پارت نهم
____________________________________________

_بیخیال دختر ..مهم نیست.
_مرینت ادامه بدی تا آخر عمر هیچ حرفی باهات نمی زنم
آلیا مهارت خاصی در کلافه کردن داشت.‌ مرینت سعی کرد توجهی نکند .
_مرینت تو حق نداری خودتو از‌ فوق العاده بودن محروم کنی! اگه ببینی چه بی استعدادایی با اعتماد به سقف اومدن شرکت کردن! 
_نمی دونم آلیا! هیچی‌ نمی دونم 
_من باید برم! روش فکر کن 
 سکوتی فراتر از فریاد که نشئات گرفته از افکارِ همیشه پریشانش بود او را احاطه کرده بود .صدایی به گوشش نمی رسید . صوتِ وحشتناکی در گوشش طنین انداز بود : تو نمی تونی!چرا باید یه گدا گشنه لباس آدرینو بدوزه ؟ حتما اون دختره می بره آره بهتره بیخیال شم! آلیا فقط می خواد  الکی امیدوارم کنه ....
کلمه ی آلیا سبب هوشیار شدنش شد. اینبار با صدای رسایی ادامه داد:صبر کن! آلیا !کجایی تو ..اوه!حتما رفته 
سرش را روی بالشِ نرم خود گذاشت . زانو های خود را در آغوش گرفت و مجددا قصد تفکر درباره ی دغدغه هایش‌کرد.
_چرا شرکت نمی‌کنی؟
_ تیکی وقت ندارم!
تیکی بدن بیش از حد کوچک خود را روی بالش‌ پهن کرد و به چشمان مرینت خیره شد: ببین ! سخته می دونم ! ولی تو مجبوری. تو باید مثل آدم عادی باشی! نفس بکشی،بخندی ،گریه کنی ، شیطنت کنی ، غذا بخوری ،‌ با اطرافیانت وقت بگذرونی ، تفریح کنی و تو یه رقابت شرکت کنی! اجازه نده اضافه شدن دو تا گوشواره به زندگیت باعث بشه خودتو از زندگی کردن محروم کنی! عادی رفتار کن . اینطوری از هویتتم محافظت می کنی ! باید مسئولیتی که رو دوشته رو نشون ندی!  
حق نداشت کوتاهی کند . حق عادی نبودن را نداشت .کسی نباید متوجه ی آنچه در اتاق کوچکش می‌گذرد بشود .کسی نباید از اینکه شبِ خود را با ناجی بودن روز می کند با خبر شود. دختری معمولی بودن و اسطوره ی پاریس بودن ! تضادی که باید رعایت می کرد. اشکی که باید در خفا می ریخت. 
 _باشه! شرکت می کنم
*******
_ من دلم می خواد تولد برادر زادمو جشن بگیرم
_ بدون هماهنگی‌با من؟
_چه فرقی داره !تو در هر صورت مخالفت می کردی 
_پس‌می دونستی مخالفم و تو کل پاریس جار زدی!
_ بیخیال گابریل این یه روز تو‌ساله ! بذار لذت ببره
می دید که چگونه می گویند و جدال می کنند  . او فقط یک بهانه بود . این مشاجره باید از سر گرفته می شد . هر موضوعی و گفتمانی اگر از زبان عمو و پدرش نزد هم جاری شد،به دعوا خواهد کشید : مطمئنم اگه تولد من نبود یه چی دیگه رو پیش می کشیدید تا دعوا کنید! خسته نشدید؟
اگوست دست هایش را به هم قفل کرده و روی صندلی گابریل جای خشک‌ کرد و با لحنی سرشار از شوق گفت : خب ببین این الان مهم نیست چون من و بابات همیشه همینیم! مهم اینه که تو باید تو مهمونی با یه دختر برقصی 
_ من اجازه نمی دم اون با هر دختری برقصه
_ هر کی خودش دوست داشت
_آگوست نه !
_گابریل آره ! کسی مد نظرته آدرین؟
دست خود را روی پیشانی اش گذاشت و با کلافگی پاسخ عمویش را داد: یکی هست! حالا باید ازش بپرسم
_آفرین پسر خوب بپرس ! حالا کیه؟ وضعشون چطوره؟ سگ اخلاق که نیست؟
_عمو ! چرا اینا رو می پرسی؟ ما فقط قراره برقصیم اونم اگه اجازه داد!
_حالا دیگه
آدرین که از شدت حضور انحراف در مغز عموی خود با خبر بود بدون هیچ سخنی جمع پدر و عمویش را ترک کرد.
******
آسمان رنگ سرخِ غروب را به خود گرفته بود .در پاریس قدم زنان با هم صحبت می کردند .صدایی‌ بلند و سرشار از هراس،گواهِ راخداد ناگواری بود : توروخداا کمکم کنید ! دارن می برنش !
صدا لحظه به لحظه نزدیک تر می شد تا اینکه متوجه ی دو دست که بازوهایش را می فشردند شد: لیدی باگ!دستم به دامنت یه کاری بکن! دارن همسرمو می برن ! می خوان اعدامش کنن
ابرو هایش را در هم فشرد و دندان قروچه ای به شدت غضبناک را به سربازی که دست مردِ متشخصی را می فشرد و او را به سمت کالسکه می برد رفت . با قدم هایی سریع به سمت او هجوم برد و با لحنی صریح سخن گفت: تو به چه جرئتی به خودت اجازه می دی شریک کشتن یه آدم بی گناه باشی؟
سرباز در حالی آرنج راست مرد را محکم می فشرد ،پاسخی‌سربسته تحویل لیدی باگ داد: همون طوری که تو جرئت می‌کنی با من اینطوری حرف بزنی! جسارتتو تحسین می‌کنم
چشم های بلورین خود را تنگ کرد و به غضب درون آن افرود . لمس دستان کت نوار را روی شانه ی چپ خود احساس کرد: لیدی باگ جوش نزن یه کاریش می کنیم
سمت کت نوار برگشت:الان خونسرد بودن جواب نمی ده کت .
این بار خطاب به سرباز ادامه داد:می دونی من کیم؟
_ به من چه 
شانه های کت نوار را تکان داد: چقد (بدون ر تلفظ کنید طبیعی تر می شه😐) این پسره پرروئه می بینی؟
دست های لیدی باگ را از روی شانه های خود برداشت : قصدتون از اعدام این بدبخت چیه؟
_پونزده سال پیش اینم اعتراض کرده بود الان پیداش کردیم واضحه؟

بینی خود را از شدت خشم چین داد و دست هایش را مشت کرد : پونزده سال پیشششش! اونم فقط اعتراض کرده!‌حق نداره بگه بالا چشتون ابروعه؟
با لحنی بیش از حد خونسرد پاسخ داد:نه 
هر لحظه مشت هایش را محکم تر می فشرد .کف دستش به عرق کردن رو آورده بود .
_لیدی باگ توروخدا آرامشتو حفظ کن
_چی کار کنممممم؟
کت نوار با لبخند دندان نمایی رو به پسر کرد:من جات بودم در می رفتم !لیدی باگ خیلی خوب می تونه پسرای بَدو ادب کنه! پس پسر بده نباش 
_عه !جدی؟
_می خوای امتحان کنه؟
لیدی باگ نفسی عمیق به قصد آرام کردن خود کشید : گوش کن چی می گم ! پونزده سال پیش یکی مرده که از قضا چند نفر ازش خوششون نمی یومد و حالا بعضیا برداشت کردن که قاتل اون همونان !احتمالش کمه ! به روزی فکر کن که حقیقت مشخص شه .اون وقت چی داری بگی ؟ الان می تونی بگی پیداش نکردم یا فرار کرد! اما اگه ببریش تا اعدام بشه، روزی که بفهمی اون تو قتل آراژ دستی نداشته، می دونی قاتل شناخته می شی؟ اجازه نده این زنجیره ی اعدام ادامه پیدا کنه !
سرباز بدون هیچ فکری دست مرد را از دست خود جدا کرد:باشه بابا !با اینکه اصلا حرفات تاثیر گذار نبود ، ولی واقعا حوصله ندارم باهات کل کل کنم! اینهمه از اینا گم کردم اینم روش.
سخنانش را ادامه نداد . به سمت کالسکه رفت . قبل از اینکه کالسکه چی سوالی بپرسد پاسخش را داد:فهمیدم این اعتراض نکرده بود!حالا برو !
با لبخند زیبایی دختر بچه ی کوچکی را می نگریست که دستان خود را دور گردنِ پدرش حلقه می کند و مادرش در حالی که نفس آسوده ای می کشید ، تشکر مختصری از او می کرد: ممنون!
*****
هیچ ستاره ای مانند خورشید، ماه را دلپذیر نیست. آسمان رنگ سیه به خود می گیرد و همه ی ستارگان جز خورشید پذیرای رخ زیبای ماه هستند(خورشیدم یه نوع ستارست).چشمان اقیانوسیش آسمان را نشانه می گرفتند و نسیم خنک گیسوانِ بلندش را به رقص وا می داشت .به خود اجازه ی رها شدن داد . زندگی مملو از رنج او نیز گاه دلنشین می شد  . لذت هایی که در لحظه او را به اوج می برد .روی علف ها دراز کشید. برای کت نوار،دیدن موهای آبی مانندش‌ در میان علف های سبز چه دلربا به نظر می رسید . پسرک کنار لیدی باگ‌ نشسته بود و جز برانداز کردنش هیچ نمی کرد .
_چرا هیچی نمی گی؟
_تو گفتی بیایم اینجا اون وقت من یه چی بگم؟
_بعله...
دو دستش را پشت سرش گذاشت و ادامه داد: گفتم بیایم اینجا تا تو بگی چی می خوای بهم بگی؟تو کلیسا که نشد حرف بزنیم! اینجا بگو باهام چی کار داری؟
سر خود را بالا گرفت و با چشمان سبز رنگش به ماه خیره شد:مهم نیست مای لیدی! البته مهمه !ولی الان وقتش نیست
از دراز کشیدن صرف نظر کرد و کنار کت نوار نشست: وقتی تو کلیسا بودیم وقتش بود ولی الان نه؟ دیر می شه ها؟
لبخند دلنشینی زد: شاید این حرفی که من با تو دارم دیر و زود نداشته باشه!می دونی چی‌ منو می ترسونه؟اینه که اگه جواب تو چیزی که می خوام نباشه لذت بردن از این‌ منظره ی زیبا رو از دست می دم! اصلاح می کنم ...از دست می دیم
کت نوار نامفهوم سخن می گفت . متوجه نمی شد .: میل خودته !
با حالتی گیج کت نوار را می نگریست . 
_ لیدی باگ ! تو از من چه تصوری داری ؟ تو زندگی واقعیم!
_ این حرفت بود؟
به پرسش بانویش خندید:نه!البته که نه! من فقط دارم یه سوال می‌پرسم!
سعی می‌کرد کت نوار را در زندگی واقعی تصور کند .آنچه تا کنون از او برداشت کرده بود را به خاطر بیاورد و بیان کند :تو پسر خوبی هستی کت! تصور می کنم وضع مالی متوسطی داری ! فاصلت با آرزوت اونقدر دور نیست که شباتو با گریه صبح کنی ! ولی همه چیز دم دستتم نیست! زحمت کشی و خیلی عاشق خونوادتی!هر چی می خوری ،هر چی می پوشی ، هر کاری که می کنی با لذته !چون یه زندگیِ‌ معمولی داری! ...خب دیگه هیچی به ذهنم نمی رسه!
تک خنده ای کرد که مشخص بود از سوی خوشحالی نبود:اوه! من چقدر تو خیالاتت بی دغدغم!
_خیلی! راستی تو چی؟
_تصو می کنم که ...یه دختر ثروتمندی !
با صورتی کج به کت نوار چشم غره رفت!
_دارم درست می گم واسه همین عصبی شدی ها؟
_نخیر ! اصلَنم اینطور نیست
_آره تو راست می گی !داشتم می گفتم. از اونایی هستی که یکسره سر باباشونو می خورن که : وای بابا از این زندگی پر مشغله خسته شدم و یه زندگی عادی می خوام و این جور حرفا دیگه ! خوش اخلاقی و در عین حال غرور از سر و پات می باره
لبخند از صورتِ سرحالش محو شد: به بابام می گم؟
_لیدی باگ! حرف بدی زدم ؟
قرار نبود کت نوار چیزی بداند.دستپاچه شد : نه نه ! می گم چطوره هیچی نگیم و فقط از منظره لذت ببریم ها؟ این جور جاهای خوشگل مشکل اگه فقط سکوت باشه بیشتر خوش میگذره.
_خب..باشه آره راست می گی!
_آفرین 
کف دستش سبزه ها را چنگ می زد و صورتش رو به آسمان بود . پلک هایش را روی هم می فشرد و موهایش به شدتی دو برابر از قبل در نسیم غوطه ور بودند . خسته بود . متوجه نشد در چه کسری از ثانیه بیداری را با ظلمتِ خفتن تعویض کرد.
کت نوار همچون همیشه چشمانش را روی صورتش سوق داده بود .روی پوستِ همچون برف سفیدش ! روی پلک های روی هم گذاشته شده اش . روی موهای سورمه ای رنگ و شب نمایش و روی لباس سرخ و زیبایش. متوجه نبود این شدت از  زیبایی به چه دلیل درون او جمع شده ، ولی می دانست چهره ی او کمترین دلیلِ عشق خالصانه اش به لیدی باگ بود .
 فکر شومی به سرش هجوم آورد .خود را با چند وجب به سمت چپ رفتن به لیدی باگ نزدیک کرد .با دستش بازوی او را گرفت و سرش را به سمت شانه هایش هدایت کرد. اما پس از گذر یک ثانیه ، سری روی شانه هایش نبود . دور و برش را با نگاه خود می جست تا بانویی که یک ثانیه ی پیش کنارش نششته بود را بیابد . (😐خدااااااااااااا نشسته ام ! به در نگاه می کنم! دریچه آههههه می کشد)هنگامی که نگاهِ زمردی اش روی پاهایش متمرکز شد ، دختر زیبارویی را دید که با چشم های بسته روی زانو هایش خوابیده. افزایشِ سرعت تپش قلب خود را احساس می کرد . نفسی که از روی هیجان یا خوشحالی بودنش مشخص  نبود را بیرون فرستاد و با لبخندی عمیق ، چهره ی معصوم دختر رویاهایش را تماشا کرد.

_________________________________

تماممم

خودم واقعا از آخرش خوشم اومد😅

متظورم اونجاییه که کت می خواست یه کاری کنه لیدی بیوفته رو شونش  ولی افتاد رو پاشششش╥﹏╥

خیلی خب 

خیلی ممنون می شم‌کامنت بدید

بای💙💖