی‌گذره! بعضیا توش گیر میکنن

نگاه غم باری به آسمون انداخت.

+هجده سالم بود و توی معبد آموزش میدیدم.کنترل قدرت روح.این یه قابلیت اکتسابی نیست،فقط لازمه شکوفا و همچنین مهار بشه،که این عمر موقعیت خاص خودش رو میطلبه.کت نوار،تو با میراکلس مار قادر به مهار قدرت خودت نبودی....من به همین طریق یاد گرفتم چطور شکل اجسام و اشخاص رو تغییر بدم.

این همون ماجرایی بود که دنبال جوابش میکشتم.ژینا چرا اومده؟

+باید بدونید،که راهبه ها وقف معبد هستند و اجازه ازدواج یا تشکیل خانواده ندارن.اما دست بر قضا...

لبخند تلخی زد.

+من دلبسته مردی شدم که بهم علاقه مند بود.سعی میکردم خودم رو از فکر کردن بهش دور نگه دارم،اما...

نفس عمیقی کشید و ادامه داد.

+ماجرای من وقنی شروع شد،که اون مرد،به طرز مرموز و عجیبی آسیب دید،و در آستانه مرگ قرار گرفت.ما قسم خورده بودیم که حتی شده با روح و جسممون از افراد محافظت کنیم.میتونستم مثل تو،نیمی از روحم رو بهش ببخشم.اما این کار رو نکردم.

_اون...از دنیا رفت؟

+بله.و در قبالش،من محکوم شدم.

کت پرسید:

+به چه چیزی؟

+محکوم به زندگی ادرین. محکوم به زندگی! حدود دو هزار سال میشه که نتونستم بمیرم!

از این حرفش پشتم به لرزه درومد.

+تنها کاری که میتونستم همین بود. کاری که نکردم رو جبران کنم.

انگار ظاهرش ظریف تر میشد. با دیدن چهره گنگ کت متوجه صحت این موضوع شدم.موهای نقره‌ای ش از ریشه شروع به سیاه شدن کرد.

دست من رو توی دست کت نوار گذاشت.

+تا زمانی که قلب هاتون یکی هستن،اونقدر قدرتمند هستید که هیچکس نمیتونه شکستتون بده.

حالا کاملا شبیه یه دختر هم سن و سال خودم شده بود.با موهای براق و مشکی

_ژینا!...

لبخند زد و به چشم هام خیره شد.

+اسم واقعی من هارومی عه،مرینت. از آشنایی با شما خیلی خوشحال شدم،دوستان من! لطفاً فراموشم نکنید

+کجا... کجا میخوای بری؟

با همون لبخند جواب سوال کت من رو داد.

+جایی نمیرم کت نوار.هروقت چشمتون به ماه افتاد،من بهتون سلام میکنم.

سرم رو به طرف ماه گرفتم.

+مثل اسم قبلیت،واقعا نقره‌ایه!

_متوجه شدی بارون بند اومد؟

+مگه بارون میومد؟

_موهای دوتامون خیسه.ژینا،میبینی....

رفته بود. مثل خوابی بعد از بیداری.

+اون اومده بود که بره

زیر لب گفتم:

_میدونم.

دستم رو محکمتر گرفت.

+قسم میخورم تا ابد پیشت بمونم لیدی باگ.

_من قبلا همین رو بهت گفتم،کت نوار.

اون شب روی ایفل،پایان جدیدی برای ما شروع شد.

و این پایان آغازگر شروع تازه ای برای قلب های ما بود.

The End

 


 

برای دیدن ویدیو بکلیک

بچه ها ایده قلب دقیقا مال وقتیه که اپیزود آخر فصل یک رو دیدم.اونم دوبله فارسی 😂تصمیم گرفتم برم تو یه وب و بنویسمش.

کل داستان دقتی شکل گرفت که کت بلنک رو دیدم.و اونجایی که لیدی پرسید آکوما کجاس،کت دست لیدی رو گذاشت رو قلبش و گفت اینجا،ولی الانشم شکسته.

آخرش واقعا قرار نبود اینجوری بشه،اما از وسطاش تصمیمم عوض شد.بنظرم اینجوری قشنگ تره.

اما قراره چیزی رو که اینجا انجامش ندادم،تو یکی از رمان های بعدیم بذارم.

ممنون که خوندید، و نظر دادید. واقعا حس خوبیه که داستانی نوشتی و مردم میخوننش و دربارش نظر میدن.

اگه دیر دادم،یا به هر دلیلی ناراحتتون کردم به بزرگی خودتون ببخشید.

دوستتون دارم.

بوج بووووج.

فعلا خودافس😂